در تیررس حادثه

در تیررس حادثه.

حميد شوکت در ايران با مجموعه كتاب‌هايي كه حول خاطره‌نگاري چپ در ايران منتشر كرد شناخته شد. كتاب جديد او درباره زندگي سياسي قوام‌السلطنه با نام در تيررس حادثه مورد توجه قرار گرفت. او در سال ١٣٢٧در تهران به دنيا آمده و ١٣٤٦ به آمريکا رفته است. او در آنجا هنگام شرکت در مبارزاتی که بر ضد جنگ ويتنام شکل گرفته بود به جريان سياسی چپ پيوست و به عضويت در سازمان دانشجويان ايرانی در آمريکا و کنفدراسيون جهانی درآمد.

شوکت در آستانه‌ انقلاب به ايران بازگشت و در پايه‌ريزی جبهه دموکراتیک ملی شرکت کرد و مدتی عضو هيات تحريريه نشريه‌ آزادی، ارگان آن تشکيلات بود. او در بازگشت به اروپا چندی با نشريه‌ نامه جمهوری‌خواهان همکاری داشت و نخستين کتابش که زمينه‌های گذار به نظام تک‌حزبی در روسيه شوروی نام داشت، بيش از بيست سال پيش منتشر شد. کتاب ديگر شوکت چند سال بعد تحت عنوان سال‌های گمشده، از انقلاب اکتبر تا مرگ لنين انتشار يافت.

او در بررسی تاريخ جنبش چپ ايران با چهار تن از رهبران اين جنبش به گفت‌وگو پرداخت. حاصل اين گفت‌وگوها که بيست سال پيش در کتابی تحت عنوان نگاهی از درون به جنبش چپ ايران آغاز شد، بررسی گوشه‌هايی از تاريخ جنبش چپ از زبان رهبران آن و تصوير آرمان و توهمی است که سرنوشت کوشندگان اين جنبش را رقم زده است. او علاوه بر اين، کتابی نيز پيرامون تاريخ جنبش دانشجويان ايران نوشته است که تحت عنوان کنفدراسيون جهانی، از آغاز تا انشعاب انتشار يافت. اين کتاب، تاريخ جنبش دانشجويی ايران در خارج از کشور از سال‌های پس از جنگ دوم جهانی تا آستانه‌ انقلاب در ايران است.

گفت‌وگوي ما با حميد شوكت درباره كتاب در تيررس حادثه و تاريخ‌نگاري دوره معاصر ايران با تاكيد بر نويسندگان چپ بود.

آیا اتفاق جدیدی در تاریخ نگاری ایران معاصر ایران در حال رخ دادن است؟ به نظر می رسد تاریخ نگارانی با سابقه و فعالیت چپ در صدد نگارش تاریخ معاصر ایران برآمده اند. این تاریخ نگاری چه نسبتی با آن فعالیت سیاسی دارد؟ آیا تاملی در تجربه سیاسی است که خود تاریخ نگار در آن شرکت داشته یا در واقع تنها ادامه آن است. به انگیزه اینکه از آن کوشش ها دفاع شود و این دفاع در بایگانی تاریخ بماند؟

این اتفاق رخدادی جدی در تاریخ معاصر ایران بشمار می آید. هر چند در دوره های دیگر نیز کم و بیش شاهد چنین تحولاتی بوده ایم، اما این بار، شاید دامنه و گسترش آن در نوع خود بی سابقه باشد. حرکتی که تنها به کسانی با سابقه و فعالیت چپ محدود نمی گردد. آنچه چپ را در این عرصه از دیگران متمایز می سازد، بیشتر بی پروایی اش در نگاه و نقد به خود است. نمی دانم این اقدام تا چه اندازه تاملی در تجربه سیاسی است یا به قصد کوشش در جهت حفظ آن در بایگانی تاریخ صورت می گیرد؟ اگرچه برخی، در حسرت بی بازگشت روزگاری سپری شده، بر هر واقعیتی چشم فرو بسته و شماری دیگر، با کینه توزی های ایدئولوژیک، نقد به گذشته را به تصفیه حساب های زودگذر، با سابقه ی سیاسی خود و دیگران یکسان دانسته اند. نگاه نوستالژیک به گذشته و خود خوردن ولب فروبستن، یا پشت کردن بدان و مدعی عرضه ی پرچمی بی لکه بودن، هر دو از بی اعتمادی یا غروری بی پایه و متکی بر ناتوانی از رویارویی با واقعیت ها سرچشمه می گیرد. اما اینها ماندگار نیستند. آنچه اهمیت دارد، کوشش بی پروایی است که آغاز گشته و امید است با بردباری و تامل و نگاهی نقادانه به هویت و زمانه ی تاریخ مان پیش رود.

به گمانم، امروز بیش از هر زمان دیگری به کاوش در هویت تاریخی خود نیاز داریم. اما کوشش برای دستیابی به چنین هویتی، تنها در خدمت آینده است که معنا می یابد؛ چرا که آینده، به ریشه و مبنا و تبار تاریخی نیاز دارد و این بدون نقد به گذشته امکان پذیر نخواهد بود. از همین روست که گفته می شود نگاه به گذشته، هسته ی اصلی تفکر تاریخی است. هرچند کافی نیست در این نگاه، رویدادهای سیاسی را از یکدیگر تشخیص دهیم و یا نیک و بد آن را در خدمت و خیانت شخصیت هایی که در گذار زمان، سرنوشت تاریخی مان را رقم زده اند، جستجو کنیم. بلکه می بایست همان گونه که ابن خلدون در ترسیم از پدیده ی تاریخ بدان تکیه می کند، شناخت پدیده های تاریخی را نه آنکه چگونه هستند، بلکه چرا چنا ن هستند که هستند، باز بیابیم. هدف و مبنای نقد تاریخی این نیست که گذشته را بر جایگاه اتهام نشانده و در دوری باطل، حقایقی جاودانی را جایگزین حقایقی دیگر سازیم. اگرچه این به معنای آن نیست که هیچ حقیقی وجود ندارد و هیچ قضاوتی نمی تواند بر مبنای محکمی شکل گرفته باشد. قضاوت تاریخی به معنای حافظه ی جمعی یا روایتی قابل استناد دارای اعتبار است. اما روایتی زنده و پویا که در گذار زمان دستخوش تغییر و تحول خواهد بود. تغییر و تحولی که با وسواسی نقادانه، پنداشته های پذیرفته شده را همواره در معرض قضاوت ، در معرض بازخوانی دوباره ی متون گذشته و دستیابی به داده های تازه استوار می سازد.

وجه انتقادی این تاریخ نگاری را چگونه ارزیابی می کنید؟ بعضی معتقدند این تاریخ نگاری نوعی تصفیه حساب با گذشته خود تاریخ نگار است. شما چه نظری دارید؟

اگر وظیفه ای را که کافکا برای رمان قایل اسـت، مبنی بر آنکه می بایست چون تبری بر اقیانوس یخ زده ی درونمان فرود آید، به عرصه ی نقد تاریخی تعمیم دهیم، برّایی و بی پروایی در این وجه انتقادی اساس است. چنین وجهی نمی بایست خود را در در چنبره ی پس دادن تاوان یا کفاره ی خطاهای گذشته محصور سازد؛ چه رسد به تقلیل آن در تصفیه حساب با گذشته ی خود یا دیگران. هرودوت در ترسیم جنگ های ایران و یونان، اعلام می دارد در نظر دارد آنچه را که به بشریت تعلق دارد حفظ کند تا از میان نرود. در چنین نگاهی، وظیفه ی تاریخ، حفظ اعمال بشریت از ورطه ی فراموشی است. امروز با تمام ارجی که بر هرودوت می نهیم، می دانیم در جریان تحول مفهوم و وظیفه ی تاریخ، نمی توان آن را تنها در ترسیم حوادث، نقش شخصیت ها یا روزگار سپری شده معنا کرد. اگر بنا باشد نگاه تاریخی ما برگذشته، در ستایشی سرشار از غرور یا افسوسی استوار بر فرصت های از دست رفته بنا گردد، گرهی از کارمان نخواهد گشود. تاریخ اگر چه با گذشته سرو کار دارد، اما با گذشته یکسان نیست. بلکه معنای خود را در بازسازی آنچه جریان داشته است جستجو می کند . این بازسازی بیش از هر چیز به نگاهی نقادانه نیاز دارد.

درک امروزی از تاریخ در نگاه به گذشته و در معنای شناخت از رخدادهای آن، تنها در نگاه به آینده میسر است. چرا که شناخت از گذشته، همواره اقدامی در زمان حال است. یعنی گذشته را از منظر حال دیدن. ایتالو سووو، نویسنده ایتالیایی در تصویر چنین نگاهی به گذشته، حرف پرمعنایی دارد. او می گوید : زمان حال را نمی توان فقط از روی تقویم و ساعت دریافت. انسان به هر دو نگاه می کند تا رابطه اش را با گذشته روشن سازد و با نوعی اطمینان خاطر، راه آینده را دریابد. 1 ما با پرداختن به جنگ هایی که شاهد آن نبوده ایم، با توصیف بناهایی که از میان رفته اند، با ترسیم گذشته های دور، به معنایی موقعیت کنونی خود را در می یابیم. چون ستاره شناسی که با جستجو در کهکشان و کشف سیّاره ای تازه، موقعیت منظومه ی شمسی و این کره ی خاکی را بهتر می شناسد. اقدامی که به پرواز اندیشه و ذهن نقاد، و همزمان بردباری و تفکر برای شناخت نیاز دارد.

در مقدمه ی کتاب در تیررس حادثه، درباره درک و اهمیت شناخت وجه انتقادی در تاریخ نگاری، به نکته ای اشاره کرده ام که مایلم آن را در اینجا تکرار کنم: ” در فراز و نشیب تحولات اجتماعی، شکست، ناکامی و نابخردی های اجتماعی اجتناب ناپذیر است. اما بنا بر گفته ی کاپوشینسکی، نویسنده ی لهستانی، “اگر جهان همواره تنها با خرد اداره می شد، آیا اصولا تاریخی وجود می داشت.”؟ پس در این عرصه، آنچه بیش از هر چیز شکست، ناکامی و نابخردی، آنچه فرصت های از دست رفته ی تاریخی را به تراژدی بدل می سازد، خودداری از نقد نقادانه ی زندگی و زمانه ی سپری شده، خودداری از بازبینی موشکافانه ی دفتر و کارنامه ی مختوم گذشته است.”2

چنین شناختی در عرصه ی بررسی های تاریخی، بیرون آمدن و نگریستن بر خود است. می بایست ملاحظات سیاسی زودگذر یا ماندگار را به کناری نهاد و در نگاه به آینده، دست بر گذشته و ریشه و مبنای نابخردی ها نهاد. می بایست آیینه ای در مقابل خود و کردار تاریخی خود قرار داد و از منظری نقاد به خود و تاریخ خود نگریست. آیینه ای برای بازبینی آنچه ما را به کشف حقیقت نزدیک سازد. آن هم نه حقیقتی ایمانی و آرمانی، بلکه حقیقتی از نوع آنچه آیزیا برلین در “ریشه های رمانتیسم” با نقد توتالیتاریسم از آن یاد می کند. حقیقتی که بنیادش بر جدال نظری استوار است و در کثرت گرایی معنا می یابد. حقیقتی که بی گمان از منظرهای مختلف قابل سنجش است و برای همیشه و برای همه نخواهد بود. اما باکی نیست، چرا که گامی در راه شکستن دور باطل تکرار تاریخ است. اقدامی با این امید که شاید از رنج ها و ناکامی ها، از دردها و خطاهای گذشته چیزی بیاموزیم.

چنین نقدی شاید درباره خود شما هم صادق باشد. چون شما در کتاب در تیررس حادثه به چهره ای پرداخته اید که از منظر چپ چهره منفوری بود. آیا پرداختن به قوام به نوعی تجدید نظر در تاریخ معاصر ایران نیست. تجدید نظری که قصد دارد تاریخ معاصر ایران را از منظری متفاوت با آنچه از سوی رویکرد چپ گرایانه طرح شده است بنگرد؟

منفور بودن قوام از منظر چپ به نظر من نکته ی درخور توجهی بشمار نمی آمد. قوام نه تنها در میان جریان چپ، که در میان نیروهای راست و میانه نیز از اقبالی برخوردار نبود. از دربار تا پامنار، از شاه تا آیت الله کاشانی، همه مخالف قوام بودند. پس آنچه برایم اهمیت داشت، نقد نگاهی بود که در رویکرد خود به تاریخ، پندارهای پذیرفته شده را چون آیه های آسمانی، جاودانی و همیشگی می انگارد. حال آنکه ارزیابی های تاریخی نه تنها با دست یافتن به اسناد و مدارک تازه دستخوش تدقیق، تغییر و تحول هستند، بلکه هر نسلی می بایست در پرتو وسواسی نقادانه، آنچه را که از گذشته بر جای مانده، مورد بازبینی مجدد قرار می دهد. حتی اگر برفرض در این اقدام به همان نتایجی برسد که از پیش با آن روبه‌رو بوده است.

در نگاه واژگونه ی ما به تاریخ، همه چیز در معصومیتی پیامبرگونه یا ذات و غریزه ای شیطانی، همه چیز در خدمت خادمانی پاک باخته یا خائنانی بالفطره، و همه چیز در نفرت از قوام و عشق به مصدق معنا پیدا می کند. گویی زمان متوقف شده و تاریخ از حرکت باز ایستاده است. بازتاب چنین رفتاری در ذهنیت تاریخی ما چه خواهد بود؟ چه خواهد بود جز آنکه با آسودگی خاطر، نه تنها از حق، بلکه از وظیفه ای که برعهده مان قرار دارد طفره رفته و از بازبینی بی پروای گذشته چشم بپوشیم؟ چشم بپوشیم و همه چیز را در یادمانده هایی خاک گرفته از قرون واعصار، در کلیشه ها، در قربانی شدن قهرمان ها و دسیسه های استعمار که حاصل نگاهی یک سویه به رخدادهای تاریخی است جستجو کنیم. این حذف عنصر زمان از تاریخ و مومیایی کردن رخدادها و شخصیت های تاریخی است . حال آنکه از رنسانس به این سوی، پویایی و حرکت را همزاد تاریخ می دانند . اگر عنصر زمان در دریافت ما از روایت تاریخی متوقف گردد، زمان را متوقف کرده ایم؛ اگر تاریخ در برابر زمان برجای بماند، چنانچه در ذهنیت تاریخی مان چنین است، در سایر عرصه ها نیز با بن بست روبرو خواهیم بود. باید پذیرفت که تاریخ تنها در گذار زمان قابل تصور است؛ در جوشش و حرکت و در معنایی که با عصر روشن گرایی گره خورده است .

اگر بپذیریم که تاریخ ساخته ی انسان ها ست، می بایست خود شناسی و عنصر پویایی را در آفرینش روایت تاریخی قدر نهیم. اگر در مفهوم دینی، جاودانگی راز آفرینش است، در مفهوم نقد تاریخی، جاودانگی در دریافت متحول شده و هماهنگ زمان و مکان معنا می یابد. دریافتی که حقانیت خود را در گذشته جستجو نکرده و از منظر تقدس یادمانده های دور و نزدیک به تاریخ نمی نگرد . تاریخی که در دوری باطل، توصیف هر چند زیبایش را در این کلام ابن خلدون باز می یابد که در شباهت گذشته به آینده، آن را به قطره ای آب تشبیه می کند که بر قطره ای دیگر می چکد. چنین تکراری، جز دل سپردن به حقیقت و حقانیتی جاودانه و خدشه ناپذیر حاصلی در بر نخواهد داشت.

سیاست ورزی قوام چه تفاوتی با سایر سیاستمداران هم دوره اش دارد؟ سیاست قوام متکی به موازنه مثبت بود که در آن دوران سکه رایج زمان بود. پس چه ویژگی خاصی در این سیاستمدار وجود داشت که او را برای بررسی برگزیدید؟

نمی دانم شما کدام دوره را مد نظر دارید، چرا که قوام به خاطر حضور کم و بیش دائمی اش در عرصه سیاست ایران، با سیاستمداران متعددی هم دوره بوده است. قوام را می توان با تقی زاده و فروغی در حیطه اش بر ادبیات و نثر پارسی، با سیدضیاء در جسارت و بی باکی و با رضاشاه و مصدق در میهن پرستی مقایسه کرد. هر چند که در هیچ یک از این عرصه ها، نه آنها با او برابرند و نه او با آنها. ویژگی خاص او را بیش از هر چیز می توان در واقع بینی و عملگرایی، در شگرد دیپلماتیک و نگاهی فارغ از وسوسه های ایدئولوژیک جستجو کرد. نگاهی که در سیاست جایی برای قراردادهای از پیش ساخته و پرداخته یا در بیان خود او “مرام و آرزو” باقی نمی گذارد. قوام نجا ت ایران را نه در رویارویی با قدرت های بزرگ، بلکه در استفاده از رقابتی که میان آنها جریان داشت می دید. درست است که او در چنین نگاهی تنها نبود. اما شاید آنچه او را در این عرصه از سایرین متفاوت می سازد، توانایی کم نظیرش در پیشبرد چنین سیاستی باشد. به گمان من، تدبیر و درایتش که در آمیزه ای با جسارت و بی باکی، گره خورده بود، قابل ستایش است. من قوام را استاد مسلم رویارویی با دشواری های خطیری دانسته ام که کسی را یارای چیرگی بر آنها نبود. نکته ای که حتی از نظر سرسخت ترین دشمنانش نیز پنهان نمانده بود. نگاهش به ضرورت وجود احزاب نیز، آنجا که گفته بود: “کشور بدون حزب، ساختمان بدون سقف است” را باید نکته ای در خور توجه دانست.

کتاب در مقدمه طرحی از نقش قوام می ریزد که گویی موفقیت او سرنوشت دیگری را برای ایران رقم می زد. اما در طول کتاب دلیل روشنی برای این مدعا وجود ندارد.

دلیل این مدعا را بیش از هر چیز می توان در ماجرای سی تیر مشاهده کرد. آنجا که قوام با تکیه بر سیاستی که بر اساس واقع گرایی و تفاهم با غرب تنظیم شده بود، در پی چاره جویی برای چیرگی بر بحرانی بود که ایران را بر آتش می کشید. او می دانست ایران در موقعیتی نیست که بتواند به تمام خواسته هایش در کسب حقوق برحق خود در مسئله نفت دست یابد. حتی برحق بودن، آن هم در روزگاری که سیاست بیش از هر چیز در نبرد قدرت معنا می یافت و به تدبیر و درایت، و بردباری و مماشات نیاز داشت، چه جایگاهی می توانست داشته باشد؟ غرب، به ویژه در نتیجه تضاد منافعی که میان آمریکا و انگلیس پیش آمده بود، آماده ی مصالحه بود و این فرصتی بس غنیمت بشمار می آمد . . قوام با درک این حقیقت و مهم تر از این، با توجه به نکته ای بس اساسی مبنی بر اینکه ایران توانایی نبردی همه جانبه با نیرویی که در روزگاری نه چندان دور، از جنگی جهانی فاتح بیرون آماده بود را نداشت، بر مدارا و مصالحه و سازش تکیه می کرد. مصدق در مقابل، با تکیه بر سیاستی انعطاف ناپذیر که از اصولیتی برخاسته از شیفتگی بر خود و بر ایران سرچشمه می گرفت، راه را بر هرگونه مصالحه و سازش بسته بود. راهی که او در پیش داشت، در نهایت به بستن سفارت انگلیس که خود نمادی از بستن راه گفتگو و مذاکره بود، ختم می شد . مصدق در پناه حمایت توده و تکیه بر اعتبار حقانیتی خدشه ناپذیر، به رویارویی با بریتانیا برخاسته و پرچمی بی لکه عرضه می کرد؛ قوام در مقابل، غوغای عوام را بر نمی تابید و برای بی اعتباری بریتانیا، اعتباری قایل نبود. او با توجه به موقعیت و امکانات ایران و آگاهی بر شرایط جهانی، سیاست اش را تنظیم ساخته بود. قوام می خواست به راه حلی دست یابد تا بن بستی را که ایران با آن روبرو بود مرتفع سازد و این با توجه به تضادی که میان آمریکا و انگیس در چگونگی مقابله ی با ایران جریان داشت، محتمل بود . نگرانی از خطری که ایران را تهدید می کرد، پشتوانه ی حقانیت چنین دریافتی از راه چیرگی بر بحران بشمار می آمد. قوام در سی تیر، اقبال و آینده ی خود را یه چنین دریافتی از تاریخ و سیاست گره می زد. دریافتی که به ویژه در میان عوام از اقبالی برخوردار نبود.

باقی ماجرا رازی آشکار است. قوام از حمایت توده که اعتبار چندانی نیز برای آن قایل نبود محروم ماند. آیت الله کاشانی دین و سیاست را پرچم ایستادگی و مقاومت ساخت. شاه تسلیم شد و مصدق که کنار کشیده بود، بار دیگر بر کرسی صدارت تکیه زد. با سقوط قوام که شکستی شوم و فرصت تاریخی از دست رفته ای بیش نبود، سی تیر در آمیزه ای از همکاری جریان چپ و نیروهای ملی و مذهبی به سرانجام رسید. شمارش معکوس برای کودتای 28 مرداد 1332 آغاز شده بود.

به زمینه های اجتماعی سیاست در دهه 20 کمتر توجه شده است. مثلا در همین دهه مصدق دستکم با سیاست های پوپولیستی اش توانست پلی میان خواسته هایش و طبقه متوسط بزند. اما به نظر می رسد قوام در این راه ناکام بوده است.

پرداختن به زمینه های اجتماعی سیاست آن دوران در حوزه ی جامعه شناسی قابل بررسی است که به کار من مربوط نمی شود. تکیه ی شما بر سیاست های پوپولیستی مصدق یا ناکامی قوام در این عرصه، به ویژه در ماجرای سی تیر درست است. اما مصدق به عنوان قهرمان ملی و معمار پلی که می خواست نفت را با آزادی و استقلال ایران مرتبط سازد نیز در نهایت ناکام ماند. بررسی علل این ناکامی را نمی توان تنها در دسیسه های غرب، نقش دربار یا عدم وفاداری آیت الله کاشانی خلاصه کرد. واقعیت آنکه مصدق در تمام عرصه ها شکست خورده و از حمایت مردم محروم مانده بود. او بدون کودتا نیز ماندنی نبود. هولناک بودن کودتا نیز از منظری در همین نکته نهفته است. کودتایی که نه تنها دیکتاتوری 25 ساله ی محمد رضا شاه را ببار آورد، بلکه ذهنیتی را در پی داشت که در وجدان تاریخی ما، حقیقت بار دیگر با عیار افسانه محک زده شده و اسطوره جانشین تاریخ و ایمان جایگزین خرد گردد.

در ناکامی مصدق همین بس که حمایت مردم را پشتوانه ی سیاستی قرار داد که پیشاپیش امیدی به موفقیت آن نمی رفت. او پس از کودتا، در اعترافی تکان دهنده که در تاریخ نگاری ما از نظر دور مانده است، نشان داد که نه تنها قادر به حل مسئله ی نفت نبود، بلکه به گمان من، تا آنجا که به نگاهش مربوط می شد، چنین ضرورتی را از اعتباری که برای آن قایل بود تهی می ساخت. او در این خصوص در خاطرات و تالماتش نوشت: “… هدف ملت ایران پول نبود، آزادی و استقلال بود که به دست آورده بود و در سایه آن می توانست همه چیز تحصیل کند.” مصدق اضافه می کرد که حتی فروش نفت “به قیمت روز”، مادام که “ملتی آزادی و استقلال” نداشت، “در حکم غلامی بود که خود را به مبلغ گزافی” می فروخت.3 چنین سخنی، آن هم از سوی کسی که مدعی بود برای حل مسئله ی نفت آمده است، بس پرسش برانگیز به نظر می رسد .

در تکیه ی مصدق بر اهمیت و نقش آزادی و استقلال حرفی نیست. اما مگر نه اینکه ” آزادی و استقلال” ی که بر فقر، بر خاک و خاکستر بنا شده باشد، راه به جایی نبرده و سرانجام خود را در ستم و بی عدالتی که غایت بردگی است باز خواهد یافت؟ پس فروش نفت “به قیمت روز” و درآمد آن در کف پرتوان دولتی که مدعی بود کوشش خود را معطوف بر منافع عموم و مصالح جامعه ساخته است، گامی مهم در راه دست یافتن به آزادی و استقلال بشمار می آمد. آن هم در روزگاری که امپراتوری بریتانیا از هیچ ترفندی برای آنکه نفت را به قیمت روز نخرد فروگذار نمی کرد. تغییر چنین موازنه ای، هرچند هنوز به معنای رهایی کامل از اسارت و بردگی نبود، اما بی اهمیت جلوه دادن آن نیز، آن گونه که مصدق عنوان می ساخت، دور از واقعیات بود.

بر این اساس، چنانکه درتیررس حادثه بدان پرداخته ام، معتقدم بحرانی که ایران خود را با آن روبرو می دید، منوط به ماندن قوام بود که از منظری بس متفاوت به مسئله نفت می نگریست. او از دیرباز، از همان روزگاری که برای نخستین بار بر مسند صدارت تکیه زد، پیرامون مسئله نفت بر این نظر بود که می بایست ” با استخراج منابع ثروت مملکت… موجبات ازدیاد منافع عمومی و تکثیر عایدات دولت و ترفیه حال اهالی فراهم شده، ضمنا برای عده کثیری … تهیه شغل شده باشد.” او با نگاهی متفاوت، خود را از مصدق متمایز می کرد و می گفت نباید “…روی چاه های نفت را ببندیم و مملکت را در فقر بسوزانیم . باید ایجاد کار و ثروت کرد تا مردم مرفه باشند.” قوام دستیابی به چنین هدفی را در اتخاذ سیاستی فارغ از تکیه بر “مرام و آرزو”، فارغ از تکیه بر “پرنسیپ و تئوری” می دانست. 4 ناکامی قوام در تحقق سیاستی که در پیش داشت دلایلی گوناگون دارد. او در اعلامیه مشهور نخست وزیری خود در تیرماه 1331، از مشروطیت، آزادی، ارتجاع و از مطالبات برحق ایران سخن می گفت. قوام ازمردم می خواست بگذارند “با فراغ بال شروع به کار کند”. او “سوگند” یاد می کرد آنان را “خوشبخت” کند، بی آنکه جایگاه شان را در دستیابی بر این خوشبختی مورد عنایتی درخور توجه قرار داده باشد. “سوگند” قوام با روح زمانه نیز تناقضی آشکار داشت. مصدق مردم را به مشارکت، به دخالت در سرنوشت شان فراخوانده و این باور را برمی انگیخت که خوشبختی آنان تنها هنگامی کارساز و ماندگار خواهد بود که با شرکت و مداخله ای بی وقفه صورت پذیرد . او به درستی، آگاهی ملی را عنصری تفکیک ناپذیر در کسب حقوق پایمال شده مردم می دانست. حقوقی که اگرچه، تنها با تکیه بر شعار و احساسات، و بسیج توده میسر نمی بود، اما از حقانیتی انکار ناپذیر حکایت می کرد و در تاثیر بر توده مردم کارساز بود. قوام در مقابل، با اعتماد به نفسی آمیخته به تفرعن اشرافیت قاجار، نقش مردم و ضرورت شرکت آنان در سیاستی را که خوشبختی شان را تحقق بخشد، نادیده می انگاشت. مردمی که می بایست کنار می نشستند و خوشبختی خود را در دل سپردن به تدبیر و دوراندیشی نخبگانی چیره دست جستجو می کردند.

برای قوام، عرصه ی سیاست و چرخش پرشتاب تاریخ، صحنه کارایی سیاستمدارانی بود که سعادت و نیکبختی مردم را در کف پر کفایت خود داشتند و جز آن هر چه بود، محلی از اعتنا شمارده نمی شد. او در سی تیر، اقبال خود را به چنین دریافتی از تاریخ و سیاست گره می زد. دریافتی که با توجه به محدودیت هایی که در فضایی پرتنش با آن روبرو بود، امکان موفقیت اش را که به هر حال به دشواری میسر بود، با شکست روبه‌رو می ساخت.

کتاب نگاهی کوتاه به شکست قوام در تجربه تاسیس حزب دمکرات دارد. آیا فکر نمی کنید در کتاب به ضعف های سیاسی قوام کمتر توجه شده است؟ قوام به جز مهارت در سیاست ورزی چه پشتوانه دیگری در پیشبرد خواسته‌هایش داشت؟

من خیلی دیر، هنگامی که کتاب مراحل نهایی خود را طی می کرد به روزنامه ی دمکرات ایران، ارگان حزب که گمان می کنم جزو مهم ترین اسناد و دیدگاههای آن بشمار می آید دسترسی پیدا کردم. مطالعه ی آنها برایم حاوی نکته ی چندان تازه ای نبود. مگر تایید دوباره آنچه پیرامون آشفتگی و اغتشاش در اندیشه و سیاست حزب می دانستم. حزبی که اگرچه در منزوی ساختن نیروهای مخالف و پیشبرد سیاستی که قوام دنبال می کرد به موفقیت دست یافت، اما بی آنکه نشانی ماندگار از خود برجای گذارد، با از هم پاشیدگی روبرو گردید؛ چرا که فاقد دورنمایی روشن و تکیه ای استوار یر اصول و مبانی دمکراسی بود. تا آنجا که منافع زود گذر را بر کوشش در راه تحقق اصولی که مدعی اجرای آن بود ترجیح داده و نه تنها تا سطح حزبی دولتی و ماشین انتخاباتی تنزل یافت، بلکه بر اعتبار قوام نیز صدماتی جدی وارد ساخت. با این همه، ایراد شما را می پذیرم. اگر بنا بود امروز به حزب دمکرات قوام بپردارم، با دقت و حوصله بیشتری به این کار دست می زدم. پیرامون ضعف های قوام، بر نخبه گرایی و نخوت و تفرعن اشرافی اش اشاره کرده و نظر برخی از شخصیت ها درباره خصوصیات منفی اش را بر شمرده ام. چگونگی حزب سازی اش را نیز خطایی آشکار دانسته ام. سکوتش پیرامون رفتار خشونت بار ارتش با مردم آذربایجان را در ماجرای فرقه ی دمکرات نیز نکته ای منفی در کارنامه ی سیاسی اش می دانم. هر چند که خدماتش در چگونگی رویارویی با شوروی و کارزار آذربایجان را غیر قابل انکار می دانم. هر چه هست، قضاوت درباره توجه من به ضعف های قوام را باید به خواننده سپارد. روشن است که در تصویر زندگی سیاسی او، طرحی ارائه داده ام که با آنچه در باور عمومی نسبت به یکی از شخصیت های کارآمد تاریخ معاصر ایران جریان داشته است، متفاوت است. تفاوتی که امیدوارم فرای تکیه بر نیک و بد یا خدمت و خیانت او بوده باشد .

تاریخ نگاری شجاع نو، شهروند نو

در تیررس حادثهhttp://shahrvandemroz.blogfa.com/post-47.asp

_________________________________

1- Italo Svevo, Mein Muessiggang, Rohvolt Taschenbuch Verlag, Reinbek bei Hamburg, 7

2- Ryszard Kapuściński. Meine Reisen mit Herodot, Eichhorn Verlag, Frankfurt/Main 124;

حمید شوکت، درتیررس حادثه: زندگی سیاسی قوام‌السلطنه، تهران: نشر اختران، 1385،  9

3-                                                                                              محمد مصدق، خاطرات و تالمات، تهران: انتشارات علمی، 1358، 286

4-          مذاکرات مجلس، سه شنبه 21 ربیع الاول 1340، ص 236. پنج شنبه یازدهم صفر 1340، ص 144 ؛ همان، یکشنبه هفتم صفر 1340