پیشوای بیمار و شوکران کودتا.
در دیباچه کتاب آشوب: مطالعهای در زندگی و شخصیت دکتر محمد مصدق، نوشته احمد بنی جمالی با این نظریه روبهرو میشویم که اهمیت سالهای نهضت ملی و نخست وزیری مصدق سبب شدهاند زندگی شخصی و سیاسی طولانی او در پیش از این دوره مورد توجه لازم قرار نگیرد. بنی جمالی این را از “طنزهای تاریخ” میداند که “گسترۀ عمر شخصیتی، تنها برحسب رخدادهای دو سال از سالیان آخر عمر او تقریر شود.” پس هدف او “بیرون کشیدن مصدق از این محاق و از خلال آن تاباندن نوری بر قطعاتی مهم از تاریخ معاصر” ایران بوده است. روایتی “مسبوق به مدارک و مستندات“، که گذشته از به کار گرفتن شیوههای روایی در شخصیتپردازی که مزیت کتاب است، به اصول تاریخنگاری نیز وفادار مانده است. بنیجمالی در شناخت از مصدق به عنوان شخصیت تاریخی، ویژگیهای روانی و عاطفیاش را بازگو کرده است که مزیت دیگر کتابآشوباست.1 نویسنده به رغم رویکرد همدلانهاش با مصدق، جانب نقد و بازبینی نقادانه شخصیت او را در جایگاه زمامدار کشور در دوره سرنوشتسازی از تاریخ معاصر ایران رها نساخته و همزمان جنبههای ناشناختهای از زندگی مصدق را بازگو میکند که در نوع خود یگانه است
کتاب آشوب چون هر اثر محققانهای خالی از لغزش نیست. به عنوان نمونه خلیل ملکی را یکی از پایهگذاران حزب توده ایران میشمارد (ص 241) در مسئله خروج نیروهای ارتش سرخ از ایران و دست شستن شوروی در پشتیبانی از فرقه دمکرات آذربایجان نیز از “فشار غرب و اولتیماتوم ترومن” نام میبرد (ص 267) برداشتی که به ویژه در زمینه “اولتیماتوم ترومن” نادرست است و چنین اولتیماتومی در کار نبوده است. چند مورد دیگر را نیز باید کمبودی مهم در کتابی که به زندگی سیاسی مصدق پرداخته است دانست. یکی سکوت درباره سخنان تهدیدآمیز مصدق در هشتم تیرماه 1329 در نشست مجلس شورای ملی که حاجیعلی رزمآرا، نخست وزیر را به کشتن تهدید کرد. پیشنهاد لایحه بخشودگی خلیل طهماسبی، متهم به قتل رزم آرا و تصویب آن که با رای مدافعان مصدق در مجلس انجام گرفت نیز توجیهناپذیر بود. مصدق هیچگاه از ترور رزمآرا و بخشودگی متهم به قتل او انتقاد یا اظهار تاسف نکرد. مورد دیگر نادیده انگاردن نقش تعیینکننده آیتالله کاشانی در تیرماه 1331 در فراخواندن مردم به نافرمانی است که سقوط قوام و بازگشت مصدق به قدرت را به دنبال داشت. به این موضوع نیز در کتاب اشاره نشده است
***
مصدق در نخستین روزهای زمستان 1326 ق، تهران را به قصد تحصیل در فرانسه ترک کرد. روزگاری که شش ماه پس از به توپ بسته شدن مجلس شورای ملی، محمدعلی شاه، تلاش همهجانبهای را برای پیگرد، بازداشت و از میان برداشتن آزادیخواهان تدارک دیده و پیش برده بود. مصدق بیشتر این روزها را در خانه دوست دیرینهاش، یحییخان سرخوش پنهان شده بود؛ مبادا به سبب پیشینه عضویت در یکی از انجمنهای اعتدالی مشروطهخواه بنام جامع آدمیت مورد آزار قرار گیرد.2
آغاز کتاب با این عبارات، نخست این گمان رایج را در خواننده برمیانگیزد که مصدق فرزند مشروطیت و ادامهدهنده تلاشی است که بعدها امتداد آن به آنچه نهضت ملی به رهبری او نام گرفت انجامید. حال آنکه جز این است و نه تنها چنین تداومی در میان نبوده، بلکه آنچه در این زمینه در وجدان تاریخیمان نقش بسته است بر اسطوره و افسانه استوار است. بنیجمالی مینویسد: محمدعلی شاه پس از برچیدن مجلس مشروطه، “برای آنکه وانمود کند با تشکیل مجلس مشورتی مخالفتی ندارد“، دست به تشکیل مجلسی انتصابی بنام دارالشورای کبیر زد. مجلسی مرکب از “ششصد تن از اشراف و رجال” که مصدق نیز عضو آن بود. مصدقی که پس از شرکت در چند نشست انجمنی مشروطهخواه، هنگامی که از مشروطیت جز نام، نشانی در میان بود، با صدور دستخطی از سوی پادشاهی که مجلس را از میان برداشت، به عضویت دارالشورای کبیر یا آن گونه که خود مینویسد شورای دولتی برگزیده شد.3
عضویت مصدق “در این مجلس شاهانه تیغی دو دم بود. از یکسو این مصونیت را میداد که از انزوا بیرون آمده و مجوز لازم برای خروج از کشور را به دست آورد. از سوی دیگر اما، او را در معرض اتهام ترسناک همکاری با استبدادیون قرار میداد.”همین واقعیت سبب شد تا در راه سفر به اروپا مورد“تعقیب و تهدید مجاهدین قفقاز” قرار بگیرد و در پاریس نیز خود را در امان نبیند. پس نشانی خانهاش را پنهان داشته بود، چرا که پاریس کانون مشروطهخواهان ایرانی بود که “پس از سقوط مشروطه اول به این شهر پناه آورده بودند.”4
بنیجمالی در فصلهای بعدی کتاب به پیشینه خانوادگی مصدق میپردازد. به مستوفیان قاجار که سنتی دیرپای در خاندان او داشتهاند. مصدقی که در اردیبهشت 1261 خورشیدی، در گذر وزیردفتر محله سنگلج تهران دیده بر جهان گشود.محلهای مشهور به “حمامها، مساجد، و تکایای مذهبی” پرشمار که کسانی چون عضدالملک قاجار، شیخ فضلالله نوری و سید محمد طباطبایی در آنجا سکنا داشتند.5
یازده ساله بود که پدرش میرزا هدایتالله، از مستوفیان آشتیانی را از دست داد. مادرش نجمالسلطنه، از شاهزادگان قاجار که “جز به بزرگی و برکشیدن فرزندش در رفیعترین مصادر نمیاندیشید“، در کنار آموزش مرسوم آن روزگار برای فرزندان صاحب مال و مکنت، او را به فراگرفتن موسیقی تشویق کرد. “هر چند که هیچگاه نتوانست مهارتی در آن کسب کند.” در یازده سالگی به آذربایجان که ولیعهدنشین و تاج سر ایران بود رفت تا “در کنار ناپدری و رجالی که بعدها به حلقۀ تبریز یا گروه ترکها موسوم شدند، نخستین درسهای سیاستورزی را آموخته و خود را برای تصدی مشاغل مهم حکومتی و نقشآفرینی در آیندۀ سیاسی کشور” آماده سازد. پانزده ساله بود که به فرمان مظفرالدین شاه قاجار مسند مهم “استیفای مملکت خراسان و سیستان” را بر عهده گرفت. حاکم فارس شد؛ به وزارت و نمایندگی مجلس رسید و بر کرسی صدارت تکیه زد.6
نیمه خرداد 1300 خورشیدی، هنگامی که قوامالسلطنه ریاست دولت را بر عهده گرفت، مصدق در کنار رضاخان سردار سپه، وزیر جنگ به وزارت رسید. قوام او را که با زمامداری سیدضیاءالدین طباطبایی در میان ایل بختیاری پنهان شده بود، به پایتخت فراخواند تا مقام وزیر مالیه را در کابینه بر عهده بگیرد. کابینهای که رویارویی با ناآرامیهای خراسان و گیلان به رهبری کلنل پسیان و میرزا کوچکخان، اصلاحات اجتماعی و سازماندهی قشون را در صدر برنامههای خود قرار داده بود.مصدق برای پیشبرد اصلاحات مالی خواستار “اختیارات کامل” بود. خواستی که به کشمکش میان او و مجلس چهارم و سرانجام سقوط کابینه انجامید. بنیجمالی مینویسد: مصدق اختیارات اجرایی و قانونگذاری را یکجا میخواست. در دفاع از لایحه اختیارات در مجلس گفته بود: “بنده در یک شب وزارت مالیه را منحل و در روز بعد تاسیس میکنم.”7
مصدق مباحثات مجلس چهارم را که جزیی از راه و رسم نظام مشروطیت بود، فرسایشی و بیحاصل میدید. این راه و رسم او بود که در جایگاه نماینده ملت، نقش مجلس را در نظارت قانونی بر برنامه دولت پاس بدارد. اما در مقام وزارت و صدارت جز این کند و به کسب اختیارات ورای نظارت قانونی پای فشارد. او به عنوان رئیس دولت در جریان رویارویی با مخالفانش بر سر کسب اختیارات قانونگذاری در مجلس هفدهم نیز چنین کرد
بنیجمالی رویکرد مصدق را به پدیده مسئولیت و اختیارات نه نگرشی گذرا، که روندی جاری در تقویم و تاریخ زندگی سیاسی او میشمارد. مینویسد:مصدق “مسئولیت را با تعریف ویژه و با اختیارات کامل میخواست. مسئله درواقع به ارزیابی مبالغهآمیز او از دشواری مسئولیت و وسواسی بازمیگشت که برای انجام امور به آرمانیترین شکل ممکن در سر داشت. آن گونه که هر انتقاد و بازخواستی را ناممکن سازد. کمالگرایی خصلتی پایدار در الگوی رفتاری و حیات سیاسی او بود.”8
بازبینی نقادانه دفتر و کارنامه مصدق، نمونههای انکارناپذیری از درستی دیدگاه نویسنده کتابآشوبرا پیش میکشد.زمامداری که نه برای جبهه ملی که زیر نگیناش بود اعتباری شناخت و نه به هشدار این یا آن وزیر که او را از بستن مجلس منع کرده بود اعتنایی کرد. مجلسی که گویی آن را نه خانه ملت، که دارالشورای محمدعلی شاهی پنداشته بود.به حسین مکی گفته بود: “من هفتاد، هشتاد وکیل کت بسته به شما تحویل دادم، چرا اقدام به جمع و جور کردن آنها نکردید تا اکثریت محکمی به وجود آورید.”9
چنین سخنانی، آن هم از سوی کسی که روزگاری در رویارویی با رضاخان و پادشاهی او که مجلسی مطیع و نمایندگانی دستآموزمیخواست، با دفاع از اصل تفکیک قوا در نظام مشروطیت چنین گفته بود: “در مملکت مشروطه، پادشاه نمیتواند مسئول باشد. نمیتواند قدرت اجرایی را در دست بگیرد. نمیتواند هم سلطان باشد، هم رئیسالوزرا… حالا میخواهید یک کسی در مملکت باشد که هم شاه باشد، هم رئیسالوزرا. اینکه ارتجاع است، استبداد است.”10 دریغ آنکه خود در مقام رئیس دولت، خواستار مجلسی مطیع و نمایندگانی دستآموز شد.
سویه دیگری از رویارویی او با پهلوی اول، نقد تجدد و الگوبرداری از نهادهای غربی بود. برداشتی که بهگفته بنیجمالی با آنچه از او میشناسیم سازگارتراست. مصدق با حال و هوایی نوستالژیک، پاسداری از ارزشها و نهادهای قدیمی را ضروری میدانست. میگفت “در رژیم قدیم اختلاص به معنا و مفهوم امروز وجود نداشت… هر کس نان و نمک کسی را میخورد به مال و ناموس او خیانت نمیکرد.” پس شگفتی نداشت که در کتاباصول مالیهنیز به دفاع از برتری نهاد استیفا در برابر ترتیبات مالی جدید برخیزد و این “نهاد سنتی را برای نظام اقتصادی و اجتماعی ایران مناسبتر” از نهادهای مدرن بداند.11 او درخاطرات و تالماتخود نوشت: “… در رژیم قدیم که هیچوقت خزانه کسر نداشت و همیشه توازنی برقرار بود و خدمتگزاران مملکت با اینکه از همه جا بیخبر بودند و معلومات دولتهای خدمتگزار را هم نداشتند، با سبک و سلیقۀ مخصوص به خود و ایمانشان به بقای مملکت توانستند وطن خود را طوری اداره کنند که چرخها کار خود را بکند و دست تکدی مقابل بیگانگان دراز نکنند.”12 مصدق بر همین روال، با ساختن راهآهن سراسری که در دوره پادشاهی رضاشاه نمادی تجددخواهانه شمارده میشد به مخالفت برخاست. مخالفتش با مصوبه مجلس پنجم در حذف القاب و عنوانهای اشرافی نیز نگرشی از همین دست بود. بیهوده نبود که مدتی پس از تصویب آن مصوبه، در نامهها و مکاتبات خود همچنان از عنوان مصدقالسلطنه استفاده میکرد.13
مصدق دیدگاهی غریب به ملی شدن صنعت نفت، هدفها و پیامدهای آن داشت. دیدگاهی که سرنوشت سیاسی او و سرزمینی را که بدان مهر میورزید به یکدیگر گره زد. میگفت برای حل مسئله نفت که چشم و چراغ دوران زمامداریاش بود آمده است. اما بدون شناخت از تواناییهای غرب برای جایگزین ساختن نفت ایران و داشتن طرح و برنامهای هدفمند که از آگاهی بر امکانات میهنش سرچشمه گرفته باشد، اولویتی برای جنبه اقتصادی فروش نفت نمیشناخت. برای او “فروش نفت به قیمت روز در حکم آن غلامی بود که خود را بهمبلغ گزافی میفروخت.” با چنین رویکردی، راهی برای چیرگی بر بحرانی که ایران را به آتش میکشید باقی نمیماند و نماند.14
مصدق با رویکردی حماسی، رویارویی با بریتانیا را فراتر از نبردی سیاسی میدانست. نبردی که در “ملی شدن نفت، آخرین تلاش ملت ایران برای نجات خود و شرق میانه” مینامید. در نخستین مصاحبه مطبوعاتیاش جهانیان را فراخواند که “به یاری مردم ایران در این مبارزه مقدس بشتابید تا از سقوط یکی از کهنسالترین ملل عالم جلوگیری کنید که با بقای این ملت ممکن است سرنوشت عالم عوض شودو تمدن غرب از خطر اضمحلال نجات یابد.” خواب دیده بود شخصی نورانی به او گفته است “برو زنجیرهایی را که به پای این ملت بستهاند پاره کن.”15 اما نگران بود از آنکه مبادا با مصالحه بر سر نفت “بدنام” و “به لعنت ابدی دچار شود.”16 پس با همان سرسختی که بهدنبال دستیابی به منافع ایران بود، با نگرشی آشتیناپذیر به آنچه از شیفتگی به خود و به ایران سرچشمه میگرفت، حل مسئله نفت را با بنبست روبهرو ساخت. بنبستی به بهای تلخکامی شکستی اجتنابپذیر که او در مقام “پیشوا” باعث و بانی آن بود. در پی کودتایی به یاری بیگانه که “شوکرانی” برای او بود.” راز و رمز ماندگاریاش در وجدان تاریخی زمانه نیز در همین واقعیت نهفته است.17
نیمه اسفندماه 1345، در بیمارستان نجمیه تهران دیده از جهان فروبست. از نوجوانی نگران تندرستیاش بود. همواره شکوه داشت که دمی بیرنج و اندوه نیآسوده است. در گذار عمر، در تهران و پاریس، در نوشاتل، نیویورک و لاهه، بیماری چون کیف داروهایاش، همواره همراه و همسفرش بود. در پاریس که بود به پزشکان مختلفی مراجعه کرد. آنها به “برخی مشکلات گوارشی” اشاره کردند، بیآنکه هیچ “توجیه طبی” بیابند و جز “استراحت کامل، آرامش و دوش روزانه“، توصیه دیگری داشته باشند. توصیهها بینتیجه ماند. پس دو ماه در بیمارستانی بستری شد و چون نتیجهای نگرفت به ایران بازگشت. بعدها در خاطراتش “بیماری پاریسی” خود را “ضعف مزاج و کسالت عصبی” نامید. در سالهای بعد نیز جز این نبود. “سرماخوردگیهای مزمن، ضعف عمومی، خونریزیهای موضعی، و حملات غش سرفصلهای جدید این فهرست بودند.” گاه هنگام سخنرانی در مجلس بیهوش میشد و گاه به نظر میرسید که چنین شده باشد. بنیجمالی “بیماری و رنج روانی” مصدق را از سویی نشانه “اضطراب بالای” دوران زمامداریاش و از سویی دیگر نمادی از “تلاش او برای پذیرش نقش بیمار با هدف کاستن از بار مسئولیت و تکالیفی که آنها را بیش از حد سنگین مییافت” میداند.18
گذشته از اینها، نوهاش دکتر محمود مصدق نیز که در سالهای پایانی عمر او رسیدگی به چگونگی سلامتیاش را زیر نظر داشت، “وضع عمومی جسمانی“اش را “بدون مشکل” ارزیابی میکند و میافزاید: “… اصرار پدربزرگ بر بیمار دانستن خود علتی جز وسواس و حساسیت نسبت به جزئیات سلامتیاش نداشت.”19 وسواس و حساسیتی برخاسته از فروتنی دروغینی که بر خودشیفتگی پهلو میزد. پس پروردگار را به شهادت میگرفت که قصد وکیل شدن نداشته؛ حالش چنین اجازهای نمیدهد. اما چه کند، کاری است به گردنش افتاده و گرفتار شده است. گاه میگفت در خدمت به وطن عزیز که از “وظایف حتمیۀ” خود میداند، به “نان و پنیر موروثی قناعت” میکند و گاه سخن از این به میان میکشید که از“زندگی مایوس و در فکر مرگ” افتاده است، چرا که هیچگاه “علاقه به این زندگی نداشته و همیشه از خدا مرگ” خواسته است. با ترجیعبندی از این دست در واپسین روزهای زندگی که “خدایا مرا ببخش که من هم تو را بخشیدم، به جبران صدمات و دردهایی که در طول زندگی داشتم.”20
1400 اندیشه پویا، سال دهم، شماره 73، اردیبهشت، خرداد
1 . احمد بنیجمالی،آشوب:مطالعهای در زندگی و شخصیت دکتر محمد مصدق(تهران، نشر نی، 1387)، 14-16
2. همان، 21، 94-95
3. همان، 21-22؛ محمد مصدق،خاطرات و تالمات، به کوشش ایرج افشار (تهران: انتشارات علمی، 1365)، 63
4. همان، 22-24
5. همان، 47
6. همان، 52-53، 56، 61
7. همان، 170-172، 174
8. همان، 137، 172، 261
9. همان، 309
10. همان، 231.
11. همان، 91، 118-119
12. مصدق،خاطرات و تالمات، 44
13. بنیجمالی،آشوب، 220-221
14. مصدق،خاطرات و تالمات، 286
15. بنیجمالی،آشوب، 283
16. همان، 294، 299
17. همان، 337
18. همان، 25، 177، 297
19. همان، 27
20. همان، 141، 238-239، 281-282