امیر پرویز پویان در یادها و باورها.
کتاب یادها و باورها، خاطرات آقای حسین نجومیان، قاضی پیشین دادگستری مشهد است. نجومیان به رسم معمول بیشتر اینگونه کتابها، از خاطرات دوران کودکی و نوجوانیاش آغاز کرده و در گذر عمر، از زندگی خصوصی و اجتماعی، از تجربهها و نیک و بد آنچه به یاد داشته یاد کرده است. یادماندهایی که سیزدهسال پیش در پانصد نسخه توسط انتشارات چهارم در مشهد منتشر شد. کتاب در همین شمار اندک نیز به چاپ دوم نرسید و در معرفی و نقد آن تا جایی که جستوجو کردم چیزی نیافتم. شاید اگر ناشر شناختهشدهای یادها و باورها را به چاپ سپرده بود، کتاب از اقبالی که شایستۀ آن است برخوردار میشد. کتابی خواندی که به رغم داشتن ویراستار به شکل بدی ویراست شده است. گویی اصلاً ویراستاری در میان نبوده باشد. شاید همین ضعف در اینکه قدر یادها و باورها، جز در میان خویشاوندان و دوستان و آشنایان دانسته نشده است و اهل فن از آن بیخبر ماندهاند بیتأثیر نبوده باشد
نجومیان در سال 1315 در خانوادهای دیندار در مشهد دیده به جهان گشود و در سال 1398، در زادگاهش چشم از جهان فروبست. خاندان نجومیان از دهکدهای به نام ازغد در شش فرسنگی جنوب غربی مشهد برخاستند. ازغد «در بنبست جادهای باریک در کمرکش رودخانهای که دو سوی آن را رشته کوهی نه چندان بلند فراگرفته است ـ حد فاصل میان جلگۀ توس و نیشابور ـ و در سفلای رودخانۀ مذکور روستاهای مایان و دهبار و گلستان قرار دارد.»[1]
در آغاز یادها و باورها، با پیشینۀ خانوادگی نویسنده آشنا میشویم. با پدرش شیخ اسماعیل که جدّش ملا محمداسماعیل منجمخراسانی، نامی آشنا در خراسان آن روزگار بود. خراسانی که آن را «گسترۀ زرین خاوران» و «جایگاه سربرآوردن آفتاب» میشماردند.[2]
شیخ اسماعیل که در جوانی هوادار مشروطیت بود، در کنار زرگری و حکاکی، دستی نیز در شعر داشت و نجومی تخلص میکرد. عنوانی برگرفته از «نجوم و علوم غریبه» که سنّت و پیشینهای کهن در نیاکانش داشت و گزینش نام نجومیان، نویسنده کتاب نیز نقش و نشانی از همان سنّت و پیشینه دارد. اشعار شیخ اسماعیل بیشتر در «ستایش ائمهاطهار و سوگواری بر واقعۀ کربلا بود». اما رفتهرفته «یکسره در مسیر عرفان» قرار گرفت و «مطلقگرایی دوران جوانی را سپری» کرده و در روزگار پیری «به نوعی برداشتها و دریافتهایی نسبیگرایانه» رسید، چرا که «زمان پیری، زمان سنجش همهجانبۀ ادوار گوناگون عمر است». از شیخ اسماعیل کتابی نیز به نام دیوان نجومیخراسانی به چاپ رسیده است.[3]
شیخ اسماعیل در سال 1315، همراه خانوادهاش به قصد اقامت دائم به عتبات رفت. «اما پس از ششماه اقامت در کربلا به لحاظ گرمای فوقالعاده تابستان و دوری از خویشان و ابراز دلتنگی خانواده، ناگزیر به ایران بازگشت». او با بازگشت به ایران در روستای شاندیز، باغمنزلی خرید و چون متولی موقوفهای بود، دور از چشم مأموران دولت، به روضهخوانی که «قدغن» بود پرداخت. بیآنکه از این کار هراسی به دل راه دهد، چرا که «اگر امنیهای میآمد، با خوردن ناهاری، راه خود میگرفت و میرفت و گاه دانه اشکی هم بر مصیبت گلگونکفنان عرصۀ کربلا بر چهرهاش مینشست.»[4]
شیخ اسماعیل به خاطر نبودن پزشک در شاندیز، با گیاهان دارویی به مداوای روستائیان نیز دست زد و «شهرتی» یافت. روستایی که مردمانش اگر از مداوا با داروهای گیاهی بهبود نمییافتند، «به کشیدن تریاک یا خوردن حب آن برای تسکین بیماری و درد پناه میبردند و آنان که وضع بهتری داشتند راهی شهر میشدند.» روستایی در چهار فرسنگی مشهد آن روزگار که نجومیان تصویر خواندنی از آن بهدست میدهد. مینویسد: «برق به روستا نیامده بود، چراغ لامپا نور زرد کمرنگی به خانه میداد. شبها گهگاه صدای چراغ توری با نوری همچون آذرخش که بهزودی محو میشد از کوچه میگذشت و این زمانی بود که دکانها را میبستند. پس از آن سیاهی بود و تاریکی. شبهای روستا وهمانگیز بود. از میان باغ، از بالای درخت صدای مرغ حق به گوش میرسید. آوای مرغ حق و زوزۀ شغالها و پارس سگها و هیاهوی پیوسته و زنجیروار زنجرهها و همهمۀ درختها و بادها، جلوهای از موسیقی طبیعت بود. صدای شرشر آب و زمزمۀ جویبار به این آهنگ میپیوست… بدینگونه به خواب میرفتیم و سحرگاه با گلبانگ خروس و نغمۀ بلبلان بیدار میشدیم.»[5]
در میدان ده، چنار کهنسال با «صلابتی» قرار داشت. داخل درخت حفرهای دیده میشد که پیرمردی در آن لخّهدوزی میکرد و در سوی دیگر چنارکبابپزی بود. شاندیز زیارتگاهی نیز داشت روی تپه و پشت گورستان و حمامی که نیمی از روز مردانه و نیمی دیگر زنانه بود. با خزینهای بزرگ که آبش ماهی یک بار هم عوض نمیشد و آبانباری با پلکانی سنگی برای آب آشامیدنی. آن سوی حمام مسجد جامع بود. خانهها غالباً از سنگ و گل و اینجا و آنجا خانهای به سبک معماری شهر، بنا شده با خشت پخته که «اعیانی» شمارده میشد. «اتاقها با نمد و زیلو و گهگاه با قالیچه مفروش میشد. درِ ورودی خانهها پردهای داشت سفید از جنس کتان ضخیم که بر روی آن گلهایی دستدوزی شده بود… در طاقچه، چراغ لامپا و فانوس و اشیای شکستنی چیده شده بود و در کنارش چند جلد کتاب دیده میشد. سماور ذغالی گوشۀ اتاق، همواره برای چای آماده بود. چند استکان و نعلبکی و قاشق و قوری چینی و بشقاب و ماهیتابه نیز به چشم میخورد. تنها وسیلهای که بوی تمدن ماشینی میداد، چرخ سینگر، ساخت شوروی بود که مادر با آن دوخت و دوز [6] میکرد
«مادر تشتی مسی و بزرگ خمیر میکرد و هر روز که نوبت پخت خانهای بود، خمیر به آنجا داده میشد. زنان مأمور پخت نان بودند. یک تنور چند خانه را جواب میداد… غذاها ساده بود. تابستانها ناهار اغلب نان و دوغ و با خیار و کشمش و میوۀ فصل و شبها آبگوشت یا اشکنه برقرار بود. غذای گرم را در تابستانها شبها میخوردند که هوا سردتر بود. اشکنه انواع و اقسام داشت: با تخممرغ و گوجه فرنگی، کشک و بادمجان یا ماست، با تخم خربزۀ کوبیده شده. نوعی سکنجبین و تخممرغ یا با برگۀ زردآلو یا با گندم بلغور شده در شیر که به آن بلغور شیری میگفتند. گندم بلغور شده در شیر به صورت خمیر درمیآمد، آن را خشک میکردند و مقداری هم قرمه به آن میافزودند. هفتهای یکبار هم پلو خورش بود.»[7]
سرگرمی روستائیان در شبهای بلند زمستان شاهنامهخوانی و خواندن کتابهای امیر ارسلان و حسین کرد بود. چند خانواده در منزلی جمع میشدند و شبچرهای از آجیلهای زمستانی میچیدند و از «سماوری زغالی با آن دو دستۀ کنار و شکم گنده و قوری چینی در بالای سرش» که بیشباهت به خانمی باردار نبود چای مینوشیدند و به سخنان خواننده کتاب گوش میسپردند. در یکی از همین مجالس شاهنامهخوانی بود که حسین، فرزند شیخ اسماعیل برای نخستین بار نام کاوه آهنگر را شنید.[8]
شاندیز مدرسه نداشت. پس خانواده نجومیان با حفظ ملک ییلاقی شاندیز به مشهد بازگشتند. شیخ اسماعیل در آنجا در محضری شروع بهکار کرد و فرزندش حسین را هم در ششسالگی به مکتبخانه ملاعلی، پیرمردی «کمحوصله و گرفته» فرستاد. مکتبداری «خپل با ریش و دست و پایی حنابسته و قبایی چرک و سیاه» که صدای کُلکُل قلیان و دود «نامطبوع» تنباکویش قطع نمیشد و همواره چوبی دراز کنار دستش داشت که «فضا را هولانگیز» میکرد. همین حال و هوای هولانگیز سبب شد تا مادرش فاطمه خانم چارهای بیندیشد و او را راهی مکتبخانه دیگری کند. مادری با رویاهای «شگفتانگیز» که هر بار بیمار میشد، یکی از ائمه را به خواب میدید که او را شفا داده است و اغلب هم بهبود مییافت.[9]
پس حسین را به مکتبخانه بیبیآغا سپردند. در خانهباغی «با درختان توت و سپیدار و قنات آبی که از میان حیاط میگذشت» و چند دختر و پسر قد و نیم قد در آن «سرگرم خواندن قرآن بودند». مکتبخانۀ بیوه زنی با چند صغیر روی دست مانده از شوهر متوفایش که متکلّف هزینه و نگهداری فرزندانش بود و اغلب در «نان و خورشی که بچهها برای ناشتایی به مکتبخانه میآوردند شریک میشد و از آن برای بچههایش برمیداشت». زنی «لاغراندام، میانهسال و کشیده» که «پژمردگی و نگرانی» در چهرهاش موج میزد و جز اشکی پنهان تا سیمایش را گلگون و خوش آب و رنگ کند، راهی برای چارۀ دردها و مرهم زخمهایش نمییافت.[10]
کودکی حسین در چنین حال و هوایی سپری گشت. در بازی با خاک رُس چسبنده کنار حیاط که سالی یکبار از چاه آب که آبکاری میشد بهدست میآمد. خاکی که از آنها گل درست میکرد و با قوطی کبریت قالب میزد و مهر نماز میساخت. با ساختن «کاغذ باد»؛ چوب حصیری را به شکل ضربدر با سریش به کاغذی مستطیل شکل چسباندن و به دنباله آن توپ نخی بستن و در مسیر باد به آسمان رها کردن. در گوش سپردن به داستانهای چهل طوطی و موش و گربه عبید؛ زیر کرسی در شبهای سرد زمستان مشهد. مشهدی که هیچ یک از خیابانهای آن اسفالت نبود و رفتهگرهای شهرداری وقت غروب، با آب جوی خیابانها را آبپاشی میکردند. در مشهد فقط یک سینما مایاک نزدیکی باغ ملّی وجود داشت که فیلمهای صامت نشان میداد. رادیو نیز که برخی از مراجع آن را تحریم کرده بودند به ندرت در خانه کسی پیدا میشد و اگر چنین میبود، در و همسایه برای شنیدن خبرهای جنگ جهانی دوم و شادمانی از پیروزیهای آلمان نازی به آنجا سرازیر میشدند. مشهدی که آب لولهکشی نداشت و رسم بر این بود که مردان شامگاهان آبانبارها را پُر میکردند و زنان سحرگاهان کنار جوی ظرف میشستند و در گوشهای دیگر از چنین آبی رخت میشستند و جماعتی نیز دستنماز میگرفتند. در آبی که گهگاه جسد سگ یا گربهای باد کرده دیده میشد. کچلی، تراخم، آبله، سل، بیماریهای ریوی، عفونی و مقاربتی بیداد میکرد و کودکان خردسال از اسهال و استفراغ جان میسپاردند. به گفته نجومیان، «سالهای سیاهی بود آن سالها.» سالهایی که «خرید یک قرص نان جو مشقت داشت» و این همه در روزگاری که تازه «حکومت با این نابسامانیها مبارزهای بیامان را آغاز کرده بود»[11] که اگر جز این میبود، چه میبود!
در چنین دور و زمانهای، تحقیر ملّی پیامد اشغال ایران از سوی متفقین، نشانۀ آسیب در کالبد جامعهای رنجور و بیمار بود. جامعهای که در هذیان تبآلود خویش با سرسام روبهرو بود و نبضش با شمارش فزاینده تورم، کمبود و گرانی میتپید.[12]
حسین در چنین سالهایی به مدرسه رفت وعصرهای تابستان به صدای گرامافون کوکی قهوهخانه سر کوچه که تازه باب شده بود گوش داد. به آواز روحانگیز و قمرالملوک وزیری، و مرغ سحر بهار و آن «داغ تازه و آه شرر» بارش؛ با صدای تاج اصفهانی. به صدای دایره و دفی که مردم از کولیهای دورهگرد میخریدند و به «تماشای نوازندگان و مطربان دورهگرد در کوچهها راه میافتادند.»[13]
غروب، حیاط خانه را جارو و آبپاشی میکردند. «باغچه خانه با گلهای لاله عباسی، آفتابگردان، همیشه بهار و تاج خروس صفایی داشت. قالیچهها را کنار باغچه پهن میکردند. حوض آب در وسط حیاط با ماهیهای سرخش صدچندان زیباتر مینمود. معمولاً دختران دمبخت کوچه، گرد هم جمع میشدند و همراه نوشیدن چای و خوردن آجیل، گهگاه دایره میزدند.» باشد تا بخت یارشان شود و دیری نپاید و به خانۀ بخت روند.[14]
نجومیان در یادها و باورها که مملو از شعر و عرفان است و جانمایهای از روایتی خواندنی دارد، با همان تیزبینی که از دوران کودکیاش یاد میکند، به دوران دبیرستان در مدرسه مهدیه و دانشسرای مقدماتی مشهد تا دانشکده حقوق دانشگاه تهران که در آنجا تحصیل کرده بود میپردازد. او آنگاه از ازدواجش و سپس تدریس در دبیرستانی در زادگاهش تا ریاست دادگاه تربت حیدریه و قوچان و سرانجام انتقال به مشهد و ریاست شعبه چهار دادگاه آن شهر نام میبرد. از شرکتش در انتخابات مجلس شورای اسلامی که راه به جایی نمیبرد سخن میگوید. از سفر حج و نقد نظام سیاسی و عقبماندگی عربستان سعودی و از مردمانی که اگر «در قرن بیستم چنیناند، چهارده قرن پیش چه بودهاند» یاد میکند. مینویسد: «در عربستان هنوز زنان در کارهای اجتماعی، فرهنگی و سیاسی نقش ندارند. زن در هیچ ادارهای استخدام نمیشود و راهی به تحصیل علم ندارد. از نگاه فرهنگ عرب، زن تنها وسیله کامجویی است و وظیفهاش زاییدن و بچه بزرگ کردن! همین!»[15]
کتاب یادها و باورها یادماندههایی خواندنی نیز از دیدار یا دوستی و آشنایی نویسندۀ آن با کسانی دارد که برخی از آنها نامی ماندگار در رویدادهایی سیاسی و فرهنگی ایران دارند. از دیدار با نواب صفوی که شیوۀ بیانش را «پرغرور و هیجانانگیز، اما شعارگونه» یافته بود. از آشنایی با کسانی چون سیمین بهبهانی که همکلاسی او در دانشکده حقوق بوده است. «شاعری توانا و نامآور» که چون نجومیان «راه را اشتباه آمده بود، زیرا درسهای خشک و سنگین و پیچیده حقوق، با طبع ظریف و نازک و خیالآفرین او تناسب نداشت.» از دوستی با علی شریعتی در کانون نشر حقایق اسلامی که همراه نویسندۀ کتاب و شماری دیگر در نشستهای دورهای خواندن قرآن شرکت میکرد تا به صدای محمدرضا شجریان که با «لحن داوودی خود قرآن را آنچنان تلاوت میکرد که همه شیفتۀ آوازش میشدند گوش بسپارد.» شریعتی که در جوانی «غرق در افکار فلسفی بود و هنوز چندان وجهۀ مذهبی نداشت… بذلهگو و شوخطبع بود. با طنز و کنایههای نیشدار حرف میزد… مؤدب، متین، بسیار زیرک، مغرور و نکتهسنج بود. در جوانی و بهویژه پیش از سفر به فرنگ، به هیچوجه متعصب نبود. به فلسفه و عرفان و هنر و ادبیات عشق میورزید. به موسیقی نیز به حد افراط علاقه داشت. در او جلوههای متضادی از آدمی دیده میشد… شخصیتی یکدست و استوار نداشت و متعادل نبود. علاقهای که به پدید آوردن حس اعجاب در دیگران داشت، کار او را به مبالغات ناهنجار دربارۀ مذهب کشانید. او میکوشید از راه دین در اذهان جوانان جایی باز کند و آنان را بر ضد حکومت بشوراند! شاید پیرو اصل هدف وسیله را توجیه میکند بود. سخنان او در زمینۀ اسلام پُر محتوا نبود و رنگ پژوهش نداشت. بلکه برداشتهایی شخصی بود که با واقع فاصلۀ بسیار داشت. اما با این همه، پرکشش و جذاب بود. او در آثار خود بیشتر به عبارتپردازی و جملهسازی و هنرنمایی توجه داشت تا تحقیق.»[16]
توصیف شخصیت سیدجلال تهرانی، رئیس شورای سلطنت در آستانه انقلاب بهمن 1357 در کتاب یادها و باورها نیز خواندنی است. نجومیان مینویسد: سیدجلال یکسال و اندی در مشهد در محضر حاج ملا محمدمهدی منجّمباشی، جدّ پدری نویسنده کتاب به فراگیری نجوم مشغول بود. سید جلالی که از کسوت روحانیت بیرون آمد و در بلژیک و فرانسه به تحصیل در نجوم و ریاضیات پرداخت. او در دورۀ پادشاهی رضا شاه مدتی معلم خصوصی ولیعهد بود. بعدها نیز با ولیعهد که به سلطنت رسید رفتاری «معلمانه» داشت و «بنابراین ملاحظاتی را که دیگر رجال سیاسی در ملاقات با شاه داشتند، سیدجلال نداشت.» محمدرضا شاه روزی از او پرسیده بود: «مگر شما نمیدانید که امروز دیگر نظام ارباب و رعیتی از میان رفته است؟» و سیّد در پاسخ گفته بود: «نخیر قربان، از میان نرفته! همین که شما اربابید و بقیه رعیت!» نشان میدهد از میان نرفته است. سیدجلال تهرانی در کابینههای قوام، ساعد و منصور به وزارت و در دوران زمامداری مصدق به استانداری و تولیت آستان قدس رضوی رسید. به مجلس سنا رفت و سفیر شاه در بلژیک شد. از او چند کتاب و کتابخانهای که وقف آستان قدس رضوی کرد برجای مانده است.[17]
گذشته از اینها، آنچه بیش از هر چیز توجهم را به کتاب یادها و باورها جلب کرد، یادماندههای نویسنده آن از امیرپرویز پویان، یکی از بنیانگذاران سازمان چریکهای فدایی خلق ایران است. سازمانی که نقشی انکارناپذیر در تاریخ سیاسی بر جای گذاشته و جایگاه آن در پنجاهمین سالگرد رویداد سیاهکل در 19 بهمن 1349، همچنان موضوع بحث و گفتوگو است
پیشینه آشنایی نجومیان با پویان به تابستان 1345 در مشهد و دیدارشان در قهوهخانه داش آقا بازمیگشت. در قهوهخانهای که به گفته او پاتوق «فعالان سیاسی شکستخورده» پس از کودتای 28 مرداد 1332، چپها، جبهه ملّی و «شاعران و نقاشان و روشنفکران و عشاق جوان» بود. نجومیان مینویسد: «امیر پرویز و برادرش رضا، هر دو سخت مذهبی بودند و به کانون نشر حقایق اسلامی میآمدند. گهگاه با آنها رفتوآمد داشتم و مدتی کوتاه با رضا در تهران همخانه بودم. امیرپرویز در رشتۀ جامعهشناسی پذیرفته شد و به تهران رفت. اما کمکم همنشینی با برخی از افراد حزب توده در وی تأثیر گذاشت و گرایشهای مارکسیستی پیدا کرد. خودش میگفت: «کتاب اسلام و مالکیت، نوشتۀ آیتالله طالقانی مرا با تفکر سوسیالیستی آشنا کرد… طالقانی در کتاب خود، ناخودآگاه بیش از آنکه مرا به اقتصاد اسلامی علاقهمند سازد، شیفته مارکسیسم کرده بود. لذا بعد از آن کتاب تاریخ عقاید اقتصادی، اثر دکتر نهاوندی، استاد دانشگاه را خواندم و از آنجا به دنبال کتابهایی اینگونه افتادم تا ترجمه کتاب سرمایه، اثر کارل مارکس به دستم افتاد. امیرپرویز پویان بیانی گرم و گیرا داشت و پیوسته در حال مطالعه بود. او در آن زمان اندیشههای مارکسیستی خود را کمتر آشکار میکرد، بلکه غیرمستقیم به آنها میپرداخت. مثلاً از کتابهای صمد بهرنگی و اشعار شاعران چپ سخن به میان میآورد. هر وقت به مشهد میآمد، سری به من میزد». در این دیدارها، پویان از دنیای خودش سخن میگفت و نجومیان از مثنوی مولانا و دنیای عرفان و هر دو از سخنان یکدیگر «لذت» میبردند. نجومیان میافزاید: «شبی در مشهد، اواخر شب در خیابان با او برخورد کردم. شگفتا! حالت عادی نداشت! برایم تعجبآور بود. تا آن زمان پویان را در آن حال ندیده بودم! دیگر آن آدم قبلی نبود. گویی خودش را سبکتر احساس میکرد و یا بالاتر از زمان و مکان میدید. خیلی صمیمی شده بود. نقابی را که اغلب بر شخصیت سازگار با محیط بر چهره داشت، برداشته بود. من گویی او را در صفای دوران کودکیاش میدیدم. در سرخوشی خاصی بهسر میبرد. وقتی به من رسید این بیت خواجه را خواند که
جام مینایی می سد ره تنگ دلیست منه از دست که سیل غمت از جا ببرد
«گویی تکلیفی بر عهدۀ من گذاشته شده بود. نمیتوانستم او را در آن حال در خیابان رها کنم. قدمزنان به راه افتادیم. خانۀ من در سعدآباد بود و خانۀ او در ایستگاه سراب! پاسی از شب گذشته بود. خیابانها یکسره خلوت بود. سر حرف زدنش باز شده بود. از هر جایی سخن میگفت. از درس و دانشگاه و از خانوادهاش. مادر و سه برادر و یکتا خواهرش که به او از همه دلبستهتر بود. خواهرش دبیر فرهنگ بود. خانمی مقدس و مؤمن که در امیرپرویز نفوذی داشت
«به گفتۀ امیرپرویز، مادرش در اصل گیلانی (اهل بندر انزلی) و پدرش همدانی بود و بچهها بزرگ شدۀ مشهد بودند. پدرش در وزارت راه سرکارگر بود. ششماه در بیابان بهسر میبرد و چند روزی میآمد و باز میرفت تا چند ماهی دیگر و خرجی درستی هم به آنان نمیداد. مادرش با خیاطی زندگی را اداره میکرد و بچهها را تا تحصیلات عالی پیش برده بود. پویان گرم این صحبتها بود. ناگهان زد زیر آواز؛ آواز نه سرود. به نظرم سرودی انقلابی بود که تا آن روز نشنیده بودم. خوشبختانه خیابان خلوت و خالی از اغیار بود… برای من جای شگفتی بود. این همان پویانی بود که چند سال پیش او را دیدم. روزه داشت، درحالیکه ماه رمضان نبود. پرسیدم: ”روزۀ قرضی داشتی؟“ گفت: ”نه، به زنی از روی ریب نگریستم. خواستم به خاطر این گناه بهعنوان کفارهاش سه روز روزه بگیرم و خود را تنبیه کنم.!“ حدود یکسال گذشت و دیگر پویان را ندیدم. او در تهران زندگی میکرد… روزی او را در کاخ دادگستری دیدم. نشانی خانهام را گرفت. شب بعد با اسماعیل خویی آمدند و تا پاسی از شب ماندند. خویی ما را به خانۀ خودش دعوت کرد… تا دیرگاه آنجا بودیم. خویی آن وقت دانشیار فلسفه در دانشگاه و جانشین استادش محمد هومن بود. بحثهایی دربارۀ فلسفه و هنر پیش آمد و سرانجام خویی چند شعر از سرودهای خود را خواند
در من امشب ترنم غزلی است
دلم امشب ستاره باران است
واژهها را خبر کنید
تا که با کوزههای خالی خویش
بشتابند سوی من
کامشب
در من است آنچه در دفِ باران
و آنچه در نای چشمهساران است
«از آن شب دیگر پویان را ندیدم. اما در آن شب منزل خویی، دیگر شادی از چهرۀ پویان رخت بربسته بود. ناآرام بود. یکسال پیش از این بود که او را شبهنگام در حال مستی، مستی و راستی دیده بودم. پویان گریه میکرد.»[18]
پویان در همین سالها به نجومیان که دومین کتابش زمینۀ حقوق تطبیقی را به چاپ میسپارد و او فصولی از آن را دیده بود گفته بود: «بیدلیل جامعه را سرگردان میکنی. بگذار جامعه از راههای علمی گرفتاریهای خود را حل کند. با این نوشتهها انقلاب را به تأخیر میاندازی. این اصلاحات مذهبی راه به جایی نمیبرد. دین با مقتضیات زمان هماهنگ نمیشود. این فکر در بنیاد باطل است. کوششی بیفایده است. وسمه بر ابروی کور است!» و نجومیان سخنان او را نمیپذیرفت. مینویسد: «بحث کردن با پویان بینتیجه بود. بنابراین به ظاهر سخنش را پذیرفتم و شاید هم یک بار به او گفتم: ”خاطر جمع باش، این کتاب را منتشر نخواهم کرد. اینکه مینویسم برای سرگرمی و نیاز روحی است“ و او خوشحال بود از اینکه سرانجام مرا از این کار منصرف کرده است. او گفت: ”همانگونه که در قطب شمال، آتش یک چوب کبریت، یک سانتیمتر مکعب هوا را گرم میکند، جلوگیری از آن هم نتیجهای عکس دارد.“ بنابراین به نظر او اگر انتشار کتابی در مثل یک نفر را هم گمراه میکرد، باید از آن جلوگیری میشد.»[19]
در این میان نجومیان کتاب زمینه حقوق تطبیقی را با تاختن به مارکسیسم یا آنچه مارکسیسم مینامید به چاپ سپرد. کتابی که در آن به دفاع از «فقه پویا» پرداخته و «در کلیات هم حقوق اسلامی را حقوقی قابل انعطاف دانسته» بود. مینویسد: شاید همین سبب شد تا پویان از او برنجد و دیگر رغبتی به دیدارش نداشته باشد و چنین شد. کتاب چند روزی پس از آخرین دیدار او با پویان به بازار آمد.[19] پویانی که سوم خرداد 1350، در محله نیروی هوایی تهران در محاصره ساواک قرار گرفت و برای آنکه به دست عوامل رژیم نیفتد، همراه رحمتالله پیرونذیری به زندگیاش پایان داد
هفتسال بعد، هنگامی که در شبهای شعر انستیتو گوته، نخستین نشانههای رویارویی با استبداد آشکار شده و امیدهای تازهای را برانگیخته بود، اصلان اصلانیان با شعر شب نورد از پویان چنین یاد کرد
شب و دریای خوفانگیز و توفان من و اندیشههای پاک پویان
سرودهای که در بهمنی دیگر، با آهنگ محمدرضا لطفی و صدای شجریان، در گوشه و کنار سرزمینی که امیرپرویز پویان بدان مهر میورزید شنیده میشد
بهمن 1399
فصلنامه فرهنگبان. سال دوم، شماره 8، زمستان 1399
- حسین نجومیان، یادها و باورها، مشهد: چهارم، 1389، 13
- احمد رنجبر، خراسان بزرگ: بحثی پیرامون چند شهر بزرگ خراسان بزرگ، تهران: موسسه چاپ و انتشارات امیر کبیر، 1363، 18.ص
- نجومیان، یادها و باورها، 43، 75، 81، 96، 107
- همان، 44، 50
- همان، 44، 50، 59
6. سینگر چرخ خیاطی آمریکایی است. مخترع آن ایزاک مریت سینگر است. او و وکیلش ادوارد کلارک، کمپانی سینگر را سال 1851 به ثبت رساندند
- 50-49، 57-55
- همان، 64-65
- همان، 112-115
- همان، 115
- همان، 113، 119-122، 128
- حمید شوکت، در تیررس حادثه: زندگی سیاسی قوامالسلطنه، چاپ چهارم (تهران: نشر اختران، 1399)، 198
- نجومیان، یادها و باورها، 125، 127
- همان، 125-127
- همان، 419-420
- همان، 172، 180، 250، 292-293
- همان، 23، 25، 31
- همان، 284، 302-307
- همان، 308
- همان، 309