اشرافیت یک روشنفکر
نام جواد طباطبایی با نگاه ویژهای که به روند سنت و تجدد در ایران داشت گره خورده است. نگاه ویژهای که نه کهنهپرستان را خوش میآمد و نه تازهبهدورانرسیدهها را. او با تمام اشرافی که به سنت و تجدد داشت، نه شیفته این و نه مفتون آن بود. هیچگاه از گفتن این سخن بازنماند که باید بیش از هر چیز و پیش از هر چیز به ایران اندیشید و از چنین دیدگاه و جایگاهی به پدیده سنت و تجدد نگریست تا بتوان با تکیه به هر یک از آنها بهره گرفت. او، چنانکه ژان ژورس، سوسیالیست فرانسوی گفته است، پاسداری از سنت را نه در نیایش خاکستر که در حفظ آتش میدید. واقعیتی که تجددگرایان از درک دیدگاهش در این عرصه غافل ماندند.
طباطبایی روشنفکری بود که اعتباری برای فروتنیهای دروغین نمیشناخت. بیپرواییاش را در بیان آنچه ضروری میدانست، نشانی از خلق و خویی میدانم که پل والری اشرافیت روشنفکری نامیده است. اشرافیتی روشنفکری که از طباطبایی اندیشمندی ممتاز ساخته بود.
در این زمینه از نخوت و تفرعن او نیز بسیار گفتهاند. اما کدام نخوت و تفرعن؟ کجای این حرف به فخرفروشی و خودپسندی آلوده است، اگر گفته شود آنچه دانشگاه مینامیم دانشگاه نیست و آنکه استاد میخوانیم حتا شاگرد خوبی نیست. استاد دانشگاهی که برای هر پرسش پیچیده و دشوار، پاسخی صریح و آسان دارد و به جای آنکه سرش در کتاب و تدریس و پژوهش باشد، شب و روزش در فضای مجازی میگذرد و میهمان همیشگی برنامههای تلویزیونی داخل یا خارج از کشور است.
طباطبایی را به ناسیونالیسم و ملیگرایی افراطی متهم کردهاند. اینجا باید از لفظی که گاهی به کار میگرفت بهره گیرم و بگویم هیچ میفهمند چه میگویند؟ هیچ نمیفهمند. چگونه ممکن است کسی ناسیونالیست و ملیگرای افراطی باشد و از انحطاط و زوال اندیشه سیاسی در سرزمینی که بدان مِهر میورزد سخن بگوید.
طباطبایی بهرغم آنچه شهرت یافته است میگفت ایران را تافتهای جدا بافته نمیداند، چه رسد به این که خود را چنین بداند. برای او تبیین قانونمندیهای تاریخ ایران بر اساس نظریههایی که جهانشمول نامیده میشوند شدنی نبود. او از بحران در تمدن ایرانی سخن میگفت. از بحرانی که با ژرفی شتابناک در ساحت زندگی ایرانیان پدیدار گشته، هیچ شالودهی استواری که بتوان بدان تکیه کرد نمیدید. تلاشش برای شناخت و آگاهی از راز و رمز آنچه “مشکل” ایران نامیده بود، تلاشی ستودنی است. تلاشی که تا پایان کار از دوردست یا آن گونه که خود نامیده است از دوردستترین جای جهان نیز، هنگامی که در واپسین روزهایی عمر نور امیدی در افق، در سپهر سیاست میهنش دیده بود پیش برد.
در اینجا میخواهم درباره جایگاه طباطبایی از آنچه آندره بیتوف، رئیس پیشین انجمن قلم روسیه درباره ولادیمیر نابوکُف گفته است وام بگیرم. بیتوف در وصف آن نویسنده نامدار روس میگوید، امپراتوری نابوکُف چیست و قلمرو این امپراتوری کجاست؟ چگونه میتوان به قدرت نویسنده بزرگی چون او پی برد، جز آن که گفته شود پدیده ویژهای را به مالکیت خود درآورده است. مثلا در این که پروانهای را ببینید و به یاد نابوکُف بیفتید. در این تمثیل، پروانه در مالکیت و قلمرو امپراتوری نابوکُف جای گرفته است.
اگر اجازه داشته باشم این نگاه را به جایگاهی که طباطبایی در آن ایستاده بود تعمیم بدهم، باید بگویم در قلمرو امپراتوری او نیز جز این نیست. پس چه موافق و چه مخالفش باشیم، هنگامی که از قائممقام، از خواجه نظامالملک و سیاستنامه؛ از مشروطیت و قانون مدنی، از زوال اندیشهی سیاسی در ایران یا پدیدهای بهنام ایرانشهری سخن در میان باشد، خواهینخواهی نام و مفاهیمی که او مرزهای آن را در قلمرو امپراتوری خود گشود در خاطرمان نقش میبندد. در قلمرو امپراتوری زوالناپذیر اندیشمندی که مِهرش به ایران از اندازه فزون بود.
دریغ آنکه در روزگار زوال، قدرش را آن گونه که باید ندانستند و از متن به حاشیه رانده شد. شاید از این رو که به گفتۀ برزویه طبیب، کارهای زمانه میل به ادبار دارد. با مرگ طباطبایی، پرچم اندیشه ایرانشهری که عمری را در راه آن سپری کرد نیمه افراشته مانده است.
اندیشه پویا، سال دوازدهم، شماره 84، خرداد 1402