پرویز صداقت- نگاهی به کتاب در تيررس حادثه/ بخش دو.
دنيای خاکستری سياست: در بخش نخست، اين مقاله مرور کوتاهی بر کتاب در تيررس حادثه: زندگی سياسی قوامالسلطنه، نوشتهی حميد شوکت انجام شد و نويسندهی کتاب نيز به اختصار معرفی گرديد. در ادامه، چند نکتهی انتقادی دربارهی ديدگاههای طرحشده در کتاب عنوان میشود.
ايدئولوژی سياسی قوام
کتاب حميد شوکت دربارهی قوامالسلطنه و نقش وی در تاريخ معاصر ايران از برخی جهات با آنچه مورخان ديگر يا لااقل مورخانی با گرايشهای متفاوت ملی و مترقی نگاشتهاند در تضاد و تناقضی آشکار است. شوکت در فصلهای آغازين کتاب به استناد پارهای نقلقولها و اسناد ادعا میکند قوام حضور تعيينکننده و يا دستکم پراهميتی در جنبش مشروطهخواهی ملت ايران داشته است. بنا به ادعای شوکت «با تبعيد رضاشاه، نام آزادی، قانون و کلام مشروطيت بر زبانها بود و اين کلام، با فرمان مشروطه، به نام قوام گره میخورد» (ص. 176). اما آيا اگر قوام به عنوان «دبير حضور دربار قاجار» فرمان مشروطيت را با خط خوش نوشت، سخنگفتن از گرهخوردن فرمان مشروطه با نام قوام، دستکم اغراقآميز نيست؟ بسياری از نوشتههای مشروطهخواهان بهنام در سالهای رييسالوزرايی يا وزارت قوام قبل از رویکارآمدن رضاشاه حاوی انتقادات تند نسبت به قوام است. همانطور که مثلاً از مشيرالدوله يا مستوفیالممالک به نيکی ياد میکنند. چهگونه وجدان عمومی روشنفکران و مشروطهخواهان يک جامعه میتواند چنين از واقعيت به دور باشد؟
پديدهی قوامالسلطنه در ايران آن زمان، يک استثنا نبود. وی در نهايت اصلاحطلبی میتوانست باشد که با «استبداد خيرخواهانه» پروژهی مدرنيزاسيون (و البته نه مدرنيته) را در جامعه پيش ببرد. وی متعلق به نسلی از سياستمداران که نخستين بار با فرنگ آشنا شدند و با توجه به عقبماندگی جامعهی خودی راهی به جز استبداد برای موفقيت نوسازی جامعه در پيش نمیيافتند. مگر رضاشاه در دوران زمامداریاش روشی به جز ايدههای قوام داشت؟ سرکوب حرکتهای تجزيهطلبانهی داخلی، استقرار دولت مرکزی مقتدر، به قول نويسنده تعامل مثبت با خارجیها، و مدرنسازی جامعه.
نويسنده بارها در بخشهای مختلف کتاب انتخاب قوام به نخستوزيری يا رييسالوزرايی را حاصل انتخاب دولتهای استعماری میداند. انتصاب قوام به رييسالوزرايی (بعد از سيد ضياء) بازتاب انتخاب جديد انگلستان بود (ص. 112)؛ وی در سال 1331 در پی زدوبندهايی که با سفارتخانههای خارجی داشت از سوی شاه برای نخستوزيری برگزيده شد. حتی نکتهی بسيار جالبتوجه و خواندنی که نويسنده دربارهی ارتباطات پنهانی قوام با آلمانیها در سالهای پس از اشغال ايران توسط متفقين اعلام میکند نيز به هيچ عنوان نشانهی گرايش ضداستعماری و ملیگرايی قوام نيست؛ بلکه وی همچون هر صاحبقدرتی که صرفاً تمنای قدرت دارد درصدد تعامل با تمامی قدرتهای بزرگ جهانی بود. همانطور که رضاشاه نيز پيش از وی چنين کرده بود.
عملکرد قوام نشان میدهد که تاثيرپذيری وی از مشروطه در همان حدود مثلاً تاثيرپذيری رضاشاه از پديدهی مشروطيت است: يعنی مدرنيزاسيون بهعلاوهی دولت مقتدر مرکزی. اتفاقاً قوام نيز مانند رضاشاه معتقد به تبانی و زدوبند به قول نويسنده تعامل مثبت با دولتهای استعماری بود. و اتفاقاً قوام هم به دمکراسی باور نداشت؛ او نيز طرفدار دولتی مقتدر و سرکوبگر بود (البته به شرط آنکه خود در راس آن قرار گرفته باشد!)
قوامالسلطنه نيز به رغم آن که ديپلماتی کارکشته بود و گاه ژستهای دمکراتيک میگرفت، همچون رضاشاه در نهايت يک مستبد بود. افرادی همچون قوامالسلطنه يا رضاخان آرمان مشروطه را صرفاً در پروژهی مدرنيزاسيون و دولت مرکزی خلاصه کرده بودند و اين يعنی آن که شرط لازم مشروطه را میديدند اما شرط کافی آن، يعنی قانونگرايی و آزادی، در حقيقت روح مشروطه، را به قربانگاه میبردند.
نکتهی پراهميت ديگر آن که قوام بهشدت آلوده به فساد مالی بود و مدارک بسيار در اين زمينه وجود دارد و نويسنده نيز در کتاب به مواردی از آن اشاره کرده است. ميرزادهی عشقی در هجويهای که دربارهی قوام سروده بهصراحت میگويد (1):«ارث پدر گفتمت به او نرسيده
جيب شما ملت فقير بريدهپارک بنا کرده است و رفته خراسان
هرچه که بوده در آن دهات خريده
اين همه پول از کجا رسيده بر اين مرد
کو بسپارد به بانکهای عديده»
از اين رو، در يک کلام مشروطهخواهی قوام از همان جنس مشروطهخواهی رضاشاه بود: يعنی استبداد به اضافهی مدرنيزاسيون.
احمد قوام و محمد مصدق در ترازوی تاريخ
حميد شوکت ادعا میکند که «سی تير، جز شکستی شوم يا فرصتی از دسترفته چيز ديگری بيش نبود.» (ص.317) معنای ديگر اين عبارت آن است که اگر قوام نخستوزير میماند (در پی استعفای مصدق) میتوانست راهحلی برای بحران نفت پيدا کند و قرارداد فاجعهبار کنسرسيوم بر اقتصاد ايران تحميل نمیشد. البته، اگر احتمالاً هرکس ديگری هم به روش قانونی به قدرت میرسيد، نه از طريق کودتای امريکايیها و انگليسیها، بديل بهتری برای بحران نفت پيدا میشود. اما بدون ترديد بايد بر آرمانهای ملیکردن صنعت نفت چشم میپوشيد.
اما نکته اين است که چرا بايد سیام تيرماه را شکست شوم يا فرصت از دست رفته بدانيم؟ چرا عدمپذيرش پيشنهاد مشترک امريکا و انگليس به دولت مصدق در اسفند 1331 يعنی 8 ماه بعد از 30 تير که به قول نويسنده «آخرين اميد به حل مسالمتآميز مسئلهی نفت از بين رفت» (ص.316) فرصت از دست رفته نباشد. آيا قوام در بهترين حالت و مساعدترين شرايط میتوانست امتيازاتی بيش از اين پيشنهاد که حاصل مبارزات گستردهی مردمی و تلاشهای پيگير ديپلماتيک دولت مصدق بود به دست آورد؟
پس چه طور میتوان ادعا کرد که «(غلبه بر خواب آشفتهی نفت و کابوس کودتا) منوط به ماندن قوام بود (ص.317)» کليهی مذاکرات نفتی دولت دکتر مصدق با انگليسیها و امريکايی بهتفصيل کافی در کتاب خواب آشفتهی نفت نوشتهی محمدعلی موحد ذکر شده است. سقف امتيازاتی که آنها در آن مقطع میتوانستند به ملت ايران بدهند نيز کموبيش معلوم است. برای نظام جهانی سرمايهداری در سال 1953 امکانپذير نبود که کشوری بهسادگی منابع نفتی خود را ملی کند و منافع حاصل از آن را در اختيار بگيرد. به يک دليل روشن: سامان مناسبات اقتصادی آنها با کشورهای پيرامونی صادرکنندهی انرژی و يا کليهی صادرکنندگان مواد خام و اوليه از هم میپاشيد. از سوی ديگر، دنيای پس از جنگ سرد (لااقل تا اواسط دههی 1980) جهانی نبود که امکان استمرار نظامهای دمکراتيک در کشورهای بحرانزدهی جهانسومی بهويژه کشوری که در منطقهای سوقالجيشی قرار گرفته و صادرکنندهی نفت، يعنی شريان حياتی اقتصاد جهانی، است فراهم آورد. چرا که در دنيای جنگ سرد ، بديل چپگرا به طور بالقوه در تمامی اين کشورها میتوانست حضور داشته باشد و هدف بلافصلش نيز کسب قدرت سياسی بود. از همين روست که کودتای 28 مردادماه در تهران، يک استثنا در کارنامهی کشورهای غربی نبود بلکه شايد قاعدهی رفتاری آنها در قبال جنبشهای دمکراتيک اجتماعی در اين کشورها طی سه دههی آتی به شمار رود. اما بیآن که بخواهيم به ورطهی ديدگاهی دترمينيستی در قبال تاريخ فروافتيم، قضاوتهای حميد شوکت در کتاب در تيررس حادثه منطقی مینمايد؟ آيا مصدق، قوام، محمدرضا پهلوی،… در خلائی فارغ از زمان و مکان میزيستند. بهراستی اين افراد در تاريخ چه قدر نقش داشتند و چهقدر میتوانستند مسير آتی آن را تغيير دهند؟
اين گفتهی جسارتآميزی است. اما آيا از يک ظرف زمانی و مکانی مشخص صحبت نمیکنيم؟ آيا آين ظرف زمانی و مکانی در جايی روی اين کرهی خاکی قرار نگرفته است که در سرتاسر آن شاهد يک نظام به هم پيوستهی جهانی هستيم. چرا سرنوشت کشورهای جهان سوم در دوران جنگ سرد و لااقل تا سال 1980 اينقدر به يکديگر شبيه بود. آيا روی کار آمدن قوام يا هرکس ديگر اهميت استراتژيک منابع انرژی فسيلی را برای نظام جهانی کاهش میداد؟
محمد مصدق، برای تاريخ معاصر ايران، نماد دمکراسی و ملیگرايی است. وی نيز همچون قوام سياستمداری کارآزموده بود اما تفاوت وی با قوام اين بود که برايش دمکراسی يک «بازی سياسی» نبود، يک «پرنسيپ» بود. مصدق عميقاً به ليبرالدمکراسی اعتقاد داشت. آيا به صرف فرارفتن از دمکراسی نمايندگی، آنهم در کشوری که انتخابات پارلمانیاش در تمامی سالهای بعد از مشروطه همواره در فضايی تيره و پرتقلب صورت میگرفت، بايد مصدق را به تحريک احساسات خفتهی عوام (ص.315) متهم کنيم؟
غرض نه آن است که قوام را يکسره سياستمداری فاسد و غرضورز معرفی کنيم نه آن که از مصدق اسطورهای تاريخی بسازيم که عاری از خطا بود. اما تاريخ گواهی میدهد قوام پايبند اصول دمکراتيک نبود؛ اما مصدق به اصول دمکراسی عميقاً اعتقاد داشت. قوام به مدرنيزاسيون اعتقاد داشت اما خود را تنها مجری آن میدانست و برای عملیساختنش نياز به «دولت مقتدر مرکزی» داشت. قوام معتقد بود در بازی سياست بايد به خارجیها امتياز بدهد و امتياز بگيرد (تعامل مثبت). اما مصدق برای امتيازدهی و امتيازگيری خطقرمزی داشت که منافع ملی بود.
دربارهی درک روشنفکران از بلشويسم
هر فرد ريشه در خاک لحظهای معين از تاريخ دارد و با جنبههای ديگر حيات اجتماعی و فرهنگی آن لحظه در تعامل و تعادل و تقابل است. بيرون کشيدن افراد از بستر تاريخی که در آن میزيستند و داوری دربارهی آنها با پيشفرضها و نگرشهايی که نسلهای بعد از آن برخوردار شدهاند از سويی انتظاری اغراقآميز از افراد در شکلگيری سرنوشت تاريخی ملتها پديد میآورد و از سوی ديگر بر عواملی را که در عينيت زندگی اجتماعی نسلهای گذشته وجود داشته کمرنگ میسازد.
نويسنده بارها برای محکوم ساختن بسياری از انقلابيون سالهای پايانی دوران قاجار به پارهای نقلقولهای آنان در دفاع از شوروی و نيز درخواست آنان برای کمک رژيم تازهاستقراريافتهی بلشويکها اشاره میکند. در اينجاست که گويا نويسنده انتظار دارد انقلابيون نزديک به يک قرن پيش نيز از همان درک وی از لنين و لنينيسم برخوردار بودند.
در نخستين سالهای پيروزی انقلاب اکتبر اين تنها انقلابيون ايرانی نبودند که دلبستهی لنين و انقلابش شدند؛ اين موجی بود که در کل جهان به راه افتاده بود؛ از روشنفکران ليبرالی مانند برناردشاو گرفته تا سوررئاليستهای راديکال فرانسوی.
عارف قزوينی در پی پيروزی انقلاب بلشويکی در روسيه مینويسد: «ای لنين ای فرشتهی رحمت
قدمی رنجه کن تو بیزحمت
تخم چشم من آشيانهی توست
پس کرم کن که خانه، خانهی توست»
آيا میتوان به استناد اين شعر ادعا کرد عارف قزوينی وطنفروشی بود که میخواست کشورش را به امپراتوری بلشويکها هبه کند. محمدتقی بهار که در مشروطهخواهی و وطندوستیاش ترديدی نداريم ستايشهای بسيار از لنين و انقلاب اکتبر دارد و همين طور بسياری از چهرههای مطرح فرهنگی، اجتماعی و سياسی مترقی و ملیگرای آغاز قرن.
در چنين حال و هوايی که در ايران و جهان حاکم بود چرا بايد به ميرزا کوچکخان يا محمد تقی خان پسيان خرده بگيريم که در سال 1920 درک درستی از لنينيسم و انقلاب روسيهی شوروی نداشتند.
برای خوانندهی کتاب و نگارندهی اين سطرها، مرزبندی عميق نويسنده با لنينيسم و امپراتوری بلشويکها در روسيه در سطرهای پيدا و پنهان کتاب آشکار و قابلاحترام است. اما نمیفهمد چرا اصرار دارد که همهی تحولات ايران در نخستين دهههای قرن و جايگاه نيروهای سياسی را صرفاً از منظر درک و يا رابطهشان با اتحاد شوروی تبيين کند. محمدتقی خان پسيان يک دمکرات و آزاديخواه بود که به آرمانهای مشروطه باور داشت، آيا به صرف اين که وی در مقطعی از زندگی و مبارزات نافرجام خود نامهای به لنين نوشت و خواستار حمايت وی شد توجيه سرکوب وی از طرف دولت مرکزی میشود و اين که بیرحمانه چنين پيشبينی کنيم: «… خطر انقلاب بلشويکی در خراسان و تجزيهی کشور به واقعيتی انکارناپذير بدل میشد و در نهايت از رويای رومانتيسم انقلابی کلنل، کابوسی تلخ و هولناک برای ايران برجای میگذاشت.» (ص.106)
بهجرات میتوان گفت شناخت از منافع دولت جديد روسيه در ايران در آن زمان امکانناپذير بود. اين دولت به نام آزادی و حقوق طبقات زحمتکش به قدرت رسيده بود. مبارزهی افرادی مانند قوام با شوروی هم نه از منظر آرمانهای انقلاب مشروطه و استقلالطلبی که از منظر محافظهکاری در کمين قدرت صورت میگرفت که مخالف انقلاب و انقلابیگری بود.
در شرايطی که امروز يعنی نزديک به 90 سال پس از انقلاب اکتبر هنوز برخی روشنفکران درک درستی از آن ندارند چهگونه میتوانيم از انقلابيان يکصدسال پيش چنين توقعی داشته باشيم.
به گمان نگارنده، به نظر میرسد داوری نويسنده دربارهی انقلاب اکتبر در نهايت وی را دچار نوعی هيستری کرده و تمامی وقايع تاريخی پس از آن را از آن منظر ترسيم میکند. گفته میشود برخی مورخان آلمانی مانند ارنست مولر و ميشل استومر معتقدند که نازيسم واکنشی به استالينيسم بود و به نوعی تقليد از بلشويسم است.» (2) انگيزهی اين نويسندگان خواه هيستری ضدشوروی باشد و خواه مبرا کردن مسئوليت ملت آلمان از رویکار آمدن فاشيسم در نوع نگرش شبيه ديدگاه حميد شوکت در محکومساختن انقلابيان ايرانی به خاطر نداشتن موضعگيری مناسب در قبال شوروی آنهم در مقطعی است که دولت بلشويکها هنوز آيندهای ناروش در پيش داشت. گويی وقتی نويسنده از جنبش جنگل يا حرکت آزاديخواهانهی پسيان در خراسان مینويسد همچنان دارد از سالهای «حرکت بلشويکها از انحصارگرايی به سمت استبداد» سخن میگويد.
اين که سياستمداران ايران گرايشی مستقل از همسايهی شمالی داشته باشند طبعاً به سود منفعت ملی ايران و ايرانيان بوده است. اما اگر قرار است که سرکوب محمدتقیخان پسيان را به صرف نگارش نامهای برای درخواست کمک از لنين ناديده انگاريم؛ چرا ارتباط و توسل دايمی قوام به استعمارگران انگليسی و امريکايی نبايد باعث شود در تمجيد از وی اندکی کوتاه بياييم. به همين ترتيب، به رغم آن که از استقلال فکری و عملی ميرزاکوچکخان و تمايزش با جناحهای چپ جنبش جنگل (خواه جناح حيدرخان و يا جناح افراطي خالوقربان) آگاهی داريم باز هم به سبب استفادهی او از کمکهای شوروی و اتکايش به آن وی را محکوم میکنيم.
چرا بايد مبارزان و روشنفکران دهههای قبل را متهم سازيم که درک درستی از انقلاب روسيه نداشتند؟ در حالی که مثلاٌ خود آقای شوکت نيز پس از دو دهه فعاليت نظری و عملی به درک کموبيش جديدی از لنينيسم آن هم در نيمهی دههی 1980 و در پی دو دهه فعاليت مستمر نظری و عملی میرسد.
نکتهی پايانی آن که نويسنده در همان فصل پايانی کتاب به بسياری از چهرههای ملی در جنبش ملیشدن صنعت نفت به خاطر استفاده از واژگان سنتی و غيرعرفی (سکولار) حمله میکند. گويی آنان پيشاپيش بايد تمامی تجربيات ما را داشته باشند و بار اجتماعی اين واژگان و هزينهای را که برجامعه تحميل خواهد کرد دريابند.
با عينک امروز میتوان واقعيتهای تاريخی را بهتر و شفافتر ديد اما نمیتوان از بازيگران عرصهی تاريخ انتظار داشت که عينک ما را بر چشم گذاشته باشند و پيشاپيش تمامی تجارب آتی جامعهی خود را بشناسند.
1. به نقل از: محمد قائد، ميرزاده عشقی، انتشارات طرح نو، 1377 (ص.152)
2. به نقل از: ژان فرانسوا دورتيه، علوم انسانی: گسترهی شناختها، ترجمهی مرتضی کتبی و ديگران، نشر نی، 1383، ص 339.