دربارۀ روشنفکر
حمید شوکت، نویسنده ایرانی کسی است که فعالانه به دنبال نمایاندن بخشهایی از رخدادها و اتفاقات گذشته و بیشتر در قالب تاریخ شفاهی و اکنون مقیم آلمان است. مجموعه کتابهای نگاهی از درون به جنبش چپ ایران در گفت و گو با مهدی خانبابا تهرانی، ایرج کشکولی، کوروش لاشایی و محسن رضوانی و نیز کتابهای از انحصارطلبی تا سرکوب دولتی، در تیررس حادثه: زندگی سیاسی قوامالسلطنه و چندین کتاب دیگر از جمله آثار حمید شوکت است که هر یک در زمان خود توانست با اقبال مواجه شود. گفت و گوی ما با شوکت در موارد روشنفکری و سیاست است. این گفت و گو به صورت تلفنی انجام شد. حمید شوکت نقدهایی جدی به روشنفکری ایران وارد میکند. از نظر شوکت “روشنفکری ایران همواره فرصتهایی را از دست داده است.” مشروح این گفت و گو در ادامه میآید.
به نظر شما روشنفکر باید کنش و واکنش سیاسی داشته باشد؟
روشنفکر در خلاء عمل نمیکند. اگر بپذیریم که آنچه به شخصیت روشنفکری شکل میبخشد، انسانیت و وجه اومانیستی آن است و اگر بپذیریم که انسانیت در پرتو آزادی است که معنای واقعی خود را باز مییابد، روشن است که روشنفکر بدون کنش و واکنش سیاسی معنایی نخواهد داشت، چرا که آزادی و سیاست دو وجه همزادند. به گفته هانا آرنت آزادی در تنهایی میسر نیست. انسان آزادی را تنها در ارتباط با یکدیگر، در ارتباط با زندگی جمعی به دست میآورد و این مستلزم اقدام سیاسی است. اومانیسم، تا آنجا که به شخصیت روشنفکری شکل میبخشد، معنایی فراتر از دخالت در رویدادهای روزمره دارد. چنین دخالتی بیشتر به روحیه و خلق و خو و گرفتاریهای گوناگون عنصر روشنفکر مربوط است. دخالت روشنفکر در سیاست، فراتر از کنش و واکنش سیاسی است و این ویژگی، او را از عنصری صرفا سیاسی و یا کسی که سیاست حرفه اصلی اوست است متمایز میکند.
وجه با اهمیت دیگر در شخصیت روشنفکری، ذهنیت شکاک و جوهر نقادانه آن است. اگر سیاست در عمل، در داوریهای روزمره معنا مییابد، مبنای عمل روشنفکر، کلام و قلم اوست که نیازی به روزمرهگی ندارد. روزمرهگی برای روشنفکر جز مرگ معنایی ندارد. هیچ چیز به اندازه روزمرهگی مانع خلاقیت روشنفکری نیست. حال آنکه سیاست بدون روزمرهگی عاری از خلاقیت است.
موضوع دیگر مسئله قدرت و حکومت و رابطه عنصر روشنفکر با آن است. به نظر میرسد نزدیکی روشنفکر با قدرت بیش از آنکه کمکی برایش مشکل ایجاد می کند، حتی قدرتی که لزوما تنها قدرت حکومتی نیست. با این همه، کم نیستند روشنفکرانی که به امید تاثیر بر رویدادهای سیاسی، تمامیت روشنفکری را قربانی چنین وسوسهای ساخته اند. این روشنفکران بیشتر قابل ترحم هستند. شماری دیگر توانایی روشنفکری را چون مطاعی که با ظرافت بستهبندی شده باشد، پشتوانه نزدیکی با قدرت می سازند. اینان قابل ترحم نیز نیستند. قدرت شیرین است و دهان شان با چاشنی قدرت شیرین شده است.
چرا روشنفکر ایرانی وقتی در مقام پرسشگری قرار می گیرد، خود را در جایگاه مصلح اجتماعی قرار می دهد؟ و این چه تاثیری بر جامعه دارد؟
گسترش سیاست در معنای ویژه آن به عرصه فعالیت روشنفکرانه، واقعیتی است که ریشه در سنت و فرهنگ سیاسی ما دارد و بازتابی از ذهنیت تاریخیمان است. واقعیتی که تغییر آن مسئله امروز و فردا نیست؛ همان طور که ساختار سیاسی یک جامعه فراتر از شکل حکومتها است. در فقدان حضور “طبقه سیاسی” و وجود احزاب به شکلی که در جوامع غربی وجود دارد، حضور سیاست نه تنها در عرصه روشنفکری، که در عرصههای دیگر نیز دیده میشود. این ویژهگی هر چند در ظاهر از حساسیت و رشد جامعه حکایت میکند، اما مانع آن است. اگر آزادی و سیاست به عنوان پدیده اجتماعی همزاد یکدیگرند، آزادی آنجا آغاز می شود که سیاست پایان مییابد. این ادعا در نگاه اول غریب مینماید. اما جامعهای که سیاست در تمام تارو پودش ریشه دوانده است جامعه آزادی نیست. آنجا که سیاست حد و مرزی نمیشناسد آزادی وجود ندارد. هر چه عرصه سیاست محدودتر شود، آزادی گسترش بیشتری خواهد یافت. این به ویژه در عرصه فرهنگ و اقتصاد قابل توجه است. روشنفکر ایرانی ـــ و نه فقط روشنفکر ایرانی ـــ خود را مصلح اجتماعی می داند، چون گمان میکند اگر مردم را به حال خود بگذارد، نمیدانند با آزادی شان چه بکنند؟ چنین دیدگاهی نه پاسخی به وظیفه روشنفکری است و نه گرهی از کار جامعه و سیاست میکشاید. مردم نیز که خود را در هر عرصهای از زندگی اجتماعی با سیاستمداران و مصلحان اجتماعی روبهرو میبینند، در واکنشی منفی، از زندگی “سیاسی” دست شسته و در لاک خود فرو میروند. بیاعتمادی به سیاستمداران و مصلحان اجتماعی که هر اقدامی را در جنجال و هیاهویی تبلیغاتی جار میزنند، ویژهگی بارز چنین جوامعی است. جوامعی که بهترین نمونه آن را میتوان در نظامهای توتالیتر چون شوروی سابق سراغ گرفت.
گاهی میبینیم در عمل ورود روشنفکران ایرانی به سیاست نیز ورودی توام با موفقیت و پیروزی نبوده است و آنها تاثیر چندانی بر فضای سیاسی نداشتند؟ به نظر شما چرا روشنفکران ایرانی نتوانستند عرصه های عمومی جامعه را در اختیار خود گرفته و بر آن تاثیر داشته باشند؟
تاثیر روشنفکران ایرانی بر فضای سیاسی انکارناپذیر است. آشکارترین نمونه آن سقوط نظام سلطنت و استقرار جمهوری اسلامی است. میدانیم که تحولات سیاسی پیش از آنکه به واقعیتهای اجتماعی بدل شوند عرصههای فرهنگی را فتح میکنند. هیچ نظامی بدون پشتوانه روشنفکری پایدارنخواهد ماند. شوروی دوران لنین و استالین با دشواریهای به مراتب بیشتری از دوران گورباچف روبهرو بود. اما وقتی روشنفکران از آن روی برتافتند سقوط کرد. شوروی تا روزگاری که کسانی چون گورکی و مایاکوفسکی را با خود داشت، میتوانست سنگینی بار محاصره اقتصادی و فقر و گرسنگی و سنگینی بار تبعید ماندلشتام به سیبری و مهاجرت نابوکف به غرب را تحمل کند. اما هنگامی که حتی گورکی و مایاکوفسکی نیز از او روی برتافتند؛ هنگامی که کلام پاسترناک، سولژنیتسین و ساخاروف به باور عمومی بدل شد، دیگر شوروی از دست رفته بود. اگر لنین از گورگی نمی خواست به خاطر انتقادهایی که به برخی اقدامات نظام جدید شوروی داشت به آسایشگاه روانی رجوع کرده و یا کشور را ترک کند؛ اگر مایاکوفسکی در موجی از یاس و سرخوردگی خودکشی نمیکرد، شوروی با سرنوشت دیگری روبهرو میبود. اما تا کار به آنجا برسد راه درازی در پیش بود.
در تاریخ معاصر ایران نیز جز این نیست. نظام پهلوی تا زمانی که کسانی چون علی اصغر حکمت و پرویز ناتل خانلری را داشت، میتوانست با بیاعتنایی در برابر ادعاهای مخالفان شانه بالا بیندازد. اما هنگامی که گفتمان جامعه به گفتمان آلاحمد و بهرنگی بدل شد، آن نظام از دست رفته بود. امروز البته بهتر می دانیم آل احمد و بهرنگی چه میخواستند و چه کردند. اما به جرات میتوان گفت که اگر نظام پهلوی روشنفکرانی با اعتبار آل احمد و بهرنگی و شریعتی را با خود داشت با سرنوشت دیگری روبهرو بود. نظامی که در بهترین حالت با روشنفکرانی چون شجاعالدین شفا تنها مانده بود. روشنفکرانی که هر چه نظام پهلوی بیشتر به خودکامگی میگرایید، بیشتر در چایگاه آتاشه و گماشته فرهنگی در فرنگ به خواب خرگوشی فرو میرفتند و یا در خدمت “خدایگان” در تخت جمشید جشن و سرور بر پا میکردند. همان روشنفکرانی که امروز در پیرانه سری به “تولدی دیگر” رسیدهاند.
یکی از خطاهای ما در ارزیابی از سیاست و تاریخمان، درهم ریختن معنا و اعتبار پدیدهای بهنام روشنفکر است. میدانیم برای روشنفکر تنها یک تعریف یا مبنا وجود ندارد. این مسئله تازهای نیست و تنها به ما مربوط نمیشود. روشنفکر و مبنای روشنفکری در گذار زمان، چون هر پدیده دیگری دستخوش تغییر و تحول است. اما به این اعتبار نمی توان پدیدهها را از معنای آن تهی ساخت. نباید چون عباس میلانی، هر عنصر فرهیخته یا وزیر و استادی را به صرف اینکه کتاب یا اثری منتشر کرده و از این بابت منشاء خدمتی بوده است روشنفکر دانست.1 کتاب یا اثری که احیانا در میان عوام یا خواص مورد عنایتی کافی قرار نگرفته باشد. تکیه بر کرسی استادی دانشگاه یا صندلی وزارت، هنوز به معنای روشنفکری نیست. شوروی و آلمان صدها عالم و دانشمند و مدیر و محقق برجسته داشتند، اما زاخارف و ویتسِکر را نه به اعتبار آثار علمی و تحقیقاتی که در فیزیک از خود بر جای گذاشتهاند، بلکه به اعتبار کوششی که در راه صلح و آزادی انجام دادند روشنفکر میشمارند و ارج میگذارند، حتی اگر حرفهشان، ارتباطی با پدیده روشنفکری به معنای اخص کلمه نداشته باشد.
روزگاری رسم بر این بود که هر اقدامی در رویارویی با استبداد، اعتباری روشنفکری ببارمیآورد و هر اثری، هر اندازه سطحی، به صرف ممنوعیت جدی تلقی میشد. اما چرا باید چون میلانی با درک این حقیقت، این بار از آن سوی بام بیفتیم و کسانی را که چشم بر بیعدالتی، ستم و استبداد بسته و گاه حتی مانع شکوفایی روشنفکری بودهاند، به صرف انتشار کتابی یا دارا بودن شغل و مقامی فرهنگی روشنفکر بخوانیم؟ پشتوانه روشنفکری نه تحصیل در فرنگ است، نه استادی دانشگاه، نه کار علمی و تحقیقاتی و نه صرفا انتشار کتاب و مقاله. روشنفکری بدون جوهر نقاد در عرصه سیاسی، بدون اخلاق به معنای وجدان اجتماعی و بدون اومانیسم، هر چه باشد، روشنفکری نیست.
نگاه نقادانه روشنفکران را بر چگونه ارزیابی می کنید؟
امسال مصادف با هفتادمین سالگرد مرگ آنتونیو گرامشی در زندان است. او در آثارش بیش از هر مارکسیست دیگری پدیده روشنفکر را بررسی کرده و از روشنفکران به عنوان مجموعه سنت فرهنگی یک ملت یاد کرده است. دیدگاهی که در پیوندی عمیق با ارزش های عصر روشنگری در سارتر و کامو نیز میتوان سراغ کرد. در این نگاه، روشنفکری یعنی تلاش در راه رهایی از قیمومیت، رهایی از قیمومیت ایدئولوژیک و سیاسی و فرهنگی که در عرصههای دیگر، تلاش در راه رهایی از قیمومیت نژادی و قومی و دینی و جنسی را نیز تشکیل میدهد.
جریان چپ اگر چه هنوز گرفتار اسطورهها است و دل در گرو قهرمانسازیهای رمانتیک دارد، اما در نگاه به تاریخ، سیاست و کردار اجتماعی خود پیش تر از دیگران است. ناگفته نماند که جریان چپ در نگاه واژگونه ما به غرب، به ویژه در واپسین سالهای حکومت محمدرضاشاه نقش مهمی داشته است. تقدس فقر و پرستش توده که جوهر عوامگرایی است یا فروکاستن همه گرفتاریهایمان به تباهی استعمار و دسیسه استعمار نیز جز این نیست. .اکنون بیش از هر زمان بازخوانی و بازنگری و بازاندیشی نیاز داریم. چنین رویکردی می بایست فارغ از کینتوزیهای ایدئولوژیک و تصفیه حسابهای سیاسی با خود و گذشته خود صورت گیرد. تا آرشیوها بررسی نشوند و اسناد، اوراق و یادداشتها منتشر نگردند، اظهار نظری همهجانبه دربازه تاریخ جریان چپ دریچه تازه ای را برروی شناختی گسترده تر از تاریخمان نخواهد گشود. تا قفل ها برجای، زخمها تازه و یادماندهها در سینه حبساند، بستن این پرونده و بر دار کردن کارنامه جریانی که تا تاریخ به یاد دارد، سر بر دار داشته است شایسته منش روشنفکری نیست. در زیر و روی خاک این سرزمین، هنوز که هنوز است، آثار و نشانههایی باقی است که با نام سنت و پیشینه، با آرمان و اعتبار چپ گره خورده است. لوث کردن این واقعیت یا آنگونه که میلانی وظیفه خود شناخته است، به هر عنوانی که انجام شود، سزاوار که نیست هیچ، به لحاظ متدیک نیز مبنای علمی ندارد.2 حتی روزمرهگی روشنفکری نیز نخواهد بود؛ که نان به نرخ روز خوردن است.
نقد اصلی به جریان روشنفکری ایران را در چه میدانید؟
ناکامیهای جریان روشنفکری ایران یکی دو تا نیستند. جریان روشنفکری ایران، چه راست و چه چپ و چه میانه در صد سالی که از مشروطیت می گذرد فرصتهایی را از دست داده است. فرصتهای گرانبهایی که بازیافتنی نیستند. فرصتهایی که بهتان و فراموشی و ناکامی، یا تبعید و زندان و مهاجرت، و سرانجام، گاه مرگ و نیستی در پی داشتهاند. زندگی روشنفکری در چنین فضای شکنندهای، آن هم بیآنکه سنگر و تکیهگاهی در میان باشد ساده نیست. اما چنین گزینشی برای عنصر روشنفکر تا اندازه زیادی گزینشی آگاهانه است و جایی برای ترحم و دلسوزی باقی نمیگذارد. به گفته هانا آرنت، زندگی روشنفکری به بالا رفتن از پلکانی بدون نرده میماند، تکیه گاهی در کار نیست.
شاید نقد جریان روشنفکری ایران را بتوان در فقدان شهامت آن جستجو کرد. شهامتی که به گفته آرنت یکی از بنیادهای اصلی زندگی روشنفکری است. چنین شهامتی را باز به گفته آرنت نباید در به استقبال خطر رفتن یا ماجراجویی و در نهایت رویارویی با مرگ جستجو کرد. این خود روی دیگر سکهای است که زندگی را به عنوان والاترین ارزش قدر نمینهد و نمیباید درد جریان روشنفکری ما باشد. روشنفکری ما بیش از آنکه به ازخود گذشتگی، به بیباکی و شهامت در رویارویی با مرگ و نیستی نیاز داشته باشد، به رویارویی با زندگی و حقیقت نیاز دارد. حقیقتی که به گفته کی یر که گارد، جز تنی چند، کسی را شهامت بازگویی آنها نیست. او میگوید، در هر نسلی بیش از ده نفر را نتوان یافت که میهراسند ار آنکه مبادا چیزی خلاف حقیقت بگویند. حال آنکه در هر نسلی، میتوان هزاران و میلیونها تن را یافت که میهراسند از آنکه مبادا با آنچه میگویند تنها بمانند. حتی اگر آنچه میگویند عین حقیقت باشد.
در پایان می خواستم نظر شما را درباره ی پدیدهی روشنفکر و آنچه به ویژه در سالهای اخیر تحت عنوان روشنفکر دینی در ایران باب شده است بدانم. در این باره چه نظری دارید؟
درباره روشنفکر تعریفهای گوناگونی وجود دارد که برخی ماندگار و برخی دستخوش تغییر و تحول هستند. در دانشنامههای معتبر نیز تعریف یگانهای از این واژه وجود ندارد. درباره روشنفکر دینی مسئله سادهتر است. تا آنجا که میدانم، نخستین بار فریدون آدمیت در کتاب اندیشه های میرزا فتحعلی خان آخوندزاده از این مفهوم در توضیح دینپیرایان سخن گفته است. این پیشینه از این بابت اهمیت دارد که ببینیم این مفهوم از کجا وارد ادبیات ما شده و چون برخی مفاهیم دیگر هدف روشن ساختن چه مفهومی را دنبال میکرده است. اگرچه این در گذار زمان دستخوش تغییر و تحول قرار گرفته و چه بسا قلب ماهیت شده است.
هر چه هست، ماجرای “روشنفکری دینی” هم معمایی شده است. نمیدانم افزودن لفظ دینی به کلمه روشنفکر چه دلیلی دارد؟ اگر برای دقیقتر کردن آن است که هنوز نادقیق است، چرا که لفظ دینی خیلی کلی است. چنین به نظر میرسد که منظورمدافعان آن باید روشنفکر مسلمان یا به عبارت دقیقتر روشنفکر شیعه دوازده امامی باشد. آیا منظور از روشنفکر دینی، دین پیرایان یا به عبارت فرنگی رفرماتورهای مذهبی هستند که میخواهند دین را امروزی بکنند یا جز این است؟ اخیرا آقای عبدالکریم سروش در مقالهای از این مفهوم به عنوان پدیدهای “مبارک” سخن گفته و وجوهاش را به تفصیل برشمرده است.3 او دو جریان یا به عبارت خود دو “طایفه” را مخالف و منکر روشنفکر دینی شمرده است. یکی روحانیان سنتی که “با هیچ گونه روشنفکریای موافق نیستند” و دیگری “روشنفکران غیردینیاند که با دین سر آشتی و مهر و سازگاری ندارند.” قبول یا رد این ارزیابی، تغییری در این واقعیت نمیدهد که میتوان دیندار و روشنفکر بود. اما این گزینش همان اندازه بیمعنی است که بگوییم روشنفکر غیردینی. پس با بیان این “تفاوت” در پی اثبات چه چیزی هستیم؟ جز آنکه بگوییم مبتکران آن بیش از آنکه قصد دقیق کردن و تکیه بر تفاوتهای موجود در عرصه روشنفکری ایران را داشته باشند، در پی مرزبندی و حذف جریانی در حرکت روشنفکری هستند که از دیدگاه دیگری به زندگی و سیاست و تاریخ مینگرد.
اگر روشنفکر دینی را نه در مفهوم زبان شناختی و تاریخی آن، بلکه در مفهوم سیاسی، یعنی به همان معنایی که به کار گرفته میشود شود به کار بگیریم، به کسانی گفته میشود که کم و بیش پس از جریان دوم خرداد و گزینش خاتمی به مقام ریاست جمهوری وارد عرصه سیاست ایران شدهاند. جریانی که بدون داوری ارزشی درباره کردار و پیامد سیاسی حضورشان که جای خود دارد، در وجه غالب خود شماری از روزنامهنگاران و سیاستمداران و صاحبنظران در عرصه مسایل اجتماعی هستند. نیک و بد اقدام آنان، هر چه باشد، به سیاست در وجه خاص آن مربوط میشود و ربطی به پدیده روشنفکری ندارد. واژه روشنفکر “ملی، مذهبی” نیز از همین دست است که باب شدن آن چون برخی واژههای دیگر جز اغتشاش پیامد دیگری نداشته است. یکی دیگر از آنها که البته ارتباطی به گفتگوی ما ندارد، واژه “هزینه کردن” است که مدتی است باب شده و در بازار سیاست نیز بازار گرمی دارد. تعجبی هم ندارد، وقتی گفتمان بازار، گفتمان سیاست شد، انتظار دیگری نیز نمیتوان داشت.
آقای سروش یکی از وجوه روشنفکر دینی را در این میداند که “روشنفکران دینی واقعا متدیناند و به مبداء و معاد قائلاند و دین برای آنان فقط موضوع تحقیق نیست، بلکه موضوع ایمان نیز هست.” گویی برای روحانیان که به گفته ایشان مخالف روشنفکر دینی هستند جز این است؟ سروش میگوید “پایگاه نقادی روشنفکری دینی، مدرنیته است” و از “خرد جدید” به عنوان “ترازو و عینک” استفاده می کند. اما مگر نه اینکه مبنای مدرنیته برعلم و بر عقل و خرد و انسانباوری استوار است. پس رابطه میا ن ایمان و خرد را چگونه توضیح میدهد؟ در نهایت هم به این نتیجه میرسد که روشنفکران دینی باید “فقیه خود و تئوریهای فقهی خود را داشته باشند.” مایه “استقلال”و “قوام و دوام” روشنفکران دینی در کلام در این گفته تبلور مییابد که میبایست “خمس و زکاتشان” را به فقهایی بدهند که معلوم باشد در چه راهی خرج میکنند؟ میگوید “روشنفکری دینی هنوز به یک سنت بدل نشده است و باید به یک سنت بدل شود. این جنبش باید شاعران و نویسندگان و هنرمندان و فیلمسازان خود را داشته باشد.”4 شاید تنها اندکی خرد کافی بود تا به کنه این حقیقت پیبرد که چرا “درخت تناور” و “سایه مبارک” روشنفکری دینی او هنوز که هنوز است، فاقد همه اینها است.
دانا شهسواری، “درباره روشنفکر: گفتگو با حمید شوکت”، روزنامه هممیهن، 25 خرداد 1386
1. عباس میلانی، “روزگار سپری شده روشنفکر چپ”، هممیهن، 9 خرداد 13862. همان،
3. عبدالکریم سروش، “سنت روشنفکر دینی”، مدرسه، سال دوم. شماره پنجم. 21- 17
4. همان، 21