هدفم کین‌توزی با گذشته خود نبود

هدفم کین‌توزی با گذشته خود نبود
گفتگو با حمید شوکت به مناسبت بازچاپ مجموعۀ نگاهی از درون به جنبش چپ ایران

به ‌تازگی سه جلد از مجموعه چهارجلدی نگاهی از درون به جنبش چپ ایران، مجموعه گفت‌وگوهای شما با رهبران سازمان انقلابی، تجدیدچاپ شده‌اند. حالا که با شما حرف می‌زنیم، بیش از ۳۰ سال از انتشار اولین جلد این مجموعه (گفت‌وگو با مهدی خانبابا تهرانی) می‌گذرد. شما خودتان هم سابقه مبارزه با حکومت شاه و عضویت در کنفدراسیون دانشجویی را داشته‌اید. در ابتدا برای ما بگویید چه ضرورتی شما را به این سو برد که چنین پروژه‌ای را در میانه دهه ۶۰ درباره رهبران سازمان انقلابی آغاز کنید؟

در آستانۀ انقلاب به ایران بازگشتم و در پایه‌ریزی جبهه دمکراتیک ملی که زمینه تشکیل آن را در خارج از کشور تدارک دیده بودیم شرکت کردم. مدتی نیز عضو هیئت تحریریه نشریه آزادی، ارگان آن تشکیلات بودم. پیش از بازگشت به ایران نگاهی انتقادی به سیاست سازمان‌های چپ داشتم. رویکردی که به نام عدالت اجتماعی و مبارزه با امپریالیسم، دفاع از آزادی‌های اجتماعی را پاس نمی‌داشت. این دیدگاه پیش از بازگشتم به ایران در جریان همکاری با نشریه‌ای به نام چپ به وجود آمده بود که چند شماره آن نیز پس از بازگشت به ایران در تهران منتشر شد. همکاران آن نشریه اصغر شیرازی، خسرو شاکری، نوری دهکردی، مهدی خانبابا تهرانی، بهمن نیرومند و دوستانی بودند که نشریه سوسیالیسم علمی را در برلین غربی منتشر می‌کردند. ‌منوچهر هزارخانی و یکی دو نفر هم در داخل کشور برای چپ مقاله می‌نوشتند. همگی به این نتیجه رسیده بودیم ضروری است با بریدن از آنچه چپ سنتی می‌نامیدیم، با فکر و اندیشه‌ای به دور از دگم‌های مرسوم در قالب یک نشریه دست به روشنگری بزنیم. تا جایی که به خاطر دارم، نخستین بار عبارت چپ سنتی نیز که مفهوم معینی را تداعی می‌کرد در نشریه چپ که در خارج از کشور خوانندگان بسیار و در ایران خوانندگانی اندک داشت عنوان شد. دلیل اینکه چرا گفتگو با بنیان‌گذاران سازمان انقلابی حزب توده ایران در خارج از کشور را برای این پروژه برگزیدم اهمیت آن بود. آن تشکیلات فصل تازه‌ای را در تاریخ حزب توده و جریان چپ ایران گشوده و حزب توده را با بحران روبه‌رو کرد. بحرانی که پس از انشعاب خلیل ملکی و یارانش از آن حزب، ضربه‌ جدی دیگری بود. نقش سازمان انقلابی در تدارک و دست زدن به حرکت مسلحانه در منطقه فارس و کردستان، فرستادن علنی و مخفی شماری از اعضا، کادرها و رهبران آن سازمان به ایران، تلاش برای جلب کارگران ایرانی در شیخ‌نشین‌های خلیج فارس به آن سازمان و سازماندهی دانشجویان ایرانی در خارج از کشور برای مبارزه با حکومت شاه، نشان‌دهنده نقش مهم آن تشکیلات در تاریخ جنبش چپ ایران است که با پیروزی انقلاب اسلامی فصل تازه‌ای را در تاریخ آن سازمان گشود. این فصل که با تشکیل حزب رنجبران و دفاع از جمهوری اسلامی آغاز شده بود، سرانجام به رویارویی مسلحانه آن حزب با نظام حاکم انجامید. رویدادی که پیگرد و اعدام شماری از اعضا، کادرها و رهبران حزب را به دنبال داشت و شماری دیگر را به مهاجرتی ناخواسته راند.

مجموعه گفتگوهای نگاهی از درون به جنبش چپ ایران، چگونه آغاز شد و در مسیر پیدایش قرار گرفت؟

با بازگشتم به خارج از کشور رفته رفته به این نتیجه رسیدم که ثبت نقادانه رویدادهای گذشته بهترین کاری است که از دستم برمی‌آید. آشنائیم با تاریخ جنبش چپ را زمینه مناسبی برای پیشبرد این کار می‌دانستم. در آغاز فقط گفتگوی با مهدی خانبابا تهرانی مورد نظرم بود و جز این تصور روشنی از چگونگی آن نداشتم. همین قدر می‌دانستم که این کار از راه گفتگو عملی خواهد بود.

تلاش برای بررسی تاریخی بر اساس مصاحبه تاریخ شفاهی با محور بیوگرافی افراد، موضوع تازه‌ای نبود و قبل از شما نیز انجام شده بود. اما مجموعه نگاهی از درون به جنبش چپ ایران، به دلیل تسلط شما بر تاریخ فعالیت‌های سازمان انقلابی و تلاش شما برای گفتگوی انتقادی و چالش با سوژه در نوع خود کم‌‌نظیر است. تحت تاثیر چه کتاب یا مصاحبه‌هایی، پروژه خود را پیش بردید؟

در جستجوهایم به دو کتاب که به شکل پرسش و پاسخ تنظیم شده بودند برخوردم. یکی گفت‌وگویی با فیدل کاسترو و دیگری گفت‌وگویی با مانس اشپربر، نویسنده کتاب قطره اشکی در اقیانوس که به فارسی نیز ترجمه شده است. هر دو کتاب خواندنی بودند، اما در همان حال و هوای آشنای برخی از این نوع گفت‌وگوها با شخصیت‌های نامدار، جان‌مایۀ انتقادی چندانی نداشتند. حال آنکه برای من وجه نقادانه رویدادهای گذشته اساسی بود. با شروع کار، رفته رفته به روشی دست یافتم که در آغاز برایم ناشناخته بود. به ویژه در پایان گفتگو با تهرانی، به شماری از کمبودهایم آگاهی یافتم و این بار با تجربه‌ای که کسب کرده بودم، پروژه گفتگو با دیگر رهبران سازمان انقلابی حزب توده ایران در خارج از کشور را به سرانجام رساندم. گفتگوهایی که پس از سال‌ها به تازگی توسط نشر اختران تجدید چاپ شده است. گفتگو با خانبابا تهرانی نیز برای دریافت مجوزِ انتشار مجدد، در وزارت ارشاد است که امیدوارم با انتشار آن، مجموعه کامل این گفتگوها در اختیار خوانندگان قرار گیرد.

نکتۀ مهم دربارۀ این مجموعه این است که نتیجۀ کار فراتر از یک تاریخ شفاهی است و یک منبع مهم در شناخت تاریخ سازمان انقلابی و حوادث پیرامونیِ آن است. این گفتگوها به چه صورت پیش می‌رفت؟

درست است. نگاهی از درون به جنبش چپ ایران به معنای متعارف کلمه مصاحبه نیست و از این بابت با کارهای مشابه تفاوت دارد. تدارک گفتگو اساس کار است، اما روند رویدادها، جمع‌آوری اطلاعات درباره راوی، ویژه‌گی‌های فردی و سازمانی مقدماتی ضروری هستند. بدون چنین تدارکی، ثبت هر گفتگویی از گپی دوستانه در بیان خاطراتی تلخ و شیرین یا گفتگویی محترمانه به کمک یک دستگاه ضبط صوت فراتر نخواهد رفت. شماری از پرسش‌ها را پیشاپیش آماده کردم و شماری نیز در جریان گفتگو شکل گرفتند. با توجه به اینکه در نگاه به زندگی یک شخصیت یا جریان سیاسی، پاسخ‌ها را نمی‌توان بدون بررسی و بازبینی پذیرفت. این روشی است که مارک بلوخ، مورخ فرانسوی از آن به عنوان “نقد منابع” که ضرورت بررسی تاریخی است نام برده است.1

موضوع دیگر شکل تدوین گفت‌گوها بود. گاه پیش می‌آمد که روزها و ساعت‌ها درباره رویدادهای گذشته گفتگو می‌کردیم، بدون آنکه چیزی ضبط شود یا آنچه ضبط شده بود چنگی به دل نمی‌زد. پس همه را به کناری می‌نهادم و گفتگوی تازه‌ای را آغاز می‌کردیم. در پایان نیز با ویرایش متن گفتگوها که ماده خام بودند، امید بدان داشتم که روایتی هم تاریخی و هم خواندنی تدارک دیده باشم. آن هم نه فقط برای آنکه خاطره‌ای به ثبت برسد یا راوی در پاسخ به پرسشی که به نقد گذشته مربوط بود در جایگاه متهم قرار گیرد.هدفم کین‌توزی با خود و گذشته خود نبود. بلکه از آن رو که برای شناخت از شرایطی که در پی رویدادهای پس از انقلاب در آن قرار داشتیم، درجه معینی از شناخت از گذشته را ضروری می‌دانستم. با امید به آنکه شاید دستمایه‌ای برای هموار ساختن راه آینده باشد که غنیمت می‌شماردم. ایتالو سِوو، نویسنده اتریشی– مجاری در چنین نگاهی به گذشته، حال و آینده حرف پرمعنایی دارد. او می‌نویسد. زمان حال را نمی‌توان فقط از روی تقویم و ساعت دریافت. انسان به هردو می‌نگرد تا رابطه‌اش را با گذشته روشن سازد و با نوعی اطمینان خاطر راه آینده را دریابد.2

بر این اساس، نگاهی از درون به جنبش چپ ایران اگرچه به گذشته می‌پردازد، اما تنها بیان رویدادهای گذشته نیست. هدفم از آن گفتگوها در معنایی نگریستن به خود در بوتۀ نقد بود. آیینه‌ای برای نگاه به اندیشه و کردار نسلی از چپ ایران و شناخت از آرمان و توهمی که سرنوشت شماری از پویندگان آن جنبش را رقم زده است. این آیینه، آیینه‌ای از قصه و تاریخ، روایتی تلخ و اندوهبار از زندگی و زمانۀ ماست تا با نگاهی از درون به خود و تاریخ خود بنگریم. با رویکردی نه از دیدگاه پنهان ساختن زشتی‌ها، بلکه از راه برملا ساختن آنها. از دیدگاه دست گذاشتن بر ضعف‌ها و خطاها. نوعی کالبدشکافی که از همان آغاز تا پایان گفتگوها و تدوین مجموعه‌ای که نگاهی از درون به جنبش چپ ایران نام می‌گرفت با افسوس و اندوه همراه بود.

در این مجموعه، یک نکتۀ مهم سوالاتی است که شما طرح می‌کنید و گاه از پاسخ‌ها مهم‌تر است و خیلی جاها طرف مقابل‌تان را در مسیر بیان ناگفته‌ها یا دیدگاه‌هایی قرار می‌دهد که شاید در شرایط عادی آن‌ها را نمی‌گفت.

در تدارک نوشتن کتاب در تیررس حادثه: زندگی سیاسی قوام‌السلطنه، در آرشیو وزارت خارجه انگلستان به گزارشی از ریدر بولارد، وزیرمختار بریتانیا در ایران در جریان جنگ جهانی دوم برخوردم. بولارد در آن گزارش که به وزارت خارجه بریتانیا مخابره شده بود، درباره گزینش نخست وزیری پس از استعفای محمدعلی فروغی، سید حسن تقی‌زاده را بهترین جانشین او می‌داند. به گمان بولارد، علی سهیلی برای کسب این مقام پشتیبانی و محبوبیتی نداشت. حسین علاء نیز تصمیم داشت همچنان در مقام ریاست بانک ملی باقی بماند. بولارد برای سید ضیاءالدین طباطبایی نیز اقبالی در کسب این مقام نمی‌دید، چرا که ایرانیان او را به فراموشی سپرده بودند.3 آیا گزارش بولارد که در آرشیو اسناد وزارت خارجه بریتانیا در کنار انبوهی از اسناد دیگر نگهداری می‌شود تاریخ یا تاریخ کتبی است؟ واضح است که چنین نیست. آیا اگر بولارد همین سخنان را در گفتگویی بیان می‌کرد تاریخ یا تاریخ شفاهی می‌بود؟ گزارش بولارد در نهایت سندی تاریخی است که دیدگاه کارگزار سیاست بریتانیا را درباره موضوع معینی در ایران بیان می‌کند که درستی و نادرستی آن را نمی‌توان به جد پذیرفت یا به جرات رد کرد. باید دید آیا تقی‌زاده بهترین گزینش برای کسب مقام نخست وزیری بود یا سهیلی پشتیبانی و محبوبیتی نداشت؟ علاء تصمیم داشت همچنان در مقام ریاست بانک ملی باقی بماند و مردم سید ضیاءالدین طباطبایی را، آنگونه که بولارد مدعی بود به فراموشی سپرده بودند؟ چه دلیلی وجود دارد برای آنکه هر گزارش و سند کتبی یا هر حرف و سخن شفاهی در بررسی‌های تاریخی، بدون بازبینی و وسواسی هوشیارانه تنها به صرف آنکه از دقت، نظم و منطقی درونی برخوردار است را ملاک سنجشی مستند و متکی بر واقعیت‌ها بدانیم؟ گیریم که چنین باشد و ثبت هر خاطره‌ای را به کمک یک دستگاه ضبط صوت تاریخ شفاهی بنامیم، چه گرهی از کارمان می‌کشاید؟ اینجا است که ضرورت طرح پرسشی روشنگر و نقادانه تعیین‌کننده است. پرسشی که گاه برای شناخت و آگاهی از چند و چون یک رویداد تاریخی، از پاسخی که می‌شنویم اساسی‌تر است.

سال‌ها پیش در یکی از همین نوع گفتگوها که تاریخ شفاهی نامیده شده است به موضوعی برخوردم که در این زمینه شنیدنی است و ماجرایی کم و بیش چنین دارد. چند کمونیست ایرانی که در شوروی زندگی می‌کردند، یکی از کتاب‌های محمد حجازی به دستشان رسیده بود. دوری از ایران، اشتیاق آنان را به خواندن آن کتاب دوچندان کرده بود. اما نگران بودند مبادا دستگاه‌های امنیتی از ماجرا با خبر شوند و کتاب را کتابی ضدانقلابی بدانند. همین کافی بود تا به زندان بیفتند و به سیبری تبعید شوند. پس سوراخی در پشت دیوار اتاقشان تعبیه کرده بودند. شب‌ها کتاب را می‌خواندند و روزها با طنابی آن را در سوراخی که تعبیه کرده بودند پنهان می‌کردند.

چنین خاطراتی در میان یادمانده‌های کمونیست‌هایی ایرانی که در شوروی روزگار گذرانده بودند کم نیستند. با شنیدن چنین خاطره‌ای باید پرسشی اساسی مطرح کرد. باید پرسید چگونه ممکن است انسان به نام تلاش در پاسداری از عدالت اجتماعی مدافع نظامی باشد که به خاطر یک کتاب داستان، آن هم داستانی از حجازی حتی مدافعان خود را با هراس از پیگرد و خطر تبعید روبه‌رو سازد. مدافعانی که از سرزمین‌های دور و نزدیک به آنچه پایگاه انقلاب جهانی نامیده می‌شد پناه آورده بودند و چاره‌ای نمی‌دیدند جز آنکه دارو ندارشان را در سوراخی پنهان کنند. پاسخ آن کمونیست‌های ایرانی که چنین تجربه‌ تلخی را در سرزمین شوراها از سر گذرانده بودند هر چه می‌بود، اساس طرح چنین پرسشی بود. پرسشی که ما را به شناخت از سرشت و سرنوشت نسلی از کوشندگان جنبش چپ ایران و تاروپود نظامی که در راه آن قربانی شدند آشنا می‌ساخت. پرسشی که جایش در آن تاریخ شفاهی خالی بود.

زمانی که این کار را در سال ۱۳۶۵، شروع کردید کوتاه زمانی از تثبیت وقایع پس از انقلاب گذشته بود. اگر چه هنوز گروه‌های مختلف چپ در تبعید فعال بودند، شوروی پابرجا بود و کمونیسم هنوز از هم نپاشیده بود. در چنین شرایطی موشکافی درباره گذشته یک سازمان مخفی و کندوکاو درباره علل درونی شکست جریان چپ در ایران کار متعارفی نبود و با تهمت‌هایی نظیر وابستگی یا سوءاستفاده دیگران از ناگفته‌های جنبش کمونیستی روبه‌رو بودید. چه پاسخی برای این افراد داشتید و ذهنیت خودتان چه بود؟

سال‌ها پيش وقتی آن گفت‌وگوها را آغاز کردم، بازنگری نقادانه در بررسی تاريخ‌ جریان چپ با روشی که توضیح دادم در میان ما باب نبود. آن روزها آنچه ضرورت حفظ اسرار جنبش نامیده می‌شد مدافعان بسیاری داشت. شماری در جریان گفتگوهایم با تهرانی، تحت اين عنوان که بازگويی اسرار جنبش و نقد اشتباه‌ها مورد سوءاستفاده‌ دشمنان قرار می‌گيرد، مرا از ادامه آن گفتگوها برحذر ‌داشتند. با انتشار نخستین دفتر از مجموعه نگاهی از درون به جنبش چپ ایران نیز با انتقادهای بسیاری روبه‌رو شدم و گفتند به منافع جنبش صدمه زده‌ام. پاسخم این بود که دستیابی به آگاهی، از بازبینی و بازنگری بی‌پروای گذشته می‌گذرد. از گشودن دریچه‌ای که در چشم‌انداز آن، نقد نقادانۀ روزگار سپری شده در رعایت ملاحظات معمول و متعارف سیاسى قربانى نشود. به این اصل باور داشتم که نمی‌بایست به بهانه هراس از رسوایى جنبش که در حقیقت هراس از رسوایى خود است حقایق را پنهان ساخت و نسلى را در گسست تاریخى، بى‌تاریخ یا با تاریخى فرمایشى، بى‌گذشته یا با گذشته‌اى آراسته به معصومیتى دروغین به حال خود رها کرد تا هر بار همه چیز را از نو تجربه کند. به امید و انتظاری بیهوده در کتمان همیشگى حقیقت و هراس از رسوایى تا این که رازی از پرده برون افتد و رسوایمان کند.

این را نیز بگویم که پیش از آغاز این پروژه، هنگامی که کتاب سال‌های گم‌شده درباره انقلاب اکتبر و نقش لنین در برپایی نظامی که بر انحصارطلبی و استبداد استوار بود را نوشتم نیز با اتهام‌های تندی روبه‌رو شدم.اوج این اتهام‌ها با انتشار کتاب در تیررس حادثه: زندگی سیاسی قوام‌السلطنه پیش آمد. شماری از مدافعان جبهه ملی و ادامه‌دهندگان “راه مصدق” گفتند با بودجه سی. آی. ا و موساد آن کتاب را نوشته‌ام. از حزب توده تا روزنامه انقلاب اسلامی در هجرت با تکرار همان اتهام‌ها نوشتند در گذشته جزو جریان چپ بوده‌ام و به جریان راست پیوسته‌ام. با خود گفتم انگار همین را کم داشتیم که یاران کیانوری و مریدان بنی‌صدر به جای بازبینی دفتر و کارنامه زندگی سیاسی ویرانگر خود در سال‌های دور و نزدیک، جای چپ و راست را نشانمان بدهند.

جایی گفته‌اید که نگاهی از درون به جنبش چپ ایران را می‌شود “کالبدشکافی شخصیت چپ” خواند. هر کدام از شخصیت‌هایی که شما با آن‌ها مصاحبه کرده‌اید، یعنی تهرانی، کشکولی، لاشایی و رضوانی و همچنین شخصیت‌هایی مانند پرویز نیکخواه، بیژن حکمت، پرویز واعظ‌زاده یا سیروس نهاوندی که آنها را از خلال گفتگوهای این پروژه می‌شناسیم، چهره‌هایی هستند که کالبدشکافی شخصیت‌شان تصویر ما از شخصیت چپ ایران را تکمیل می‌کنند. مهدی خانبابا تهرانی چه ویژگی‌هایی داشت که اولین گفتگوی‌تان را با او انجام دادید؟ در خلال کتاب متوجه می‌شویم که او حافظه‌ای قوی بخصوص در نقل جزییات دارد. آیا این ویژگی دلیل اصلی بود یا صراحتش در نقد گذشته، یا پیشکسوتی او در مبارزه از پیش از ۲۸ مرداد 1332؟

تهرانی و کشکولی و لاشایی و رضوانی هر یک تیپ ویژه‌ای از یک عنصر چپ را در سازمان انقلابی نمایندگی می‌کردند که نمونه آن را در سایر سازمان‌ها و احزاب چپ نیز می‌توان یافت. آنها ویژه‌گی مشترکی با یکدیگر دارند و همگی برخاسته از نسل سال‌های ملی شدن صنعت نفت و کودتای 28 مرداد 1332 هستند. سال‌هایی که رویدادهای آن تاثیری انکارناپذیر در آنان بر جای نهاده است. اما تفاوت‌های قابل تاملی نیز با یکدیگر دارند. تهرانی در قیدوبند ایدئولوژی و تشکیلات که بنیاد تفکر جریان چپ است نیست. کشکولی سرباز بی‌باک و از جان گذشته حزب است. لاشایی متفکر و درهم شکسته، و رضوانی شخصیتی است که بدون هیچ‌ ویژه‌گی بارزی به اعتبار توانایی ممتازش در عرصه تشکیلات، رهبری بلامنازع است. تیپی که در ژارگون مارکسیسم روسی از آن به عنوان آپاراتچیک یاد کرده‌اند. شاید در این معنا، نگاهی از درون به جنبش چپ ایران نوعی کالبد شکافی شخصیت در جریان چپ نیز باشد. تهرانی چنانکه گفتید حافظه‌ای قوی دارد. هنگامی که آن گفتگوها را آغاز کردم، کس دیگری جز او در نظرم نبود. کسی را هم نمی‌شناختم که به اندازه تهرانی آمادگی پذیرش پیشنهادم را داشته باشد. پیشنهادی که مسئله بازنگری و نقد گذشته محور اصلی آن بود و پذیرفتش با توجه به معیارهای آن روزگار کار ساده‌ای نبود.

در گفتگوی مفصل شما با خانبابا تهرانی و همچنین در روایت‌هایی که دیگران درباره او دارند، با یک کاراکتر منحصربه‌فرد مواجه می‌شویم که حافظه عجیبی دارد. مثلا دیدارش با ایرج اسکندری، عضو برجسته کمیته مرکزی حزب توده در دهه چهل را با همان جزییات دقیق مکالمات به یاد دارد که دیدار با او را در دهه شصت. تا چه میزان مهدی تهرانی را در نقل وقایع صادق یافتید؛ یا چگونه سخنان او را راستی‌آزمایی کردید؟

گفتگوی با تهرانی را با عیار سنجش صداقت یا کشف حقیقت محک نمی‌زدم. گفتگوی با کشکولی، لاشایی و رضوانی نیز جز این نبود. تهرانی حقیقت خود را داشت و دیگران نیز چنین بودند. مگر نه این است که هر یک از ما از دیدگاهی به زندگی می‌نگریم؟ پس هدف این بود بدانم هر یک از آنها از چه دریچه‌ای به زندگی و زمانۀ خود نگریسته‌ا‌ند. چه رویکردی به گذشته داشته و بازبینی گذشته و نگاه نقادانه به روزگار سپری شده در زندگی سیاسی هر کدام چه جایگاهی داشته است؟ این دیگر با خواننده است که حقیقت خود را از خلال آنچه گفته شده است کسب کند و دستمایۀ شناخت و آگاهی سازد یا جز این کند و کتاب را به کناری نهد. آنچه در زمینه صادق بودن گفتید نیز در چنین معنایی مفهوم پیدا می‌کند. اگر خواننده‌ای پس از خواندن کتابی در بیش از ششصد صفحه به شخصیت راوی و جوهر گفتگو و زیر و بم پرسش و پاسخی که جریان داشته است پی نبرد، مشکل خواننده است نه نویسنده.

تهرانی از حزب توده انشعاب می‌کند. بعد در اختلاف با رضوانی و دیگران، منتقد عمل‌زدگی و اراده‌گرایی سازمان انقلابی می‌شود. انشعاب می‌کند و با تشکیل گروه کادرها از ضرورت برپایی یک جنبش فکری حرف می‌زند. با آغاز مبارزه مسلحانه چریکی در ایران از جنگ چریکی پشتیبانی می‌کند. او در گفتگو با شما چنین وانمود می‌کند که گویی همواره قربانی توطئه سایرین بوده است. آیا از مجموعه کارنامه‌‌ سیاسی‌اش چنانکه خود او از قول کیانوری نقل کرده می‌توان نتیجه گرفت همواره ضدتشکیلات بوده است؟ تهرانی چند دهه درگیر مبارزه چپ‌گرایانه بوده اما روشن نیست مدافع خط شوروی است، مائوئیست است یا هوادار انقلاب کوبا؟ او که سال‌های طولانی در جمهوری خلق چین در بخش فارسی رادیو پکن کار کرده بود، در گفت‌وگو با شما مائوئیسم را منطبق با جامعه دهقانی چین می‌داند، انقلاب فرهنگی و آثار مائو را مسخره می‌کند و تندترین انتقادات را به کیش شخصیت مائو دارد و آن را آئین و روضه می‌نامد. آیا می‌توان گفت که او در دوران مبارزه‌اش یک انقلابی ماجراجو و پرمدعا، اما تنها است که دستگاه فکری مارکسیستی منسجمی ندارد؟

تهرانی هیچ‌گاه دستگاه فکری مارکسیستی منسجمی نداشته است و ادعایی نکرده است. اما اینکه می‌گویید ضد تشکیلات است درست است. درست‌تر است بگویم در بند مناسبات تشکیلاتی نیست. نیک یا بد، اصولا تشکیلات‌پذیر نیست. تهرانی را شخصیتی غیرایدئولوژیک، با طنزی تلخ و کلامی شیرین یافتم. خاطرم هست مدتی از بازگشتش از چین گذشته بود که درباره مائو با او صحبت می‌کردم. آن روزها کیش شخصیت صدر مائو در اوج خود بود و گفته می‌شد هفته‌ای دو کتاب می‌خواند. از تهرانی در این زمینه پرسیدم. گفت این حرف‌ها بی‌معنی است. مائو آنقدر پیر و خرفت شده که کُتش را هم با جا رختی می‌پوشد.! او هنگامی پذیرفت یادمانده‌هایش را با من در میان بگذارد که کسی شهامت چنین کاری را نداشت.

دومین کتاب از این مجموعه، یک دهه بعد از گفتگو با تهرانی، به گفتگو با ایرج کشکولی، یکی دیگر از رهبران موثر سازمان انقلابی اختصاص دارد. علت این فاصله طولانی در انجام آن گفتگوها چه بود؟ در این ده سال تلاشی برای راضی کردن افراد دیگری چون رضوانی، لاشایی و یا حکمت که تهرانی علیه آنها نظرات تندی را طرح کرده بود انجام دادید؟

نمی‌دانم اطلاعاتی را که در این زمینه در اختیارتان می‌گذارم تا چه اندازه برای خوانندگانتان اهمیت داشته باشد؟ خاطرم هست مدتی پس از گفتگوی با تهرانی، در تماسی که با رضوانی داشتم، با اشاره به آنچه در گفته‌های تهرانی نادرست و قلب حقایق می‌دانست، قرار شد با او نیز گفتگو کنم. جزئیات ماجرا را دقیقا به یاد ندارم. همین قدر می‌دانم روشی را که برای پیشبرد کار پیشنهاد کردم نپذیرفت. از لاشایی هیچ نشانی در دست نداشتم. تا اینکه دستیار آمریکایی‌اش در مطبی که کار می‌کرد، تلفنی کتاب گفتگو با تهرانی را که مرکز پخشی در کانادا داشت سفارش داد. ظاهرا نمی‌دانست نباید کتاب را به نام لاشایی سفارش بدهد. بدین ترتیب پی بردم که در ساکرامنتوی کالیفرنیا مطب دارد. با شماره‌ تلفنی که به دست آورده بودیم تماس گرفتیم، گفتند چنین شخصی را نمی‌شناسند و اشتباه گرفته‌ایم.

بدین ترتیب ماجرا منتفی شد. بعدها به همت پرویز برادرم ردپا و نشانی او را در همان مطب ساکرامنتو پیدا کردیم و نسخه‌ای از کتاب گفتگو با کشکولی را برایش فرستادیم. دو ماهی گذشت تا تماس گرفت. در همان دیدار که دیدارهای بعدی را به دنبال داشت، از آنچه بر او گذشته بود یاد کرد و تا جایی که به یاد دارم، نزدیک به یک سال طول کشید تا پیشنهادم را برای تدوین کتابی با همان سبک و سیاق گفتگو با تهرانی و کشکولی پذیرفت. کتاب گفت‌وگوی با لاشایی آماده انتشار بود که او به بیماری سرطان ریه درگذشت.

توصیف شما از ویژه‌گی‌های شخصی و نقش کشکولی در سازمان انقلابی و حزب رنجبران چیست؟ اگر کشکولی را شخصیتی تئوریک ندانیم، بنا بر گفت‌وگو با شما و خاطرات دیگر می‌دانیم که او یک مائوئیست مومن است. سیامک لطف‌اللهی گفته کشکولی هنگام بازدید از خانه مائو، از دیدن گهواره او احساساتی شده و گریه کرده و شعار داده بود. هنگامی که در کردستان تیر می‌خورد و گمان می‌کند آخرین لحظات عمرش را می‌گذراند باز شعار زنده‌باد صدر مائو سر می‌دهد؛ برخلاف تهرانی که می‌گفت “حرف‌های چینی‌ها حرف یک مشت دهقان نفهم چینی‌ست.” به نظر شما چرا تیپی مثل کشکولی که دهقان چینی نبود، دانشجو و اروپا دیده بود، جذب سخنان مائو یا جلسات انتقاد و انتقاد از خود و کیش شخصیت شده بود؟

پيروزی انقلاب کوبا و الجزایر، جوانانی چون کشکولی را که پا به عرصه مبارزه سیاسی گذاشته و رهايی از بند استعمار را در نبرد مسلحانه جست‌وجو می‌کردند شيفته و مفتون توانايی‌های خود ساخته بود. برای بسیاری از آنها‌، جمهوری توده‌ای چین که خود را مدافع انقلاب در آفریقا، آسیا و آمریکای لاتین می‌دانست، نماد رویارویی با آمریکا و شوروی که سیاست همزیستی مسالمت‌آمیز را تبلیغ می‌کرد شمارده می‌شد. این سیاست برای جوانانی که بیش از پیش به انقلاب روی می‌آوردند جاذبه و کششی نداشت. شعار شورش بر علیه مرتجعین بر حق است که با نام مائوتسه‌دون گره خورده بود، نه فقط دهقان چینی، که شمار گسترده‌ای از دانشجویان و جوانان کشورهای جهان سوم و جوامع سرمایه‌داری را نیز به پیروان آنچه اندیشه مائو نامیده می‌شد بدل ساخته بود. کشکولی که در کوبا تعلیمات نظامی دیده و در نبرد مسلحانه با حکومت شاه در منطقه فارس شرکت کرده بود، در چنین فضایی به مائوئیسم ‌گروید. او فرمانده‌ای نظامی و چریکی به تمام معنی بود. با سادگی و افتادگی خاصی که به دل می‌نشست.

کشکولی سال ۱۳۶۳، بعد از ماه‌ها مبارزه مسلحانه و تلاش برای گرفتن اسلحه و پول از عراق و احزاب کرد، تصمیم گرفت از حزب رنجبران جدا شود. به نظرتان چه چیزی باعث شد کشکولی تصمیم بگیرد میدان نبرد در کردستان را رها کند و به اروپا برود. وضع بد اعضای انگشت‌شمار حزب رنجبران در کردستان در دهه شصت بدتر از وضعیت شکست شورشی که کشکولی در میان ایل قشقایی در فارس در آن شرکت کرد نبود. چه شد که کشکولی به بن‌بست رسید؟ زندانی بودن همسرش بلقیس و فرزندش پرویز به دست جمهوری اسلامی در ناامید شدن کشکولی از مبارزه و ترک میدان نبرد تا چه اندازه موثر بود؟ ماجرای گرفتن کمک مالی از استخبارات عراق، آن هم دلارهایی با نشان بانک مرکزی سعودی چقدر در این جدایی موثر بود؟ کشکولی در توضیح دلایل جدایی‌اش از رنجبران می‌گوید در گذشته چندان در قید و بند مسائل تئوریک نبود و با استدلال‌های رفقایش قانع می‌شد، وقتی با او گفتگو کردید از مبارزه پشیمان بود؟ یا به گذشته نقد جدی داشت؟

کشکولی امکانی برای ادامه مبارزه مسلحانه در کردستان نمی‌دید. جمع کوچکی که از حزب رنجبران باقی مانده بود، از کردستان ایران به کردستان عراق رانده شده بود. آنجا نیز جز انتظار، آن هم در شرایطی دشوار با امکان دیگری روبه‌رو نبود و نور امیدی نمی‌دید. دستگیری همسر و فرزندش ضربه سختی بود. ادامه آن شرایط، آن هم در پناه سازمان استخبارات عراق و دلارهای عربستان سعودی برای کسی که عمری را در باور به تکیه به نیروی خود سپری کرده بود شدنی نبود. کشکولی پشیمان نبود، اما به سیاست حزب رنجبران در قبال جمهوری اسلامی انتقادهای جدی داشت. کشکولی در شرایط سختی بود. رضوانی تصویری از قرار گرفتن در چنین شرایطی به دست می‌دهد که شنیدنی است. می‌گوید: “انسان وقتی می‌خواهد از حزبش جدا شود به خود و مسائل خصوصی خود می‌اندیشد. به همسر و فرزندش، به امکاناتی که از دست داده است، به آینده ناروشنی که در پیش دارد و باید تمام بارش را به تنهایی به دوش بکشد. به اینکه خسته شده یا به قول کردها «دانشتن»، یعنی باید بنشیند.”4 کشکولی عمری را از پا ننشسته بود. اما دیگر پس از آن همه تلاش می‌خواست لختی بنشیند.

سومین دفتر از پروژه شما به گفتگو با کورش لاشایی اختصاص دارد. شاید از یک جهت گفتگو با لاشایی متفاوت از همه گفتگوهای این پروژه باشد. علتش هم بازگشت لاشایی به ایران، بازداشت و مواجهه او با ساواک و در نهایت موقعیت جدید او در حکومت پهلوی تا انقلاب ۵۷ است. روحیات لاشایی چگونه بود و چه تمایزی با تیپی مثل کشکولی داشت؟ از خلال گفت‌وگوها به‌نظر می‌رسد لاشایی از لحاظ تئوریک و کاریزما با چهره‌ای مثل کشکولی فاصله زیادی دارد و تیپ روشنفکر است. شاید درباره لاشایی اصلی‌ترین سوال این باشد که آیا لاشایی واقعا بعد از مدت کوتاهی که در ایران بود به غلط بودن روش مبارزه سیاسی‌اش یا بی‌فایده بودن آن پی برده بود؟ یا بازداشت به‌دست ساواک و به اصطلاح داغ و درفش باعث بریدن او شد؟

پاسخ به این پرسش آسان نیست. چنین به نظر می‌رسد که در تصمیم لاشایی نه یک عامل، که چند عامل نقش داشته‌اند. یکی از آنها موقعیتی بود که سازمان انقلابی هنگام بازگشت لاشایی به ایران در آن قرار داشت. مبارزه قهرآمیز در صحنه اصلی نبرد، هدف اصلی جوانانی بود که با بریدن از حزب توده راه تازه‌ای را در پیش گرفته بودند. آنها حزب توده را متهم می‌کردند با پیش گرفتن سیاستی مسالمت‌آمیز دچار رخوت شده و از انقلاب دست شسته است. گزینش نام سازمان انقلابی برای تشکیلاتی که لاشایی و دیگران پایه‌ریزی کردند از چنین برداشتی سرچشمه می‌گرفت.لاشایی اما آگاه بود که سیاست سازمان انقلابی در فرستادن اعضا، کادرها و رهبران آن سازمان به ایران به کُندی پیش می‌رود و چه بسا با شکست روبه‌رو شده است. او در بازگشت از کردستان و آگاهی از کشته شدن اسماعیل شریف‌زاده و یارانش در نبرد با نیروهای دولتی، بیش از پیش به مشکلاتی که برای پیشبرد مبارزه در ایران وجود داشت پی برده بود. دشواری‌های فرستادن کادرهای علنی و مخفی به ایران، اختلافات درون سازمان انقلابی که به انشعاب انجامید، مصاحبه‌های تلویزیونی سیاوش پارسانژاد و پرویز نیکخواه در مورد پیشرفت‌های کشور که دانشجویان خارج از کشور را به دست شستن از مبارزه با حکومت شاه فراخوانده بودند، به گرفتاری‌هایی دامن می‌زد که در روحیه لاشایی بی‌تاثیر نبود. این گرفتاری‌ها هنگام بازگشت او به ایران می‌توانست تردیدهایی را درباره درستی راهی که در پیش گرفته بود به وجود ‌آورده باشد. لاشایی در چنین شرایط به ایران بازمی‌گشت و در ایران نیز موقعیت نابسامانی داشت و برای پیدا کردن یک اتاق و گرفتن شغلی در یک داروخانه نیز با مشکل روبه‌رو شد. پزشکی که در آلمان درس خوانده بود. در جمهوری توده‌ای چین آموزش دیده و با مائو دیدار کرده بود. در کردستان با جلال طالبانی همراه شده، به مبارزه مسلحانه پرداخته و در تلاش برای جلب کارگران ایرانی به سازمان انقلابی در شیخ‌نشین‌های خلیج فارس دست به کارگری زده بود؛ سرانجام در بازگشتی به ایران که خالی از خطر نبود، خود را در شرایطی می‌یافت که در گوشه‌ای بنشیند و با رفیقی حزبی کتاب تاریخ مشروطۀ ایران کسروی بخواند. لاشایی در چنین موقعیتی به دام ساواک افتاد. باقی ماجرا جز آنچه او در این زمینه گفته است بر ما پوشیده است.

می‌دانید که اخیرا علی رهنما در پژوهش‌اش درباره جنبش مسلحانه در ایران، پیرامون ماجرای لاشایی به گفت‌وگوی شما با او ارجاع داده است. رهنما در صفحه ۱۶۰ کتاب می‌نویسد: “لاشایی این فرصت را پیدا کرد که پس از انقلاب از ایران خارج شود و داستانش را بازگو کند. او با حمید شوکت این موضوع را در میان گذاشت که اگر شکنجه نشده بود، به احتمال زیاد بر باورهای انقلابی‌اش ثابت‌قدم می‌ماند و عقب‌نشینی نمی‌کرد.” اما آنچه در گفتگوی شما با لاشایی می‌خوانیم، با آنچه رهنما نقل کرده است نمی‌خواند و نوعی وارونه‌نماییِ سخنان لاشایی در گفتگو با شماست. به نظر شما چرا پژوهش‌گری مانند رهنما از همه دلایلی که لاشایی در رد شیوه مبارزه‌اش در بحث با شما آورده است این‌چنین ساده می‌گذرد و موضع او را تحریف می‌کند؟

کتاب آقای رهنما را نخوانده‌ام. اما با توجه به آنچه پیشتر دربارۀ لاشایی گفتم، دستگیری یا شکنجه او را تنها دلیل تغییر مواضع سیاسی‌اش نمی‌دانم. با لاشایی بارها و بارها درباره ثابتی، ساواک و شکنجه، درباره آوازه و اعتباری که در گرماگرم نبرد در سرداب استبداد برباد رفت گفتگو کردم. از توانایی‌ها و تردیدها، از ناامیدی‌ها و شکستن و ماندن در میانه راه، از ایستادگی و تسلیم تا وسوسۀ صعود به قلۀ اقتدار و قدرت. از شهرت؛ شهرتی شوم که در پناه همپایی با فرادستان و گذشتن از آنچه آرمان نیکبختی فرودستان نامیده می‌شد. از خدمت در راه آرمان گم‌شده‌ای به نام سوسیالیسم که لاشایی روزگاری را در جستجوی یافتنش در این سو و آن سوی جهان سپری کرده بود. سپری کرده بود تا در چرخشی شتابان، سرانجام اندوهبار خود را چون گم‌گشته‌ای یکه و تنها در تهران، در لژیون خدمتگزاران بشر محمدرضا شاه بازیابد. لاشایی فروکاستن تمام این‌ها را با آنچه میان او و داروغۀ تبه‌کاری چون پرویز ثابتی در اوین گذشته بود نمی‌پذیرفت و من نیز نمی‌پذیرم.

لاشایی در بازگویی تجربه دلایل شکستنش و بایکوتش توسط رفقای سابقش، در پشت کردن به آرمان‌های قبلی چه احساسی از خود بروز می‌داد؟ آیا به آنها پشت کرده یا همچنان تا اندازه‌ای وفادار مانده بود؟

آرمان‌هایش را حفظ کرده بود، هر چند دیگر به کمونیسم اعتقاد نداشت. در اتاق کارش عکسی از چه‌ گوارا داشت که جایی ندیده بودم. در گوشه‌ای نیز در جعبه‌ای چوبی مشتی خاک بود. پرسیدم این خاک چیست؟ گفت خاکی است که هنگام گریختن از ایران با خود آورده است. با مشتی خاک میهنش را ترک کرد و با مشتی خاکستر بدان بازمی‌گشت

لاشایی در جریان گفت‌وگو برای تدوین آن کتاب شور و حال تازه‌ای یافته بود. ثریا همسرش می‌گفت، از وقتی شما را پیدا کرده و حرف این کتاب پیش آمده استروحیه‌اش تغییر کرده است. اغلب یکشنبه‌هاٌ پس از چند ساعت رانندگی از ساکرامنتو به برکلی می‌آمد و در هر فرصتی با من و برادرم و با کسانی که روزگاری عضو سازمان انقلابی بودند و پیشتر آنها را ندیده بود دیدار می‌کرد. از کردستان و جلال طالبانی می‌گفت. از چین، چوئن‌لای و مائو، و از کارگری در شیخ‌نشین‌های خلیج فارس که تا پاسی از شب می‌نشستیم و گفتگو می‌کردیم. از آرمان و آرزویی که برباد رفته بود.

به ماجرای تغییر موضع لاشایی اشاره کردید. درباره پرویز نیکخواه چه می‌گویید؟ می‌دانیم که او از یک قهرمان تمام‌عیار برای کنفدراسیون و سازمان انقلابی به یک ضدقهرمان بدل شد. نیکخواه پنج سال بعد از محکومیتش در دادگاه، تصمیم گرفت اصلاحات رژیم را تایید کند و در تلویزیون به حزب توده، کنفدراسیون و سازمان انقلابی بتازد. شعارش این شد که “اگر نظریه‌ات بر واقعیت منطبق نیست، نظریه‌ات را تغییر بده.” به‌نظر شما چه ویژگی شخصیتی در نیکخواه باعث شد او به چنین قماری دست بزند؟ آیا در زندان بریده بود یا به نظرات جدیدی رسیده بود و با نگاه عمل‌گرایانه به این راه رفت؟ آیا نیکخواه در حرف‌هایش صادق بود؟ اکنون که نیم قرن از ماجرای به اصطلاح بریدن نیکخواه گذشته است، چه ارزش‌داوری درباره تصمیم او یا لاشایی می‌توان داشت؟ لاشایی در گفتگوی با شما معتقد است نیکخواه با مطالعۀ آمار رشد اقتصادی و فعالیت‌های عمرانی در روستاها و اطلاعاتی که از طریق دو برادرش در زندان به او می‌رسید متحول شده بود. آیا این تحول در زندان عادی بود؟ نیکخواه در باقی سال‌های عمرش از سال ۵۰ تا ۵۷ تلاش کرد با ورود به دستگاه پهلوی آن ‌را اصلاح کند اما در این راه شکست خورد. آیا بعد از نیم قرن می‌توانیم بگوییم نیکخواه در قیاس با بقیه رفقایش مثل رضوانی در جای صحیح‌تری ایستاده بود؟

آگاهی نیکخواه از پیشرفت‌های ایران بر اساس دست یافتن به آمار رشد اقتصادی و فعالیت‌های عمرانی در روستاها و بر اساس آن توجیه همکاری با حکومت شاه ساده کردن مسئله است. پیشرفت‌هایی که نیکخواه از آن سخن گفت انکارناپذیر و بی‌باکی‌اش در بیان آن از سوی کسی در جایگاه او ستایش‌آمیز است. پیشرفت‌هایی که نه تنها در زمینه اقتصاد و آبادانی در شهر و روستا، که در برخی از عرصه‌های اجتماعی دیگر نیز چون حقوق زنان جریان داشت و اپوزیسیون برای هیچ یک اعتباری نمی‌شناخت. اما مگر مبارزه نیکخواه و لاشایی با نظام حاکم بر ایران تنها به خاطر عدم پیشرفت اقتصادی یا کوتاهی در ایجاد کارخانه و بیمارستان یا جاده و راه بود که آگاهی به آن، شخصیتی چون او و لاشایی را از ادامه مبارزه باز دارد و فراتر از آن، خود و دیگران را نیز به چنین گزینشی فرابخواند؟ او و لاشایی با پیوستن به سازمان انقلابی مخالف سرسخت سرمایه‌داری جهانی و مدافع برانداختن آن بودند. نظامی که در زمینه رشد و پیشرفت و رفاه اجتماعی چیزی کم نداشت. نیکخواه هوشیارتر از آن بود که نداند سخن از پیشرفت و آبادانی برای دانشجویان خارج از کشور و اپوزیسیونی که سوسیالیسم را تنها راه نجات می‌دانست راه به جایی نخواهد برد. آن هم نوعی از پیشرفت و آبادانی که نیکخواه آن را تحت منویات ملوکانه و در سایه رهبری داهیانه همایونی دست‌یافتنی خوانده بود.اپوزیسیون اعتباری برای سخنان نیکخواه نمی‌شناخت و در اثبات حقانیت خود هر بار خون شهید تازه‌ای را به شهادت می‌گرفت. اپوزیسیونی که با استناد به فقدان آزادی‌های دمکراتیک، نه تنها هر تحولی را ظاهری پنداشته و انکار می‌کرد، بلکه پیشاپیش راه را بر بحث و گفتگویی خلاق و به دور از پیشداوری‌های بی‌اساس درباره نادیده انگاردن تحولاتی که جریان داشت می‌بست. رمز ناکامی نیکخواه و لاشایی نیز در همین بود. آنجا که آزادی قربانی دیکتاتوری و استبداد بود، سخن از پیشرفت و آبادانی جز برباد دادن اعتباری که به بهای سال‌ها مبارزه و زندان کسب شده بود پیامدی ببار نمی‌آورد.

گذشته از اینها، داوری درباره نیکخواه و لاشایی و سیاستی که پیش گرفتند در یک زمینه همچنان معمایی باقی مانده است. آنها هنگامی به دفاع از دستاوردها در عرصه پیشرفت و آبادانی برخاستند که در نتیجه اختناق سیاسی امکانی برای نقد کمبودها در میان نبود. راهی نبود تا آنچه را که می‌خواستند آزادانه با دیگران در میان بگذارند. با برکناری امیرعباس هویدا از مقام نخست وزیری در مرداد 1356 تا بهمن 1357، و گشایشی که در فضای سیاسی کشور پدیدار شده بود این امکان فراهم آمد. نیکخواه و لاشایی در کشاکش میان اصلاح و انقلاب، بی‌هیچ پروایی فرصت داشتند هر چه می‌خواستند بگویند و بنویسند. آن‌ها روزگاری که کسی را یارای سخن گفتن نبود، بی پرده، بی‌آنکه راز و رمزی در میان باشد لب به سخن گشودند و در نفی انقلاب به دفاع از اصلاحات برخاستند تا روزگاری دیگر، هنگامی که از هر دری سخنی در میان بود سکوت کردند و در برابر انقلاب نایستاند. روزگاری که رازها از پرده برون افتاده و شاه نیز “صدای انقلاب” را شنیده بود.

اکنون سال‌ها از تجربه نیکخواه و لاشایی می‌گذرد. داوری درباره آنچه بر آنها گذشت، در معنایی داوری درباره رابطه عنصر روشنفکر با سیاست و قدرت و حاکمیت است. روشنفکر بدون جوهر نقاد در عرصه سیاست، بدون اخلاق به معنای وجدان اجتماعی و بدون اومانیسم معنایی ندارد. اما این معنا فراتر از کنش سیاسی در مفهوم متعارف آن است. اگر سیاست در کنش روزمره شکل می گیرد، مبنای کنش روشنفکر نیازی به روزمره‌گی ندارد.هیچ چیز به اندازه روزمره‌گی مانع خلاقیت روشنفکری نیست. حال آنکه سیاست بدون روزمره‌گی فاقد خلاقیت است. به گفته هانا آرنت، زندگی روشنفکری به بالا رفتن از پلکانی بدون نرده می ماند؛ تکیه گاهی در کار نیست. اصلی اساسی که نیکخواه و لاشایی آن را نادیده گرفتند و در وسوسه و سودای تاثیر بر تحول سیاسی، خلاقیت روشنفکری را قربانی تکیه به قدرت و حاکمیت ساختند.

آخرین کتاب از مجموعه نگاهی از درون به جنبش چپ در ایران به گفت‌وگو با محسن رضوانی اختصاص دارد که شاید از جهاتی مهمترین در این مجموعه است، زیرا رضوانی نقش بی‌بدیل در رهبری سازمان انقلابی و تصمیمات مهم و روندهای آن داشته است. در گفتگوهای قبلی که با رهبران سازمان انقلابی داشتید، آنها تصمیمات به زعم خود غلط یا روندهای نادرست را به رضوانی منتسب می‌کنند. ارتباط با کوبایی‌ها و فرستادن تیم‌هایی به کوبا برای آموزش، ارتباط با چینی‌ها و اعزام نیرو برای آموزش به چین، نقش داشتن در اخراج قاسمی، سغایی و فروتن از سازمان انقلابی و نقش محوری او در سیاست سازمان انقلابی و حتا در حزب رنجبران و در دفاع از اسلام مبارز. گویی رضوانی یک کیانوری کوچک در چارچوب سازمان انقلابی بوده است. در این باره چه می‌گویید؟

رضوانی رهبر بی‌همتای سازمان انقلابی بود. او از آغاز تا پایان کم و بیش در چنین جایگاهی قرار داشت. کیانوری هر چند نقش انکارناپذیری در حزب توده داشت و در دوره مهمی رهبری آن را بر عهده گرفت، اما برخلاف رضوانی همواره نفر اول نبود. تصمیمات اصلی حزب توده و گزینش دبیر اول آن به ویژه در سال‌های مهاجرت بدون موافقت شوروی شدنی نبود. در مورد سازمان انقلابی جز این بود. استقلال آن سازمان در برابر چین یا آنچه در احزاب کمونیستی تبعیت از برادر بزرگ‌تر نام گرفته بود واقعیتی است که نمی‌توان نادیده گرفت. رضوانی و سایر رهبران حزب رنجبران، مدافع نظریه اسلام مبارز و پشتیبانی از جمهوری اسلامی بودند و در این زمینه با چینی‌ها که این سیاست را نادرست می‌دانستند اختلاف جدی داشتند. اما رضوانی و یارانش نظر چینی‌ها را نپذیرفتند.

در مورد نقش و جایگاه رضوانی در سازمان انقلابی و حزب رنجبران و اشتباهاتی که او مسئول آن خوانده شده است به نمونه‌ای اشاره می‌کنم. در جریان گفتگو با رضوانی برای تدوین کتاب که دور اول آن در برکلی انجام گرفت، رضوانی اظهار علاقه کرد با رفقای سابقش دیداری داشته باشد. می‌دانستم آنها روی خوشی به رضوانی ندارند و او را مسئول تمام سیاست‌های نادرست، خطاها و اعدام تعدادی از اعضا، کادرها و رهبران حزب رنجبران و زندان و مهاجرت خود و شماری دیگر می‌دانند. با این حال خواست او را با یکی از آنها در میان گذاشتم. او گفت ترتیب چنین دیداری را خواهد داد، اما نگران بود از آنکه مبادا آن دیدار به برخوردی تند و چه بسا غیرقابل پیش‌بینی بینجامد.

در پایان گفتگوهایم با رضوانی برای تدوین آن کتاب، نشستی با شرکت ده، دوازده نفر از جمعی که روزگاری در سازمان انقلابی عضویت داشتند برگزار شد و از غروب تا نیمه‌های شب ادامه یافت. ناباورانه شاهد بودم نشستی که در فضایی پرتنش آغاز شده بود، در گفتگو و پرسش و پاسخی که ساعت‌ها به درازا کشید، رفته رفته از تنش به آرامش و از آرامش به یک میهمانی دوستانه بدل شد. ساعتی بعد آنها را تنها گذاشتم، شاید حرف و سخنی خصوصی داشته باشند. روز بعد، هنگامی که برای خداحافظی با رضوانی که عازم تورنتو محل اقامتش بود به دیدارش رفتم، چند نفر از آن جمع برای بدرقه او حضور داشتند. دیگر هیچ نشانی از تلخی و تندی آغازین آن نشست شبانه در آن جمع دیده نمی‌شد. رضوانی بار دیگر رهبر بی‌همتای حزب بود. حزبی که جز نام، نشان چندانی از آن بر جای نبود.

چقدر رضوانی را در تصمیمات غلط و روندهای ناصواب حاکم بر سازمان انقلابی قبل از انقلاب مقصر می‌دانید؟ آیا موقعیت او به عنوان دبیر اول باعث این وضع بود یا کاراکتر رضوانی این اشتباهات را تحمیل می‌کرد. اگر به جای او نیکخواه یا حکمت نفر اول بودند وضع سازمان انقلابی فرق می‌کرد؟

تاریخ را با اگرها نمی‌توان توضیح داد. باید پرسید آیا سازمان انقلابی برای گزینش فرد اولی که در رهبری آن تشکیلات قرار گیرد از امکان دیگری نیز برخوردار بود که از آن چشم پوشید؟ می‌توان گفت چنین امکانی وجود داشت. اما امکانی که رضوانی آن را به یقین بدل ساخت، چرا که نماد بارز و تجسم آشکار چنان تشکیلات و چنان مناسباتی بود. قرار گرفتنش در رهبری سازمان انقلابی روندی تدریجی بود که گام به گام پیش رفت و استحکام یافت. این روند نشان داد رضوانی نه تنها توانایی‌های لازم را برای قرار گرفتن در چنان موقعیتی دارد، بلکه بیش از دیگران قادر است آن را به واقعیت بدل کند. روشن است چنین رویدادی تنها به توانایی‌های شخصی وابسته نبود و عوامل موثر دیگری نیز در میان بودند که شایستگی‌های فردی را برای کسب مقام رهبری در یک سازمان، حزب یا جنبش سیاسی فراهم می‌ساختند. رضوانی شخصیت دوران و مناسبات سیاسی و اجتماعی معینی بود. با پایان آن دوران، دوره او نیز پایان یافت.

رضوانی در گفت‌وگوی با شما، بیش از آنکه تصویر یک مبارز مخفی خشک و متعصب را از خود بروز بدهد، چهره یک انقلابی رمانتیک با شخصیتی سمپاتیک را از خود بروز می‌دهد؟ به نظر می‌آید در آن گفتگوها تنها کسی است که همچنان همه اشتباهاتش را با توجیهاتی چون اصالت مبارزه و تحلیل مشخص از شرایط مشخص رفع رجوع می‌کند یا با ذکر خاطرات عاطفی از پاسخ می‌گریزد.

رضوانی خود را جزء کوچکی از نبرد در راه برپایی سوسیالیسمی می‌دانست که همچنان به آن وفادار است. با آگاهی از بیماری سرطانش می‌گفت: “انسان وقتی سرطان می‌گیرد ته دلش خالی می‌شود. شب پیش از عمل با خود فکر می‌کردم چطور می‌شود یک مرتبه سرطان بگیری و هیچ با خبر نشوی؟ و ای کاش فقط این بود. در این روزگار سرطان دیگری به جان ما افتاده که پس از این همه مبارزه و احساس همبستگی، هیچ کس از حال دیگری با خبر نیست و کسی نمی‌داند بر من چه گذشته و چه می‌گذرد؟ من هزار بار با صدای بلند می‌گویم اشتباه کرده‌ام، اما کسی نمی‌پذیرد.”5 رضوانی عمرش را در زندگی یک ملت، برابر با یک روز که سپری خواهد شد می‌دانند. با امید به آنکه دیگران در گذار عمر از تجاربش بیاموزند و بیدار شوند. می‌پذیرفت شکست خورده است، که کشکولی نیز به آرمانش وفادار مانده و شکست خورده بود. اما مگر نیکخواه و لاشایی شکست نخوردند؟ داوری درباره رضوانی و نیکخواه، یا لاشایی کشکولی، داوری درباره شکست نسلی از کوشندگان جنبش چپ ایران است. یکی با ایستادگی بر سر آرمان و دیگری گذشتن از آن.

مسئولیت سنگین رضوانی در خطاهای سازمان انقلابی در پرسش‌ها و شیوه بحث شما با او مشخص است. شما تلاش کرده‌اید اشتباهات او را به‌خصوص این‌همانی میان سیاست‌های سازمان انقلابی و حزب توده پس از انقلاب را به دقت طرح کنید. می‌پذیرید که صریح‌ترین گفتگو را با رضوانی دارید و شاید با او قدری در یادآوری لحظات غلبه نگاه ایدئولوژیک بر مسایل عاطفی چون گفت‌وگو درباره همسرش فریده گرمان و مادرش بیرحم هستید؟

چنان که در آخرین دفتر از آن مجموعه در گفتگوی با رضوانی نوشتم،گمانم بر آن است که اندوه خواندن آن کتاب از رنج نوشتن آن کمتر نباشد. چون از همان آغاز کار، طرح شماری از پرسش‌ها برایم بس دشوار بود. پرسش‌هایی که روند گفتگوها و پاسخ‌های رضوانی در دامنۀ صراحت آن نقش داشتند. با تهرانی و کشکولی و لاشایی نیز جز این نبود. با هر یک یادمانده‌های مشترکی داشتم که چون زخمی کهنه مرهمی بر التیام آن نمی‌یافتم. در نگاهی از درون به جنبش چپ ایران فرصتی برای سوگواری در میان نبود. پس با یادی از ژان ژورِس، سوسیالیست فرانسوی امید بدان بستم تا افسوس بر فرصت‌های از دست رفته را نه در نیایش خاکستر، که در حفظ آتش جستجو کرده باشم.

اندیشه پویا، شماره 77، دی 1400.

1. Marc Bloch, Aus der Werkstatt des Historikers: Zur Theorie und Praxis der Geschichtswissenschaft (Frankfurt am Main, Campus Verlag, 2000), 5, 18-19.
2. Italo Svevo, Mein Muessiggang (Reinbek bei Hamburg: Rowohlt Taschenbuch Verlag, 1996), 7.
3. 3. حمید شوکت، در تیررس حادثه: زندگی سیاسی قوام‌السلطنه (تهران: نشر اختران، 1399)، 186-187.
4. حمید شوکت، نگاهی از درون به جنبش چپ ایران: گفتگو با محسن رضوانی (تهران: نشر اختران، 1400)، 313-314.
5. همان، 322.