گامی برای خروج از دور باطل جنبش چپ.
به بهانه انتشار چهارمين دفتر از مجموعه نگاهی از درون به جنبش چپ ایران: گفتوگو با محسن رضوانی از اعضاي سازمان انقلابي حزب توده ايران با حميد شوكت، پديد آورنده اين آثار گفتوگو كرديم. حميد شوكت در اين زمينه علاوه بر انتشار گفتوگوهايی با ايرج كشكولی، مهدي خانبابا تهرانی وكوروش لاشايی، آثار ديگري در زمينه تاريخ منتشر كرده است كه از آنها مي توان به از انحصار طلبی انقلابی تا سركوب دولتی و در تيررس حادثه: زندگي قوامالسلطنه اشاره كرد. از ميان کشورهاي شوروی، چين، کوبا و آلبانی که سوسياليستی بودند، چين بيش از همه به رژيم شاه احساس نزديکی میکرد و حتی آخرين ديدار رسمي شاه با يک رهبر خارجی، با «هوا کوا فنگ» بود. اين مساله چگونه ميتوانست مائوئيسم را به عنوان عنصري مولد در موتور سازمان انقلابی توجيه کرده و جا بيندازد؟
در آخرين سالهاي دهه 60 ميلادي، جمهوري تودهاي چين، رفته رفته خود را براي رهايي از انزوايي طولاني که با انقلاب فرهنگي در عرصه بينالمللي با آن روبهرو شده بود آماده ميساخت. نخستين نشانههاي اين اقدام، کوششي بود که در فاصلهاي کوتاه به کارزاري جهاني براي عضويت آن کشور در سازمان ملل شکل ميگرفت. در همين فاصله، حزب کمونيست و دولت جمهوري تودهاي چين، مشي عمومي خود را که تحت عنوان حمايت از انقلاب کارگري و خلقهاي ستمديده شهرتي جهاني داشت، به کنار نهاده و سياست ديگري را پيش گرفتند. بازتاب آشکار اين سياست، کوشش در جهت ايجاد روابط ديپلماتيک با جهان غرب و توسعه و گسترش روابط سياسي و اقتصادي با کشورهاي اروپاي غربي، آمريکاي شمالي و متحدانش بود. شماري قابل توجه از اين متحدان، در جهان سوم، کشورهايي بودند که سابقهاي طولاني در مبارزه با شوروي داشتند و بيشتر رژيمهاي ضدکمونيستي و ديکتاتوري بودند.
بر چنين زمينهاي بود که رهبران چين در بهار 1350، از شاهزاده اشرف پهلوي دعوت کردند تا طي ديداري رسمي از جمهوري تودهاي چين ديدار کند. اين اقدام سازمانهاي مائوئيستي ايراني را در بهت و حيرتي باور نکردني فرو برد. تا اين دوره، جز جمهوري تودهاي چين، ساير کشورهاي سوسياليستي نيز روابط ديپلماتيک خود را با ايران گسترش داده و در عين حمايت از حزب توده که از نيروي قابل توجهي برخوردار نبود، همکاري با رژيم ضدکمونيستي ايران را در عرصههاي گوناگون پيش ميبردند. حجم هر چند اندک معاملات تجاري و بازرگاني با ايران، رو به رشد بود و همين امر باعث ميشد تا شوروي و ساير کشورهاي اردوگاه شرق در برابر نقض حقوق بشر در ايران سکوتي تاييدآميز اختيار کرده و تنها هنگامي به اعتراض برخيزند که به منافع آنان کمترين صدمه اي نخورد. سازمانهاي مائوئيستي چون سازمان انقلابي که در ميان جوانان ايراني خارج از کشور و دانشجويان عضو کنفدراسيون مدافعان قابل توجهاي داشتند، دليل اين اقدام را حاصل روي برتافتن شوروي از انقلاب و تجديد نظرطلبي در اصول مارکسيسم جستوجو ميکردند. در نگاه آنان، چين از سرشتي ديگر بود و پايگاه انقلاب جهاني شمارده ميشد. پايگاهي که به مدد پادزهر انقلاب فرهنگي پرولتاريايي، راه بازگشت سرمايهداري در نظام سوسياليستي را سد کرده بود.
مساله دعوت از اشرف پهلوي به چين که سرآغاز برقراري روابط ديپلماتيک با آن کشور به شمار ميآمد، از بابت ديگري نيز براي سازمان انقلابي و مجموعه اپوزيسيون ايران پرسشبرانگيز بود. اگر قرار بود چين با ايران روابط ديپلماتيک برقرار کند، چرا ميبايست اين اقدام با دعوت از شخصي انجام گيرد که از عوامل موثر کودتاي 28 مرداد 1332 شناخته شده و از نظر اپوزيسيون نامطلوبترين عنصر براي چنين انتخابي بود. تاييد اقدام جمهوري تودهاي چين در کوشش براي برقراري روابط ديپلماتيک قابل دفاع بود. اما دعوت آن کشور از اشرف پهلوي و حمايتي که از رژيم شاه صورت ميگرفت را نميشد پذيرفت. سياست تاييدآميز جمهوري تودهاي چين در برابر رژيم شاه به دشواري روزافزوني براي سازمان انقلابي در دفاع از حقانيت چين و ادعايش پيرامون پشتيباني از انقلاب و جنبش کارگري بدل شده بود.
مساله سياست خارجي جمهوري تودهاي چين و بازتاب آن در ايران، از اين تاريخ تا آستانه انقلاب، به يکي از مسائل حاد و مورد بحث در محافل سياسي و سازمانهاي دانشجويي در خارج از کشور بدل شد و کشمکشهاي بيپاياني را به دنبال آورد. کشمکسهايي که دلايل انتخاب اين سياست و ماهيت رژيم شاه موضوع اصلي آن بودند و در رشد اختلافاتي که سرانجام به انشعاب در کنفدراسيون جهاني دانشجويان و محصلان ايراني به عنوان نيرومندترين جريان اپوزيسيون ايران در خارج از کشور موثر افتادند. اين نکات در کتابي که پيرامون تاريخ کنفدراسيون و جنبش دانشجويي خارج از کشور نوشتهام به تفصيل آمده است.
چرا سازمان انقلابي که اساسا و از ابتدا بر مبناي انتقاد به حزب توده شکل گرفت و اين حزب پدرخوانده را به رفرميسم متهم ميکرد، در نهايت خود به رفرميسم دچار شد. در نهايت هم پس از پيروزي انقلاب در کنار حزب توده از جريان مذهبي دفاع کرد.
مبارزه سازمان انقلابي با حزب توده ريشه در چگونگي آغاز فعاليت و تاريخ آن سازمان داشت. با پيروزي انقلاب کوبا در ديماه 1338 (ژانويه 1959) و سقوط باتيستا، آوازه انقلاب کوبا، آمريکاي لاتين، جهان سوم و کشورهاي پيشرفته سرمايهداري را فراگرفت. چندي بعد، انقلاب الجزاير نيز به پيروزي رسيد و در مهرماه 1341 (اکتبر 1962) با تشکيل مجلس موسسان، احمدبنبلا را به رياست دولت ملي انتخاب کرد. دو انقلاب در فاصلهاي کوتاه به پيروزي ميرسيدند و جواناني را که دل در گرو مبارزه سياسي داشتند، شيفته و مفتون تواناييهاي خود ميساختند. پيام هر دو انقلاب در اين بود که راه رهايي از قيد و بند استعمار را ميبايست در مبارزه مسلحانه جستوجو کرد. طبعا هر دو انقلاب پيچيدگيهايي داشتند که تقليل آن به مبارزه مسلحانه صرف را با ترديدي قابل تامل روبهرو ميساخت. اما براي جنبشهاي رهايي بخش و به ويژه جواناني که دل در گرو مبارزه انقلابي داشتند، همين پيام کافي بود تا آنان را مجذوب تواناييهاي خويش سازد. ديگر به اعتبار آنچه در کوبا و الجزاير و بعدها ويتنام جريان داشت، تکيه بر اشکال مبارزه مسالمتآميز و پارلماني از کمترين اعتباري برخوردار نبود. اميد به کارايي اشکال مسالمتآميز مبارزه، تکرار مکرر گام نهادن در بيراههاي بود که فرجاميجز شکست دربر نداشت. باور تزلزلناپذير جواناني که مبارزه انقلابي را تنها چاره راه ميشماردند، پيروزي انقلاب در کوبا، الجزاير، نقطه پاياني رخوت و سستي، نقطه پاياني انتظارهاي بيپايان شمارده ميشد.
بازتاب اين واقعيت در سرنوشت جنبش سياسي ايران تاثيري شکننده داشت. شکست تجربه سالهاي 1342- 1339 که به معنايي آخرين کوشش مسالمتآميز براي ايجاد تحول در مناسبات سياسي جامعه بود، جوانان را به سمت پذيرش راه و رسم مبارزهاي سوق ميداد که کوبا و الجزاير نمونه بارز حقانيت آن به شمار ميآمد. در باور آنان، سازمانها و احزاب سنتي نه تنها قادر به رويارويي با رژيم استبدادي حاکم بر ايران نبودند، بلکه خود مانعي در راه تغيير وضع موجود محسوب ميشدند. در باور بنيان گذاران سازمان انقلابي، رهبران مسالمتجو و گريزپاي حزب توده، در پي هر شکستي که ريشه در روي برتافتن از اصول انقلابي مارکسيسم و تلقي محافظهکارانه از نبرد اجتماعي داشت، نماد هيچ مقاومتي نبودند. آنان گوش به فرمان شوروي که از در دوستي با رژيم شاه برآمده، با تجديدنظر در اصول مارکسيسم به سياست همزيستي مسالمتآميز با امپرياليسم روي آورده بودند و کرنش و تسليم طلبي و روي برتافتن از انقلاب را موعظه ميکردند. رهبراني که در توجيه کردار نابخردانه خود، با بردباري و ستايش انتظاري بيهوده، جنبش مردم ايران را در سالهاي دور و نزديک، از شکستي به شکستي ديگر و از اسارتي به اسارتي ديگر سوق داده بودند. سازمان انقلابي در چنين فضايي پا به عرصه حيات ميگذاشت و با بريدن از رهبري حزب توده، با سياست و سنتي که در باور خود به شکست و اسارت و انتظارهاي بيپايان ختم ميشد، قطع رابطه ميکرد. اين حرکت در آغاز، نه سنت و تاريخ حزب، بلکه تنها رهبري آن را آماج حمله خود قرار داده بود. بر همين اساس نيز جواناني که در غرب از حزب توده بريدند، نام سازمان انقلابي حزب توده را براي تشکيلات خود انتخاب کردند و اين به نشانه آن بود که بر حفظ سنت و تاريخ حزب پاي ميفشارند. اما در فاصلهاي کوتاه به اين نظر رسيدند که حزب توده از همان آغاز جرياني رفرميستي بوده و خود را ادامه دهندگان سنتهاي انقلابي حزب کمونيست ايران دانستند.
عدم درک درست از تحولاتي را که شما به آن اشاره ميکنيد نميتوان تنها به سازمان انقلابي يا نيروهايي که با گرايشات چپ در مبارزه با رژيم شاه شرکت ميکردند منتسب دانست. البته آنها کمترين امکاني براي اينکه روزگاري روحانيان در ايران به قدرت برسند نميديدند. اما در اين ارزيابي تنها نبودند. اين قضاوتي عمومي بود که حتي در انديشه شماري از نزديک ترين رهروان جنبش اسلامي نيز ريشه داشت. آيتالله مهدويکني در اين خصوص نوشت: «يکي از مسائلي که امروز مطرح است مساله ولايت فقيه است گرچه اين مساله هميشه مطرح بوده ولي امروز از مسائل مورد ابتلا است. در سابق ولايت فقيه به عنوان يک چيز کلي و فرضي گفته ميشد. حتي فقهاي بزرگي که مساله ولايت را مطرح ميکردند خودشان فکر نميکردند که روزي ممکن است خودشان ولايت داشته باشند… اگر نگوئيم همه فقها، ولي ميتوانيم بگوئيم اکثريت فقها و بزرگان دين ما فتوا به ولايت عامه فقيه دادند ولي معذالک خودشان باور نميکردند اين ولايتي را که حق آنهاست ميتوانند شخصا در دست بگيرند. لکن امام(ره) آمدند اين چيز غيرعادي را ممکن ساختند و اين خيلي مهم است. از نظر علمي يک معجزه الهي در اين مملکت واقع شد. چنانکه خود امام(ره) هم فرمودند که معجزهاي بود واقع شد. اينک بر ما لازم است که اين معجزه الهي و اين نعمت عظيم را حفظ کنيم.» (1) ميخواهم بگويم عدم شناخت از روندي که جريان داشت، تنها به سازمان انقلابي مربوط نميشد و در اين عرصه تنها نبود. اما اين عدم آگاهي حکايت از واقعيت ديگري ميکرد که در ارزيابي از سياست و سرنوشت سازمان انقلابي حاوي نکته قابل تاملي است. اين سازمان، بهرغم مارکسيسم يا آنچه مارکسيسم پنداشته بود و در عرصه تئوريک بدان باور داشت، در عمل گاه در قالبهاي فکري مشترکي با نيروهاي اسلاميبه مبارزه با رژيم شاه برخاسته بود. تا آنجا که ستيز با حکومت خودکامه شاه را نه تنها به نفي نظام سرمايهداري، که به ستيز با ليبراليسم و تمدن غرب تعميم داد و در اين اقدام چون ساير نيروهاي چپگرا عمل کرد. سازمان انقلابي در پي پيروزي انقلاب نيز، گاه با قالبهاي فکري و معيارهاي سنجش مشابهي به رخدادها و تحولات جامعه نگريست. تا آنجا که، گاه کلام جنبش اسلاميرا نيز به عاريت گرفته و نه تنها در حوزه سياست، بلکه در حوزه انديشه نيز به تبعيت از حرکت اسلامي برخاست.
پايان کار سازمان انقلابي را هر يک از رهبران آن در جريان گفتوگوهايي که در دفترهاي قبلي داشتهايد به نوعي تعبير و تفسير کردهاند. اما آنچه رضواني به دست ميدهد اندکي متفاوت است. او ميگويد: «من هزار بار با صداي بلند ميگويم اشتباه کردهام، اما کسي نميپذيرد.» شما چه تحليلي از اين مساله داريد؟ چرا کسي نميپذيرد که رضواني ميپذيرد اشتباه کرده است؟
پيش از هر چيز اشاره کنم که رضواني با قبول دعوت من براي انجام اين گفتوگوها به وظيفهاي اخلاقي و سياسي پاسخ داده است که درخور تقدير است. پيش از او نيز مهدي خانبابا تهراني، ايرج کشکولي و کوروش لاشايي دعوت مرا پذيرفتند. اقدامي که ارزشي به مراتب بيش از پذيرش اشتباه که البته به جاي خود محفوظ است، دارد. آنان با اين اقدام راهي را گشودند که رسمي ناآشنا در تاريخنگاري ما بود. در رسم تاريخنگاري سرزميني که از روزگاري دور به استبداد خوگرفته و به خاطر پيامدهاي پرمخاطرهاي که بيان حقيقت دربر داشت، به اجبار پنهان داشتن حقايق يا دانستههاي خود را به ارزشي اساسي در نگاه به زندگي و تاريخ بدل ساخته بود. بازتابشکننده چنين رويکردي، جز انقطاع تاريخي چيزي بيش نبود. تا آنجا که هر نسلي، بيتاريخ يا با تاريخي فرمايشي به حال خود رها ميشد تا همه چيز را به بهاي گذشتن از جان که بس ناچيز مينمود، در تجربه اي خونين از نو بيازمايد.
از اين منظر، ميخواستم با انجام اين گفتوگوها، گامي در راه خروج از اين دور باطل برداشته باشم؛ راهي که بدون آنکه فروتني کاذبي در ميان باشد، هنوز در آغاز آن قرار داريم. معتقدم ميبايست همه چيز را، از منظر دست نهادن بر کردار نسلي از جريان چپ ايران در معرض قضاوتي بيپروا قرار داد. از منظر دست نهادن بر ضعفها و خطاهاي نسلي که بدون بررسي کارنامه سياسياش، بررسي تاريخمان نيمهکاره خواهد ماند. اما گذشته سياسي را بر جايگاه اتهام نشاندن، گرهي از کار ناگشوده ما نميگشايد. ميبايست بيمحابا در جستوجوي حقيقت بود، بدون آنکه در اين کوشش، به نفي هر آنچه انجام گرفته است پرداخت و يا همواره حقايقي جاودانه را جايگزين حقايق جاودانه ديگري ساخت؛ چرا که اين اقدام، جز دل سپردن به کارايي حقيقتهاي مطلق و يا تسويه حسابي آغشته به کينهتوزي، با خود و گذشته سياسي خود حاصلي در بر نخواهد داشت. معتقدم ميبايست آيينهاي در مقابل خود قرار داد و از منظر بررسي ضعفها و خطاهاي گذشته، به خود و تاريخ خود نگريست. آيينهاي نه تنها براي دست نهادن بر زخمها و رنجها، بلکه براي دست يافتن بر حقيقتي که بر کثرتگرايي سامان گرفته باشد. گام نهادن در اين راه دريافتن پاسخهاي ساده بر پرسشهاي پيچيده نيست.
آنچه به خطاي رضواني و اعتراف بدان مربوط ميگردد، موضوعي است که اظهار نظر نهايي پيرامون آن را بايد در معرض قضاوت خوانندگان و يا در ديدي گستردهتر در معرض قضاوت تاريخ نهاد. همين قدر ميدانم که خواننده با قهرماني که آمادگي براي پذيرش هيچ خطايي را ندارد، احساس همبستگي نميکند. اما آنچه من در گفتوگويي با او بر آن تکيه کردهام بر اين اساس است که پذيرفتن همه خطاها بدون نقدي نقادانه، جز همدردي و ايجاد احساس ترحم، حاصل ديگري به بار نميآورد و در معنايي رفع مسووليت است. بايد از اين فرصت استفاده کرده و اضافه کنم که شايد در روشن ساختن اين نکته، در جريان گفتوگويي که با او داشتم در مواردي به تندي رفتار کردهام.
دستاورد سازمان انقلابي را در چه ميدانيد؟
شايد مهمترين دستاورد سازمان انقلابي در مبارزهاي باشد که با حزب توده ايران در مهاجرت داشت. در جريان اين مبارزه، بنيانگذاران اين سازمان موفق شدند با تکيه بر مشي انقلابي خود، تعداد بيشماري از جوانان ايراني را از چنبره موهوماتي که حزب توده به نام مارکسيسم در جنبش کارگري ايران معمول ساخته بود برهانند. اقدامي که کوشش خليل ملکي را، هر چند از راه و شيوهاي ديگر به سرانجام ميرساند. با تشکيل اين سازمان، تقريبا تمامي سازمانهاي حزب توده در غرب از آن حزب بريدند و بر يکهتازي مارکسيسم روسي در جنبش گارگري ايران خط بطلان کشيده شد. وجه بارز اين نوع مارکسيسم که حزب توده نماد بارز آن شمارده ميشد، وابستگي به اوامر مسکو بود. سازمان انقلابي در تحقق اين امر نقشي مهم ايفا کرد. هر چند که پذيرش اين واقعيت به معناي آن نيست که هر آنچه سازمان انقلابي در ارتباط با حزب توده کرد، درست و برحق بوده است. اين سازمان خود نماد بارز گرايشي در جنبش مارکسيستي ايران گرديد که عوامپرستي و روشنفکرستيزي را به ارزش بدل ساخت. مارکسيسم چيني سازمان انقلابي، به ويژه در جريان انقلاب فرهنگي صدمات بيشماري به جامعه چين و جنبش گارکري وارد ساخت. مارکسيسمي روستايي در پرستش فقر و ستايش جزمگرايي که بنا بر عدم برخورداري از سنتها و بنيادهاي تمدن شهري، تمايلي خفته و غريزي به تخريب داشت. تمايلي که وجه بارز آن در سطح نازل فرهنگي و روشنفکرستيزي، آيينهاي از آمال و آرزوي جامعه روستايي به شمار ميآمد. ما با اين گرايش در سطحي گستردهتر، در پي تحولاتي که با انقلاب سفيد، ساختار و بنيادهاي جامعه شهري را در هم ريخت روبهرو بودهايم. به گمان من، ميتوان سازمان انقلابي را به عبارتي بازتاب مارکسيسم چنين دورهاي از تاريخ ايران دانست. حال آنکه حزب توده سالهاي پيش از کودتا به دوره فرهنگ شکوفاي جامعه شهري تعلق دارد. پس بيسبب نيست که حزب توده در عرصه فرهنگ، حقوق زنان و نگاه به تمدن غرب کارنامه پرباريتري دارد. در اين عرصه از سازمان انقلابي يا ساير جريانهاي مشابه چيزي بر جاي نمانده است.
در گفتوگو با رهبران سازمان انقلابي و مجموعهاي که تحت عنوان «نگاهي از درون به جنبش چپ ايران» انتشار يافتند چه عواملي موثر بودند؟ اصولا چه عوامل باعث ميشود پاي صحبت کساني بنشينيد و در مصاحبه با آنان آنچه را که در گذشته انجام دادهاند، ثبت کنيد؟ در همين ارتباط براي ارتقاي سطح توجه و گسترش بخشيدن به تاريخ شفاهي چه بايد کرد؟
بدون آنکه بخواهم قصد ارزشيابي يا داوری پيرامون آنچه را که به عنوان مصاحبه و گفتوگو تحت عنوان تاريخ شفاهي انجام ميشود داشته باشم، اشاره به نکتهاي را لازم ميدانم. مجموعهاي را که تاکنون تحت عنوان «نگاهي از درون به جنبش چپ ايران» انتشار يافته است نميتوان مصاحبه و گفتوگو به معناي متعارف يا دقيق کلمه دانست، بلکه براساس چندين گفتوگوي طولاني که گاه هفتهها به طول ميانجامد، متني تنظيم ميشود که هنوز ماده خاميبيش نيست. آنگاه بر اساس اين متن که زمينه کار است، پرسشها و پاسخها از لحاظ شکل و محتواي عبارات و جملهبنديها دقيق ميگردد، بدون آنکه به فضايي که گفتوگو در آن انجام گرفته است خدشهاي وارد آيد. وقتي متن روي کاغذ آمد، برخي پرسشهاي اساسي ديگر که از نظر دور مانده و ضروري هستند عنوان ميشوند و در نهايت مجموعه متن از نظر ساختار زبان شکل نهايي ميگيرد. ساختاري که از ميان همه آن گفتوگوهاي به اجبار پراکنده، در مجموعهاي منطقي به خواننده ارائه گردد. مجموعهاي که خواننده را به فکر واداشته و از نظر تحريک حس کنجکاويياش نيز کشش داشته باشد و روايتي هم تاريخي و هم داستاني بر خود گرفته باشد. روشن است که اين همه کوششي است که انجام ميگيرد و دامنه موفقيت آن با قضاوتي است که بر عهده خواننده سپارده ميشود.
در اين نوع روايت تاريخي، توجه به نکات و مقدماتي ضروري است که گاه از نظر دور ميماند. بدون آشنايي با موضوع، جمعآوري اطلاعات، بررسي در سابقه و روحيات فرد و موضوع مورد بحث و در يک کلام بدون آمادگي همهجانبه، گفتوگوها بيشتر به فضايي کشيده خواهد شد که جز بيان خاطرات تلخ و شيرين گذشته، حاصل چنداني در بر نخواهد داشت. در چنين گفتوگويي، هيچ چيز بدون آنکه مورد مقابله و بازبيني قرار گيرد قابل اعتماد نيست. ميبايست آنچه عنوان ميشود را در مقابله با آنچه ديگران گفتهاند مورد سنجش قرار داد. در جريان چنين گفتوگويي ميبايست گام به گام همراه خواننده براي شناخت از آنچه به درک از حقيقت منجر ميگردد پيش رفت. ميبايست بيشتر در جستوجو و طرح پرسش بود تا يافتن پاسخ. انتقال حافظه فردي يا خاطرهنگاري به عنوان روايتي انساني، سياسي و تاريخي براي نسلي ديگر، به کاوش و جستوجو و بردباري و مرارت نياز دارد. تاريخ شفاهي به عنوان رشتهاي که امروز بيش از پيش مورد توجه عرصه تاريخنگاري است، معنايي به مراتب فراتر از آن دارد که با يک دستگاه ضبط صوت و گپي چند ساعته گرهگشاي کاري باشد. شايد عمر کوتاه برخي از کتابهاي خاطرات يا آنچه به عنوان تاريخ شفاهي روانه بازار شدهاند از همين روي باشد. شتابزدگي خصم کار تاريخي است.
فرشاد قربانپور، شهروند امروز، گامی برای خروج از دور باطل: جنبش چپ در گفتاري كوتاه با حميد شوكت
http://shahrvandemroz.blogfa.com/post-368.aspx
1- آيتالله مهدويکني، مصاحبه با روزنامه رسالت، شماره 1790. 27 اسفند 1370، صفحه 3