مجيد زربخش- نقد کتاب در تیررس حادثه.
شرائط ضعف و محدودیتهای جنبش چپ و جنبش آزادیخواهانه و استقلالطلبانه ایران در سالهای اخیر، فضای مساعدی برای یکهتازیها و جولان پارهای روشنفکران بریده از چپ و اشاعه و تبلیغ بدون مانع اندیشههای التقاطی و تحریف تاریخ گذشته بوجود آورده است. نفی ارزشهای ملی و دستاوردهای جنبش دمکراتیک، بیاعتبار ساختن جنبش چپ و روشنفکران چپ، نفی نقش تاریخی شخصیتهای سیاسی ملی و آزادیخواه و ساختن و پرداختن چهرههای دیگر در برابر آنان و بهجای آنان، نفی اهمیت و جایگاه مبارزات استقلالطلبانه پیشین و دگرگون نشان دادن تاریخ صد ساله اخیر ایران، ویژگی این اندیشهها است که در پوشش «نواندیشی»، «بازشناسی گذشته» و «نوتاریخیگری» انجام میگیرد.
آقای باقر پرهام در پاسخ بهمنتقدین خود، یادآوری کودتای ۲٨ مرداد را «عاشورای ۲٨ مرداد» و «روضهخوانی در باب کربلای ۲٨ مرداد» میخواند و در سخنرانی خود در دانشگاه آتلانتای آمریکا مدعی میشود که «تجربه پهلویها اگر چه آزادی سیاسی برای ایرانیان بهارمغان نیاورد، نهادهای جامعه مدنی را در جهت پیشبرد آرمانهای مشروطیت گسترش نداد و تقویت نکرد، اما پایههای مادی ورود بهمدرنیته را بهحدی نسبتأ گسترده در کشور ایجاد نمود.»
طرفه این که اینها را یک جامعهشناس بر زبان میآورد و تبلیغ میکند، کسی که قاعدتأ میداند مدرنیته با همین نهادهای جامعه مدنی محتوا مییابد و مقوله مدرنیته بدون این نهادها، بدون آزادی و بدون بنیادهای فرهنگی و سیاسی معرف مدرنیته، بیمعنی است.
در این «بازنگریهای گذشته» ، بهطوری که میبینیم، واقعیت تاریخی سلب حقوق و آزادیهای مردم توسط پهلویها و استقرار مجدد دیکتاتوری در کشوری که بهبهای جانبازیهای فراوان توانسته بود حق زندگی در آزادی را بهدست آورد و در گامهای نخست این تجربه بود، بهسادگی با عباراتی از قبیل «پهلویها آزادی سیاسی را بهارمغان نیاوردند. نهادهای جامعه مدنی را گسترش ندادند»، اما در عوض «پایههای مادی ورود به مدرنیته را بهحدی گسترده ایجاد کردند»، مخدوش و دگرگون میشود. بیش از چهار سال از این گفتار آقای پرهام میگذرد. در این فاصله دیگرانی نیز چه در همین زمینه و چه در زمینههای دیگر بهاینگونه «تاریخنگری» و بررسی گذشته، رونق بخشیدند.
آقای علی میرفطروس که پیش از آن در این عرصه فعال بود و ندامتنامه خود را از گذشته چپ خویش قبلأ نوشته بود، با ادامه تلاش جهت ساختن کارنامه خدمات و استقلالطلبی برای پهلویها و درست کردن پرونده ضعفها و خطاها و ناتوانیها برای مصدق، میخواهد ریشههای شکست را در این ضعفها، در ناتوانی مصدق در حل مسئله نفت و در تمایلات او به «وجیههالمله بودن» پیدا کند و در نگارش تاریخ دوران پهلویها، روایت دیگری از آن تاریخ خلق و القاء نماید.
تازهترین محصولات این «بازنگری گذشته» و «نوتاریخیگری»- هر چند با تأکید بر ماهیت استبدادی رژیم شاه- کتاب «در تیررس حادثه، زندگی سیاسی قوام السلطنه» تألیف حمید شوکت و مصاحبه عباس میلانی تحت عنوان «روزگار سپری شده روشنفکران چپ» در شماره ۱۶ روزنامه «هممیهن» است، که هر یک بهگونهای، اولی بهطور مبسوط و در قالبی پژوهشگرانه و دومی در محدوده یک گفتگو و بهشکل طرح استنتاجات و گرایشهای فکری امروز گوینده، بهجای حقایق، و در مواردی بهصورت طرح احکام سستپایه، انتشار یافتهاند.
تا کنون در هر دو مورد پاسخهائی که روشنگر جوانب متعددی از این پژوهشها و نظریهپردازیها است، در سایتهای اینترنتی منتشر شده است. معهذا با توجه بهاهمیت نتیجهگیریهای آقایان حمید شوکت و عباس میلانی در نفی گذشته و ارزشها و دستاوردهای مردم و در دگرگون نشان دادن حوادث و نقشها، در زیر پارهای از مطالب مطرح شده را مورد بررسی قرار میدهیم.
I – در تیررس حادثه
آقای حمید شوکت در آغاز کتاب مینویسد: «هر نسلی میبایست زندگی و زمانهی سپری شدهی خود را از نو بازشناسد و پنداشتههای پذیرفته شده را در پرتو وسواسی نقادانه، مورد قضاوتی مجدد قرار دهد … نقد تاریخی میبایست فارغ از ارزیابیهای شتابزده و داوریهای معمول و یکسویه، توجهاش را بهشناخت و بازنگری بیپروای گذشته معطوف کند»… «وظیفه نقد تاریخی، ملاحظه توأم با شکاکیتی شفاف و کاوشی بیپروا و مبتنی بر شواهد تازه، برای بازگشائی و مرور پروندههای مختوم گذشته است. از همین منظر بررسیدن کارنامه قوامالسلطنه و بازبینی زندگی سیاسی او، بهعنوان شخصیتی مهم و در خور توجه ضرورتی انکارناپذیر دارد که میتواند زمینه درک همهجانبهای از تاریخ معاصرمان را فراهم سازد» (صفحات ۱۰-۹)
خواننده با خواندن این وعدهها و عبارات زیبا و ادعای نهفته در آن، انتظار دارد که با بازنگری و نقدی آنچنانی روبرو شود، اما هر چه در خواندن کتاب بیشتر پیش میرود، کمتر نشانی از آن مییابد.
البته نمیتوان نادیده گرفت که نویسنده در کنکاش برای یافتن ضعفهای نهضت ملی ایران، برخی نکات مهم و در خور تأمل، از قبیل نقش نمایندگان جنبش ملی و استقلالطلبانه در آمیزش بیش از پیش دین و سیاست، مطرح میسازد و نشان میدهد که چگونه اینان در رواج افکار و اعتقاداتی چون «انتقام» ، «قصاص»، «جهاد»، «مفسد فیالارض» و یا «مهدورالدم» خواندن مخالفان (صفحات ۲۹۹-۲۹۵) سهیم بودهاند و حتی از صحن مجلس شورای ملی برای ترویج این افکار و گسترش و تحکیم نفوذ مباشران آن استفاده کردند و یا چگونه با تصویب ماده واحدهای مبنی بر این که «افرادی که ثابت شود علیه ملت و منافع اجتماع، قیام بهنفع بیگانه نمایند، در هر مسلک و مذهب مهدورالدم هستند»، خلیل طهماسبی قاتل رزمآرأ را «بیگناه» شناختند و تبرئه کردند و با تصویب ماده واحده دیگری قوام را «مفسد فیالارض» اعلام میکنند و کلیه اموال منقول و غیرمنقول وی را از مالکیت او خارج میسازند. و یا چگونه با تصویب قانون منع مشروبات الکلی در برابر روحانیت کرنش کردند و تسلیم شدند (صفحات ٣۱۱-٣۰٨)
بررسی و بازبینی این نکات که تأثیر و امتداد آنها در رویدادهای بعدی و در قدرتیابی روحانیت در انقلاب بهمن ماه ۱٣۵۷ انکارناپذیر است و روشن ساختن نقشها و مسئولیتها و خطاها در کمک بهغالب ساختن احکام شرعی و رسمیت بخشیدن بهاین احکام در برابر قوانین مدنی و جاری کشور، بیتردید در نقد گذشته و آموزش از آن حائز اهمیت است. افزون بر این پارهای از این اقدامات نظیر مصوبههای نامبرده، عملأ در راستای متزلزل کردن مبانی مشروطه بود و همانطور که نویسنده کتاب اشاره میکند: «قوه مقننه با دخالت آشکار در قوه قضائیه و مجریه، اصل تفکیک قوا را که از اصول انکارناپذیر مشروطیت بود، زیر پا گذاشت.» البته «برخورد همهجانبه» که نویسنده کتاب از آن نام میبرد، اقتضا میکند که تنها بهارائه این دادهها اکتفاء نشود، بلکه شرائط تاریخی آن روزگار، واقعیتهای اجتماعی و فرهنگی، باورهای اقشار و طبقات اجتماعی، ذهنیت جامعه و ذهنیت سیاستورزان آنروز هم مورد بررسی قرار گیرد. اما صرفنظر از نکات با اهمیتی از این نوع که نویسنده در بررسیهای خود بهآن پرداخته است، کتاب در موضوع اصلی، یعنی بررسی دو شخصیت ایران، قوامالسلطنه و مصدق و تاریخ سیاسی مرتبط با آنها، همچنین نتیجهگیریهای آن در این ارتباط، فاقد ویژگی «بیطرفی»، «واقعگرائی»، «همهجانبهگری» و «دقت و وسواس نقادانه» است که نویسنده در ابتدای کتاب وعده میدهد. حتی برعکس، شیفتگی بهیکی از این دو شخصیت، از همان صفحههای نخستین بهطور بارزی مشهود است و چنین بهنظر میرسد که نویسنده از همان آغاز طرح اولیهی کتاب در پی آن است که تمایلات و پندارهای جدید خود را که – یکسویه و مغایر با واقعیتها است- جایگزین «پنداشتههای پذیرفته شده» دیگران نماید. بدین ترتیب کتاب بهجای «نقد تاریخی»، «فارغ از پیشداوریهای معمول ویکسویه» ، بهنقدی مبتنی بر جانبداری آشکار و آمیخته با حب و بغض تبدیل شده است.
نویسنده کتاب در همان صفحه دوم، پس از اشاره بهضرورت انکارناپذیر بررسیدن کارنامه قوامالسلطنه و بازبینی زندگی سیاسی او، بلافاصله بهشمارش احکامی غلوآمیز و غیرواقعی در مورد نقش قوام میپردازد و از «نقش قوام در بهامضاء رساندن فرمان مشروطیت و نظامنامه انتخابات»، «مقابلهاش با ناآرامیهای خراسان و گیلان»، «چگونگی رویاروئیاش با شوروی و کارزاری که بر سر آذربایجان بر پا شده بود» و «سرانجام، تلاش نافرجامش در تیر ماه ۱٣٣۱ که از راه و چاره دیگری بهمسئله نفت و نجات ایران میاندیشید»، سخن میگوید و سپس تلاش میکند این حوادث مهم را که «نشان از نقش او در تحولاتی دارد که بر زندگی و زمانه ما تأثیری ماندگار بر جای نهادهاند» (صفحه ۱۰) بهگونهای بررسی کند که در آنها قوامالسلطنه بهمثابه «استاد مسلم سیاست فارغ از ایدئولوژی، استاد مسلم سیاست فارغ از مبانی قراردادهای پیشساخته»!!، سیاستمداری با «شجاعت»، «درایت» و «استقامت» بیمانند، نمونهی «میهنپرستی» و قهرمان و نجاتدهنده ایران ترسیم شود. آنجا هم که نویسنده کتاب با دادههای انکارناپذیری مغایر با ادعاهای خود و یا مبتنی بر ضعف، خطا، ناپاکی و ناتوانی قوام مواجه میشود، میکوشد برای رهائی از تناقضها آنها را کمرنگ سازد و یا بهگونهای توجیه نماید.
با توجه بهاین که هدف این نوشته نه «نقد کتاب»، بلکه پرداختن بهاحکام و نتیجهگیریهای آن است، لذا در اینجا تنها به نقد و بررسی مهمترین نکاتی که سازنده و توجیهگر شخصیت قهرمانگونه قوام و نشان بارز برخورد یکجانبه و نادرست بهتاریخ گذشته است، همچنین استنتاجات نادرست و زیانبخش آن در برخورد بهمسئله مقاومت در برابر استبداد و وابستگی و مبارزه برای آزادی و استقلال، بسنده میشود.
۱ – نقش قوام در بهامضاء رساندن فرمان مشروطیت
ظاهرأ عبارت بهخودی خود کافی است تا در ذهن خواننده، از قوامالسلطنه تصویر یک رهبر و یا حداقل یک عنصر اثرگذار بر پیروزی و استقرار مشروطیت در ایران، نقش بندد. قوام «در بهامضاء رساندن فرمان مشروطیت» نقشی مهم داشته است. این ادعائی است که از همان آغاز بهخواننده القاء میشود. اما هنگامی که خوانندهی کنجکاو این ادعا را پی میگیرد و بهصفحههای ۴٨ تا ۵٣ کتاب که بهاثبات آن اختصاص دارد، میرسد، ناگهان متوجه میشود که کوه موش زائید. پی میبرد که نقش قوامالسلطنه این بود که هنگامی که بههمت تلاش و مبارزه و جانفشانی آزادیخواهان و انقلابیون مشروطهخواه و پس از سقوط عینالدوله و عقبنشینی شاه، شرائط برای امضاء فرمان مشروطه فراهم آمده است، او در مسند دبیر حضور شاه، این فرمان را “بهخط خوش” مینویسد تا مظفرالدینشاه آن را توشیح کند. حمید شوکت در این باره چنین مینویسد: «پنج روز پس از سقوط عینالدوله که نشان چیرگی آزادی بر استبداد بود، فرمان مشروطیت بهامضاء رسید. سیزدهم مرداد ۱۲٨۵ قلب بستنشینان سفارت انگلیس با نبض تحولاتی که در نیاوران جریان داشت، در تپش بود. از انقلابیون پاکباخته تا روشنفکران یر آوازهای که برای مشروطیت جانفشانی کرده بودند … همه چشمانتظار فرمان مشروطیت بودند» (صفحه ۵۱). و در صفحه ۵۲ میخوانیم که: «روز چهاردهم مرداد، قوام سینی بلور مستطیلی را که لوازم تحریر شاه در آن جای داشت، پیش کشید و در حضور شاه روی زانو نشست و فرمان مشروطیت را با خطی خوش که در آن شهره بود، نوشت. آنگاه متن فرمان را برای شاه خواند و او و اعلمالدوله چند بار گفتند: «قربان توشیح بفرمائید، مبارک است» و شاه بدون تأمل چنین کرد.»
دقت در همین نوشتهها نشان میدهد که پیش از امضاء فرمان، «سقوط عینالدوله خود، نشان چیرگی آزادی بر استبداد بود» و در روز ۱٣ مرداد همه «چشمانتظار فرمان مشروطیت بودند»، خواه با خط خوش قوام ،خواه با خط خوش «منشی و دبیرحضور» دیگری. شاه نیز «بدون تأمل» متن فرمان را امضاء کرد. این که چرا «نوشتن فرمان بهخط خوش قوام» و گفتن «قربان توشیح بفرمائید، مبارک است»، آن وزن تاریخی را در تاریخنگاری نویسنده کتاب پیدا میکند، ناروشن میماند و پاسخ آن را باید در شیفتگی نویسنده بهقوامالسلطنه و تلاش او در دادن نقشهائی غلوآمیز و نهایتأ قهرمانسازی از قوام جستجو کرد. بههمین ترتیب است نقش قوام در بهامضاء رساندن نظامنامه انتخابات که نویسنده در صفحات ۵۴ و ۵٣ بدان پرداخته است.
نویسنده کتاب در مواردی که با نوشتههائی مغایر با ادعای خود روبرو میشود، برای رهائی از مشکل میکوشد، مهر بیاعتباری بر آنها بکوبد. وقتی بهاین گفته تقیزاده میرسد که قوام در تحولات مشروطه نقشی نداشته است، در پاسخ مینویسد، سندی بهخط قوام در دست است که نشان میدهد شماری از مشروطهخواهان متنی را به امضاء رساندهاند و در آن بهاین نکته اشاره شده که «وسیله آقای قوامالسلطنه و وزیر همایون و خلیلاللهخان اعلمالدوله، شاه را آماده اعطای فرمان مشروطیت نمائیم» (صفحه ۵۱) و بر چنین پایههای سستی نتیجه میگیرد که «نظر تقیزاده» مبنی بر آن که او [یعنی قوام] در آن روزهای بحرانی نقشی در تحولات آن روزگار نداشته و «داخل آدم» نبوده است، از اعتبار چندانی برخوردار نیست» (صفحه ۵۱). دلیل آنهم اینکه «شاید ادعای پر تفرعن تقیزاده پیرامون نقش قوام، حاکی از آن باشد که تقیزاده بهعنوان سرآمد آزادیخواهان، بر کوششهای بهدور از جنجالی که در راه مشروطیت انجام میگرفت، عنایتی نداشته و بیاعتناء مانده باشد.» (تأکیدها از من است.) بهطوری که ملاحظه شد، «نقش تاریخی قوام» در جنبش مشروطه که نویسنده در آغاز کتاب با عباراتی چون نقش قوام در بهامضاء رساندن فرمان مشروطه … سعی در القاء آن بهخوانندگان دارد، از مواردی چون نگارش فرمان مشروطه به «خط خوش»، «سر و سَر» با مشروطهخواهان و «کوششهای بهدور از جنجال»!! فراتر نمیرود.
۲ – نقش قوام در «نجات ایران» و جلوگیری از تجزیه کشور!
نقش قوام در «نجات ایران» و «جلوگیری از تجزیه کشور» در جریان قیام عشایر شیروان و قوچان و «ناآرامیهای خراسان و گیلان» از موارد مهم دیگری است که بهزعم نویسنده «بر زندگی و زمانه ما تأثیری ماندگار بر جای نهادهاند». در این زمینه نیز نویسنده کتاب ابتدأ تصویری غیرواقعی از این قیام و ناآرامیها ترسیم میکند، هدف این قیام ها ، شورش ها و جنبش ها را «تجزیه ایران» مینمایاند و آنگاه قوامالسلطنه را که گویا پایان گرفتن این «قیامها و ناآرامیهای تجزیهطلبانه» مرهون سیاست سرکوب و تدبیر اوست، در جایگاه «نجاتدهنده ایران» مینشاند. در حالی که نه جنبشهای نامبرده در پی تجزیه ایران بودند و نه بهخاموشی گرائیدن آنها نتیجه سیاست و تدبیر قوام بود.
فصل سوم کتاب (صفحات ۱۰۹-۷۵) بهطور عمده بهقیام خداوردی و حوادث خراسان و کلنل محمدتقی خان پسیان اختصاص دارد و در فصل چهام از صفحه ۱۲۹ بهبعد بهموضوع گیلان و آذربایجان پرداخته میشود. اما در تمام این صفحهها- بهجز در ارتباط با آذربایجان- نشانی جدی حاکی از هدف تجزیهطلبی نمیتوان یافت که بهاتکاء آن برای قوامالسلطنه نقش «نجاتدهنده» ایران ساخت. مهمترین نکتهای که در کتاب برای نشان دادن خطرات شورش شیروان و قوچان و قیام خداوردی عنوان شده، چنین است: «آنچه شورش خداوردی و شماری از قبائل محلی را بهمعضلی پیچیده و حساس بدل میکرد، حمایت و همکاری حزب عدالت و کمونیستهای ایران در ترکمنستان بود. بر همین اساس، آمادگی خداوردی برای همکاری با کمونیستها، مقامات ایرانی و انگلیسی را در مشهد متوحش کرد. او و برادرش اللهوردی چندین بار برای ملاقات با رهبران [حزب] عدالت بهعشقآباد سفر کردند. پول، سلاحهای سبک و تعدادی مسلسل در اختیار آنها گذاشته شد. نقش حیدرخان عمواوغلی نیز در این میان خالی از اهمیت نبود. بنابر گزارش انگلیسیها … حیدرخان رهبر [حزب] عدالت در عشقآباد بهعنوان مشاور اصلی خداوردی عمل میکرد» (صفحه ٨۰) (۱). نویسنده کتاب، در همان صفحه با توجه بهدادههای انکارناپذیر اشاره میکند که: «در مقابل، شواهدی در دست است که نشان میدهد مسکو پیرامون ایجاد رژیم کمونیستی در ایران، در فاصلهای که از آن سخن رفت، نه تنها خوشبین نبود، بلکه بنا بر ملاحظات ایدئولوژیک نیز خود را موظف بدان نمیدانست. چنین بهنظر میرسد که در نخستین سالهای پس از پیروزی انقلاب اکتبر، رژیم بلشویکی در شوروی از صدور انقلاب بهایران، دست شسته بود. قرارداد اسفند ۱۲۹۹ شمسی (فوریه ۱۹۲۱) که بین ایران و شوروی بهامضاء رسید، نشانهی چنین انتخابی بود، انتخابی که سرنوشت حزب عدالت و جنبش جنگل را قربانی ملاحظات دیپلماتیک میکرد» (تأکیدها از من است). و در جای دیگر میگوید: «نیروهای حزب عدالت با آگاهی از ارسال تلگرافی از مسکو که “دستور تعویق نامحدود حمله بهخراسان و عدم مداخله در غائله خداوردی را میداد”، دلسرد شده بودند» (صفحه ٨۰).
بهطوری که میبینیم، بنا بر همین اشارهها و دادههای کتاب، «خطر تجزیه ایران» در آن رویدادها، ادعائی بهکلی بیپایه و در نتیجه تلاش نویسنده برای جلوه دادن قوامالسطنه بهمثابه «نجاتدهنده ایران»، تلاشی عبث و بیحاصل است. بههمین ترتیب است ادعاها و احکام در مورد شورش کلنل محمدتقی خان پسیان. در اینجا هم «خطر تجزیه کشور» ساختگی و بیاساس است. نویسنده خود بهمیهنپرستی و «ناسیونالیسم» کلنل اذعان دارد و در پایان فصل سوم، صفحه ۱۰٨ در سوگ سرنوشت اندوهبار او، از «زندگی ساده کلنل با آن همه جانبازی و رشادت و پاکی و یکرنگی در خلوت و جلوت» مینویسد و از میهنپرستی و «ناسیونالیسم» او و در سوگ او نشستن وطندوستانی چون عشقی و ایرج و فرخی و عارف و بهار سخن میگوید.
در ارتباط با کلنل محمدتقی خان پسیان، تنها موردی که برای ساختن «خطر تجریه» و در نتیجه، ساختن نقش «نجاتدهنده» برای قوام در کتاب اشاره شده است، درخواست اسلحه از تاشکند توسط پسیان است. در حالی که تقاضا از تاشکند برای دریافت اسلحه، بهمنظور افزایش توان مقاومت، از آخرین اقدامات کلنل و در روزهای آخر شورش بود، بهطوری که پیش از رسیدن نماینده پسیان بهتاشکند، شورش سرکوب شده بود. افزون بر این، بنا بر نقل قولی که قبلأ بدان اشاره شد، نویسنده میگوید «رژیم بلشویکی در نخستین سالهای پس از انقلاب اکتبر از صدور انقلاب بهایران دست شسته بود». با همه این احوال، نویسنده کتاب چون بهقهرمانسازی از قوام نیاز دارد، میکوشد ابتدأ «خطر» اختراع کند تا بتواند افتخار «دفع خطر» را در زندگینامه او ثبت کند.
بههمین گونه است برخورد نویسنده کتاب بهحوادث گیلان و جنبش جنگل. حمید شوکت در صفحه ۱٣۰ کتاب در ارتباط با رویدادهای گیلان و آذربایجان و اشغال این دو منطقه توسط ارتش سرخ در فاصله دو جنگ جهانی، از جمله چنین مینویسد: «بازیگران اصلی صحنه در هر دو رویداد تاریخی، اشراف و انقلابیون جان بر کف، دیپلماتهای کارکشته و کارگزاران دولتهای بیگانه بودند. در این کارزار، از وثوقالدوله و فیروز، تا کوچکخان، از تقیزاده و علاء تا سید جعفر پیشهوری، از لنین و روتشتین تا استالین و مولوتف، هر یک بهنوعی، در ماجرای اشغال گیلان و آذربایجان، نام و نشانی، گاه گذرا و گاه ماندگار، از خود برجای گذاشتند. نام قوام در این میانه اما، از مقام و منزلتی ویژه برخوردار شد، مقام و منزلتی که در آمیزهای از دوراندیشی و تدبیر سیاسی، ایران را از سلطه کمونیسم و تجزیه کشور نجات داد»!!
بدینترتیب نویسنده کتاب از آغاز این بخش ابتدأ چنین مینمایاند که در حوادث گیلان و جنبش جنگل (همانند ادعاها در موارد پیشین) ایران یکبار دیگر! با خطر تجزیه روبرو گردید و این بار نیز قوامالسلطنه با دوراندیشی و تدبیر سیاسی، کشور را نجات داد، بهگونهای که نام او در مقایسه با سایر بازیگران این حوادث از مقام و منزلتی ویژه برخوردار گردید!
بهدنبال این ادعا، نویسنده بهتلاش بیفرجامی برای «اثبات» آن دست میزند و این در حالی است که کتابها و اسناد متعددی که پیرامون سیاست شوروی در سالهای نخست پس از انقلاب اکتبر و در مورد جنبش جنگل انتشار یافتهاند، نشان میدهند که اولأ دولت شوروی در این سالها، نه در پی تجزیه کشورها، بلکه در پی دامن زدن بهایجاد جمهوریهای شورائی و استقرار حکومت شوراها در کشورهای مختلف بود. ثانیأ در ایران، اعمال این سیاست بهدلائل گوناگون، از جمله نفوذ انگلیس در کشور، اهمیت مناسبات دولت جوان شوروی با بریتانیا برای شوروی و توانائیهای محدود دولت تازه تأسیس شده، نه تنها دشوار، بلکه ناممکن بود و سود شوروی نه در پیشبرد چنین سیاستی، بلکه در برقراری روابط دوستانه با ایران بود. بههمین دلیل سیاست نامبرده در مورد ایران تغییر کرد و نویسنده کتاب، همانگونه که در بالا آوردیم، خود نیز میگوید: «در نخستین سالهای پس از پیروزی انقلاب اکتبر، رژیم بلشویکی در شوروی از صدور انقلاب بهایران دست شسته بود… و قرارداد ۱۹۲۱ نشانه چنین انتخابی بود». و باز در جای دیگری در صفحه ۱٣٨ مینویسد جنبش جنگل در نهایت وسیلهای در دست رژیم بلشویکی برای اعمال فشار بهحکومت تهران و دستیابی به تفاهم با انگلستان در عرصه جهانی بهشمار میآمد. همچنین در صفحه ۱٣۵ میگوید: «روتشتین سفیر شوروی در ایران، ایران را آماده انقلاب نمیدانست و در پی آن بود تا با عدم حمایت از جنبش جنگل راه را برای ایجاد تفاهم با دولت قوام هموار سازد». افزون بر اینها جنبش جنگل نیز در پی جدائی از ایران و تجزیه ایران نبود، بلکه تحت تأثیر انقلاب اکتبر در پی ایجاد حکومت شورائی در ایران بود. اما نویسنده، بیاعتناء به همه این واقعیتها و دادههائی که خود نیز نمیتوانسته نادیده بگیرد، خطر خیالی «تجزیه کشور» را ابداع میکند تا بتواند بهاستناد آن، عنوان «نجاتدهنده ایران» را بهقوام اعطاء کند.
آخرین مورد قهرمانسازی از قوامالسلطنه، به نقش او در حوادث ۱٣۲۵ آذربایجان و فرقه دمکرات مربوط میشود. موضوع دخالت شوروی در آذربایجان و ایجاد فرقه دمکرات، همچنین مقاصد تجزیهطلبانه شوروی در این ارتباط، حقایق انکارناپذیری است که اسناد و مدارک فراوان آنرا نشان میدهند، معهذا بررسی تاریخی اقتصا میکند که بهپیشینه قضایا و جوانب دیگری که در پاگیری و گسترش فرقه دمکرات آذربایجان تأثیر قابل ملاحظه داشتهاند، توجه شود، در حالی که نویسندهی کتاب بهکلی بهآن بیاعتناء است. واقعیت این است که یکسانسازی رضاشاه بهتبعیض و ستم فرهنگی و زبانی در بخش وسیعی از کشور، از جمله در آذربایجان، رسمیت بخشید. با اجرای این سیاست، حتی زبان که وسیله اصلی ارتباط است، از اقوام و ملیتهای غیرفارس زبان، از جمله از آذربایجان که تا پیش از آن، در دوره قاجار، ولیعهدنشین بود، گرفته شد. پس از شهریور ۱٣۲۰ و ایجاد شرائط مساعد برای رشد مبارزات دمکراتیک در ایران، مبارزه برای تأمین حقوق ملی، فرهنگی و زبانی اقوام و ملیتهائی که قربانی سیاست یکسان سازی شده بودند و برای انجام اصلاحات در آن مناطق، نیز گسترش یافت. سالها قبل از ایجاد فرقه دمکرات آذربایجان، پیشهوری با تأکید بر حفظ تمامیت ایران و تبلیغ مداوم بر روی یکپارچگی کشور، در راه تأمین این حقوق و اجرای اصلاحات تلاش کرد، اما دولت و از جمله حکومت قوام از «وعده» اصلاحات گامی فراتر نرفتند. در جریان درگیری با فرقه دمکرات نیز، وعده «اصلاحات» یکی از شگردهای قوامالسلطنه در گفتگوها و در فریب مردم آذربایجان بود. اما پس از کشتار ارتش در آن منطقه و سرکوب مردم، دیگر نیازی به اجرای اصلاحات نبود.
با ایجاد فرقه دمکرات آذربایجان و نفوذ شوروی و کارگزاران و عوامل آن در این جمعیت، فرقه دمکرات آشکار و پنهان به مسیر جدائیطلبی کشانده شد، فعالیتها و هدفهای آن با منافع شوروی گره خورد و باقراوف رئیسجمهوری آذربایجان شوروی، با برنامه و مقاصد تجزیهطلبانه، گرداننده اصلی پشت پرده شد. نویسنده کتاب میکوشد «دفع خطر تجزیه» را نتیجه «تدبیرها و شگرد دیپلماسی» قوامالسلطنه نشان دهد، در حالی که پایان تلاشهای جدائیطلبانه و درهم شکستن فرقه دمکرات، نه نتیجه دیپلماسی قوام و نه نتیجه سرکوبها و کشتار خونین ارتش و نیروهای اعزامی بهآذربایجان بود، هر چند که هر دوی این عوامل در تلاشی فرقه دمکرات تأثیر داشتند. عامل اصلی شکست فرقه دمکرات و پایان مسئله آذربایجان، سیاست شوروی، اجبارها، تنگناها و منافع این کشور در آن روزگار بود.
حضور ارتش سرخ در آذربایجان پشتوانه مهم فرقه دمکرات بود. شوروی برخلاف توافقهای قبلی و قرارداد سه جانبهی متفقین مبنی بر خروج ارتش سرخ از ایران تا ۱۱ اسفند ۱٣۲۴، از تخلیه نیروهای خود از ایران امتناع میکرد. در عین حال فشارهای آمریکا و انگلیس و ایران برای خارج شدن ارتش سرخ نیز هر روز بیشتر افزایش مییافت. برای شوروی دستیابی بهمنابع نفتی ایران و کسب امتیاز نفت شمال، هدفی دیرینه بود که میتوانست از حضور نیروهای خود در ایران و از مسئله آذربایجان بهمثابه اهرمهای موثر ، جهت تحقق آن استفاده کند. از سوی دیگر، این کشور با فشارهای فزاینده و متعدد برای خروج نیروهای خود از ایران مواجه بود.
حکیمی نخستوزیر ایران در ۲۵ دیماه ۱٣۲۴ در مجلس اعلام کرد که دولت بهنماینده ایران در سازمان ملل دستور داده است، موضوع تخلیه ایران از نیروهای خارجی را در مجمع عمومی سازمان ملل مطرح کند و در شورای امنیت رسیدگی شود. به موازات کوشش ایران برای رسیدگی بهشکایت در شورای امنیت، فشارها و تهدیدهای آمریکا و انگلیس نیز فزونی میگرفت و همزمان با نخستوزیری قوام، شکایت ایران در شورای امنیت مطرح شد. در دوره قوامالسلطنه، کوششها برای خروج ارتش شوروی ادامه یافت. قوام مجددأ اقدام بهپیگیری شکایت در سازمان ملل کرد. همچنین با مقامات شوروی در مسکو و تهران بهمذاکره پرداخت. مذاکرات قوام با مقامات شوروی بیتردید، مذاکراتی دشوار و پیچیده و نیازمند درایت بود. اما نویسنده کتاب در اینجا نیز تلاش میکند بهدیپلماسی قوام و نتایج آن در این ارتباط، جایگاه و نقشی غلوآمیز و غیرواقعی دهد و همه نتایج، از عدم موفقیت شوروی در کسب امتیاز نفت شمال، تا خروج ارتش سرخ از ایران و پایان فرقه دمکرات را ناشی از «تدبیر» قوام جلوه دهد.
پس از گفتگوها و مذاکرات دشوار میان قوامالسلطنه و مقامات شوروی و فشارهای بینالمللی روزافزون، سرانجام در ۱۵ فروردین ۱٣۲۵ موافقتنامه سه مادهای ایران و شوروی شامل خروج ارتش سرخ، مسئله نفت و مسئله آذربایجان در تهران بهامضاء رسید. نویسنده کتاب امضاء این موافقتنامه را نشانهی پیروزی مسجل قوام در تنظیم مناسبات با شوروی (صفحه ۲۰۷) و «دیپلماسی قوام را پیروزی بزرگ برای ایران» (صفحه ۲۱۵) میخواند، در حالی که خروج نیروهای شوروی که اهرم فشار اصلی در مسئله نفت و آذربایجان بود، نه حاصل دیپلماسی قوام، بلکه نتیجه فشارهای انگلیس و آمریکا و تنگناهای بینالمللی بود که در برابر شوروی قرار داشت. تهدیدهای انگلیس و آمریکا، اولتیماتوم ترومن، طرح مسئله در سازمان ملل توسط ایران و آمریکا و نامه استالین بهپیشهوری که کتاب نیز بهآن اشاره دارد، بیانگر شدت یافتن این فشارها و تنگناها و الزامات شوروی بهخروج از ایران است. استالین در نامه بهپیشهوری، در ترسیم دشواریهای موجود مینویسد: «ادامه حضور نیروهای شوروی در ایران میتوانست [به] مبانی سیاست رهائیبخش ما در اروپا و آسیا لطمه بزند. انگلیسیها و آمریکائیها بهما میگفتند، اگر نیروهای شوروی میتوانند در ایران بمانند، پس چرا نیروهای انگلیس نمیتوانند در مصر، سوریه، اندونزی و یونان و همچنین نیروهای آمریکائی در چین و ایسلند و دانمارک باقی بمانند. از این رو تصمیم گرفتیم نیروهایمان را از ایران و چین فراخوانیم…» (۲)
خلاصه کردن نتایج رویدادها در «درایت و کاردانی و دیپلماسی» قوامالسلطنه و نادیده گرفتن سایر عوامل، آنهم عوامل اساسی و تعیینکننده و ساختن و پرداختن چهرهای قهرمان و «نجاتدهنده ایران» از او، در چند دوره حساس و پرمخاطره، ویژگی کتاب «در تیررس حادثه» و بازتاب شیفتگی نویسنده بهقوام است. در ادامه همین شیفتگی است که نویسنده، بهدنبال کشف و شمارش خصائل برجسته در قوامالسلطنه میپردازد و صفاتی چون عرفیگرائی ، دمکراسیطلبی … را در او کشف میکند.
حمید شوکت که آنهمه سختگیرانه اقدامات جبهه ملی درآمیختگی دین و سیاست را تقبیح میکند، هنگامی که در همین ارتباط ، به قوامالسلطنه میرسد، نه تنها بزرگوارانه از کنار موضوع میگذرد، بلکه تلاش میکند، تصویری دیگر از او ارائه دهد. همانطور که در بالا ملاحظه شد، نویسنده کتاب، موضوع مهدورالدم خواندن رزمآرأ و دفاع از آزادی قاتل او توسط عدهای از نمایندگان جبههملی را بهشدت مورد حمله قرار میدهد، ولی بههیچوجه لازم نمیداند بهنمونه مشابه آن در زمان نخستوزیری قوامالسلطنه و آزادی قاتل کسروی بپردازد.
ایرج اسکندری که پس از ترمیم کابینه قوامالسلطنه در ۱۱ مرداد ۱٣۲۵، وزیر پیشه وهنر و بازرگانی در آن کابینه بود، در خاطرات خود، درباره مذاکرات یکی از جلسات هیئت وزیران چنین میگوید: «قبلأ قاتل کسروی را گرفته بودند، امامی توقیف بود. شبی در جلسه هیئت وزیران قوامالسلطنه بهعادت مألوف کاغذی درآورد و نشان داد که آقایان علمأ نوشته و حاکی از آن بود که تقاضا کردهاند، امامی را که در توقیف میباشد، مرخص نمایند. لذا عقیده آقایان وزرأ را پرسید. هژیر [وزیر دارائی] بلافاصله گفت بهعقیده من صیحح است و باید موافقت نمود که این فرد از زندان آزاد شود.
من اجازه صحبت خواستم و گفتم در روز روشن و در دادگاه با حضور قاضی و دیگران یک آدمی را زده و با کارد شکمش را پاره کرده و کشتهاند. حالا حکم توقیف این فرد را دادستان و قاضی دادهاند و من نمیفهمم ما در هیئت وزیران چگونه میتوانیم در این مسئله دخالت کنیم… بعد هم [الهیار] صالح وزیر دادگستری را مخاطب قرار داده و پرسیدم: “مگر شما حق دارید قرار مستنطق و یا تصمیم قاضی را که حکم توقیف کسی را صادر کرده است، لغو نمائید و راسأ اجازه دهید که او را از زندان مرخص کنند”. وزیر دادگستری جواب داد، خیر، من همچو حقی ندارم… هژیر اظهار داشت که “نهخیر آقا، بنده عقیده دارم که این آدم مهدورالدم بوده و اگر هم او را کشتهاند، کار صحیحی بوده…، گفتم: یعنی چه آقا؟ مهدورالدم یعنی چه؟ و تازه تشخیص آن با چه کسی است؟ هژیر جواب داد “با خود شخص!”… قضیه را مسکوت گذاشتند و بعد از این که ما از کابینه بیرون آمدیم و [علیاکبر] موسویزاده را وزیر دادگستری کردند [۲۷ مهر ۱٣۲۵]، فوری اینها را مرخص نمودند» (٣)
با وجود این دادههای موجود، نویسنده کتاب میکوشد بهخواننده القاء کند که قوامالسلطنه «دیانت را از سیاست دور نگاه» میداشت. قوامالسلطنهای که بهنقل از ابوالحسن ابتهاج (صفحه ۲۰۵) برای طرح مجدد شکایت ایران در شورای امنیت «مثل همیشه تسبیح درمی آورد و «شروع بهاستخاره می کند»، گویا با خرافات مخالف بود .
در زمینه قرار دادن قوامالسطنه در شمار نیروهای عرفیگرا و همچنین پیرامون دمکراسیخواهی قوام و سایر صفات اختراع شده برای او، باز هم میتوان صفحه سیاه کرد. اما بهخاطر اجتناب از طولانی شدن مقاله از پرداختن بهآنها خودداری میکنیم و به بخش آخر کتاب میپردازیم .
این بخش در واقع مهمترین فصل کتاب است و بهنظر میرسد بسیاری از نکات مربوط بهستایش از قوام، برجسته کردن غیرواقعی نقش او و «تدابیر پیروزمند»ش در «نجات ایران» در مراحل مختلف، مقدمهای برای توجیهات این بخش باشد. در این بخش چهره مصدق کمرنگ میشود، از او سیاستمداری یکدنده، انعطافناپذیر، بیتدبیر، بحرانساز و بیبرنامه و از قوامالسلطنه سیاستمداری با درایت، توانا، گرهگشا و نجاتدهنده ترسیم میشود. در این فصل، با یکسونگریهای جانبدارانه و آمیزهای از سادهنگری سیاسی و تصویرهای تخیلی مبتنی بر اما و اگرها، تلاش بیحاصلی برای تبرئه قوام و بیمقدار نشان دادن مبارزه و مقاومت مردم و مصدق انجام میگیرد. با وجود این نویسنده نمیتواند خود را از چنبره تناقضها رها سازد. در این بخش درباره رویدادهای تیرماه ۱٣٣۱ و بازگشت دوباره قوام بهصحنه سیاسی از جمله چنین میخوانیم :
۱ – « تیرماه ۱٣٣۱، ماه ناکامیها، ماه آخرین نبرد نافرجام قوام برای بازگشت بهقدرت و نجات ایران بود». (صفحه ۲۷٣ ).
۲ – «شاه هر چند با تردید و تعلل، از مدتها پیش در فکر کنار گذاشتن مصدق از مقام نخستوزیری بود». (صفحه ۲۷۶ )
٣ – «قوام برای جلب رضایت خاطر میدلتون [سفیر انگلیس در تهران] در انتخاب وی بهعنوان جانشین مصدق»، «کوشش همهجانبهای» بهعمل آورد. «او پیشاپیش، در جریان گفتگوئی سه ساعته با هندرسن [سفیر آمریکا در تهران]، بهچنین تفاهمی دست یافته بود» (صفحه ۲۷۲ )
۴ – بنابر گزارش سفیر بریتانیا، قوام ضمن این گفتگو، اعلام داشت که اگر قدرت را در دست گیرد، رابطهی سنتی با بریتانیا را تضمین میکند و خواهان مشارکت مجدد انگلستان در امور صنعت نفت کشور خواهد بود». ( صفحه ۲۷٣ )
۵ – در این گفتگو «میدلتون… در توضیح سیاست دولت بریتانیا اعلام کرد انگلستان خواهان دستیابی به توافق با ایران است، اما نه بهبهای قربانی ساختن منافع بریتانیا در نقاط دیگر جهان. او این امکان را محتمل شمرد که انگلستان با توجه بهاحساسات ملی ایرانیان، آماده باشد امتیازاتی بهآنان بدهد، اما دولتی که تصور کند چنین اقدامی بهحتم و بههر قیمتی صورت خواهد گرفت، دچار خطائی بزرگ میشود… بهگفته میدلتون ایران بیش از هر چیز بهدولتی قدرتمند نیاز داشت، دولتی که روشهای عوامفریبانه را ترک گوید… بهگفته میدلتون قوام کلمه بهکلمه با اظهارات سفیر انگلیس موافقت کرد». (صفحه ۲۷۴ )
مطالب فوق بهرغم کوشش نویسنده کتاب در ارائه تصویر مطلوب خود از قوامالسلطنه و از رخدادها، بهحد کافی گویا است. بنا بر مطالبی که در بالا از کتاب نقل شد :
۱ – محمدرضا شاه، پادشاه مستبد و فاسد و وابسته و انگلیس و آمریکا، قدرتهای خارجی که در نبردی بزرگ برای تأمین و تحمیل منافع خود، با ایران و حکومت مصدق درگیرند، از هفتهها پیش از روزهای آخر تیر۱٣٣۱، در تلاشاند مصدق را برکنار کنند. نخستین پرسش این است که چرا میخواستند مصدق را برکنار کنند؟ آیا چنانچه مصدق تسلیم خواستها و شرطهای آنها میشد، بازهم ضرورتی برای این برکناری بود؟ دادهها و اسناد نشان میدهند که مصدق بهاین خاطر که مانع آنها در نیل بههدفهای خود بود، میبایستی برکنار میشد. مصدق بهدلیل ایستادگی در برابر خودکامگیها و اختیارات فراقانونی شاه و مقاومت سرسخنانه در برابر انگلیس و آمریکا برای دفاع از منافع ایران و کوتاه کردن دست آنها از منابع و ثروت کشور، آماج حمله بود و بههمین جهت نیز میبایستی برکنار میشد و جای خود را بهکسی میسپرد که بهجای اینگونه ایستادگی و مقاومت، تسلیم خواستهای آنها شود.
۲ – این خواستها و شرطها در گفتگوی سفیر انگلیس با قوام مطرح میشوند و صراحت کامل دارند. سفیر انگلیس تصریح میکند که انگلستان بهجای استیفای حقوق کامل ایران، فقط حاضر است احتمالأ، «امتیازاتی» بهایران بدهد، اما این حتمی و بههر قیمت نیست. میزان و حدود امتیازات را منافع بریتانیا تعیین میکند. توافق با ایران باید بهگونهای باشد که بهمنافع بریتانیا در نقاط دیگر جهان لطمه نزند، یعنی توافق باید بهگونهای باشد که شعلههائی را که ملی شدن نفت ایران در خاورمیانه و نقاط دیگر برافروخته است، خاموش کند. جنبش ملی کردن صنایع نفت در ایران جرقهای بود که به شعلههای بیداری در کشورهای استعمار زده دامن زد و ملل خاورمیانه را بهاندیشه برای بازپس گرفتن حقوق خویش و پایان دادن بهسلطه استعمار بر منافع و ثروت ملی برانگیخت. لذا از دیدگاه دولت بریتانیا، نبرد میان ایران و انگلیس نباید با چنان دستاوردی برای ایران پایان مییافت که مبارزه برای خواستهای مشابه را در سایر کشورها برانگیزد و منافع بریتانیا را بهخطر اندازد. بهسخن دیگر توافق با ایران باید بهگونهای باشد که مردم منطقه را از هماوردی با انگلیس و فکر امکان دستیابی به حقوق خود ناامید کند. بنابراین دولت آینده باید، برخلاف مصدق، نه نقش برانگیزنده آتش مبارزه ضداستعماری، بلکه نقش آتشنشان را ایفاء کند. سفیر انگلیس در عین حال میخواهد در ایران «دولتی قدرتمند» بر سر کار آید. مفهوم «دولت قدرتمند» در زبان استعمارگران روشن است: دولتی که بدون مداخله مردم و با خودکامگی عمل کند و بجای روش مصدق، یعنی اتکاء بهمردم، دخالت دادن مردم و جلب حمایت آنها (و بهزبان میدلتون «روش عوامفریبانه») بهاعمال قدرت تکیه کند.
٣ – قوامالسلطنه خود را نامزد نخستوزیری میکند و میکوشد موافقت شاه و حمایت هندرسن و میدلتون را برای بازگشت بهصحنه و جانشینی مصدق جلب کند. وی در ملاقات با میدلتون که بهتوصیه هندرسن انجام گرفت، پیرامون ضرورت سقوط کابینه مصدق سخن گفت و «کوشش همهجانبهای» برای «جلب خاطر میدلتون در انتخاب وی به عنوان جانشین مصدق» بهعمل آورد. «پیشاپیش نیز با هندرسن بهچنین تفاهمی دست یافته بود». قوام در گفتگو با میدلتون «کلمه بهکلمه با اظهارات سفیر انگلیس موافقت کرد» و «اعلام داشت که اگر قدرت را در دست بگیرد رابطه سنتی با بریتانیا را تضمین میکند». با وجود این دادهها، نویسنده کتاب در تکاپو برای «اثبات» نیت قوام جهت استیفای حقوق مردم ایران، خشت بر آب میزند. نویسنده کتاب از کدام سادهلوحی انتظار دارد، ادعا و منطق او را بپذیرد؟ «رابطه سنتی با بریتانیا» چه بود که قوام تعهد میکند آنرا تضمین نماید؟ آیا این رابطه سنتی، چیزی بهجز یک رابطه استعماری بوده است؟ شرکت نفت انگلیس و ایران یکی از بازتابهای این رابطه بود. قوام در ازاء انتخاب شدن بهنخستوزیری قول میدهد این رابطه سنتی و مشارکت مجدد انگلستان در صنعت نفت را تضمین کند. با هیچ سفسطهای نمیتوان کوشش در حفظ و تضمین «رابطه سنتی» و بازپس دادن دستاوردهای جنبش مردم در تأمین مالکیت بر ثروت و منافع نفت کشور را با «استیفای حقوق کامل مردم ایران» گره زد. بازگشت این چنانی قوام بهقدرت، توافق او با سفرای انگلیس و آمریکا، تعهد صریح او در حفظ روابط سنتی و منافع این دو کشور ، وابسته بودن ادامه حکومتش بهشاه و بهانگلیس و آمریکا، بهطور منطقی نمیتوانست چیزی فراتر از حل مسئله در چارچوب گفتگوهای فوق بههمراه آورد.
نویسنده کتاب میگوید: «شکست قوامالسلطنه در تیر ماه ۱٣٣۱ ، فرصت تاریخی از دست رفتهای بود که بازگشت مصدق بهقدرت و پیامدهای هولناکی چون کودتا را بهدنبال داشت، میتوان گمان کرد که در صورت موفقیت او، نه تنها کودتائی در میان نمیبود، بلکه آنچه سرنوشت ما را در سالهای دور و نزدیک رقم زده است، در مسیر دیگری و چه بسا بهگونهای متفاوت صورت میگرفت» (صفحه ۱۰)
صرفنظر از «گمانهزنی» و «اگر» و «چه بسا» که در نگرش تاریخی بیمعنا است، سیام تیر «فرصتی از دست رفته بود»، اما نه برای مردم و جنبش استقلالطلبانه و آزادیخواهانه ایران، بلکه برای شاه و آمریکا و انگلیس. بیتردید اگر آنهادر سیآم تیر موفق میشدند و مسائل را بر اساس توافقهائی که در گفتگوی قوام و میدلتون انعکاس یافته است، بهدست قوامالسلطنه «حل میکردند»، دیگر، اصولأ نیازی بهکودتای ۲٨ مرداد ٣۲ نمیبود. کودتا بهاین علت ضروری شد که آنها در سیآم تیر در نیل بهاهداف خود ناکام شدند. در نتیجه سیزده ماه بعد در ادامه تلاشها برای دستیابی به اهداف و برداشتن موانع از سر راه، کودتا را برنامهریزی و سازماندهی کردند. سیام تیر ۱٣٣۱ در حقیقت حلقهای از زنجیره کوششها و توطئههای انگلیس، آمریکا و دربار پهلوی جهت درهم شکستن جنبش ملی و آزادیخواهانه مردم و استقرار دیکتاتوری و سلطهی قدرتهای استعماری بر منابع و ثروت ایران بود. سیام تیر، نهم اسفند و ۲٨ مرداد حلقههای این زنجیرند. با ناکامی یک تلاش، تلاش بعدی برنامهریزی میشد. سرانجام با کودتای ۲٨ مرداد ٣۲ بههدف خود دست یافتند و سرایطی را که میخواستند، پس از ۲۷ تیرماه ۱٣٣۱ در دوره نخستوزیری قوام بهکشور ما تحمیل کنند، پس از ۲٨ مرداد ٣۲، در دوره نخستوزیری زاهدی متحقق ساختند.
سیام تیر نه رویدادی شوم، بلکه مظهری از مقاومت یک ملت در برابر سلطهجوئی بیگانگان و استبداد داخلی همدست آنها است. دلائل موفقیت ۲٨ مرداد را، نه در مقاومت سیام تیر، بلکه در فقدان چنین مقاومتی در روزهای کودتا، در ضعف و ناتوانی جنبش مردم و نیروهای سیاسی در برانگیختن و سازمان دادن مقاومت، در پیوستن کاشانی و بهبهانی بهکودتاچیان… باید جستجو کرد.
کتاب در تیررس حادثه افزون بر ارائه تحلیلها و استنتاجات نادرست از وقایع، یکسونگری جانبدارانه، برجسته کردن غیرواقعی نقش قوام و کوچک کردن مصدق و نقش تاریخی او، مقاومت مردم را نیز تخطئه میکند. نویسنده با آنگونه نگاه نسبت بهرویدادهائی چون سیآم تیر و توافق قوام با هندرسن و میدلتون و ستایش اینگونه نخستوزیر شدن وی و در عین حال تقبیح جنبش مردم در روزهای ۲٨ تا ٣۰ تیر و «شوم» نامیدن سیام تیر، بهایستادگی مردم میتازد و مقاومت مردم را آماج حمله قرار میدهد و بهنام «درایت و تعقل بهجای شعار و احساسات»، عملأ تسلیم و پذیرش تحقیر را تبلیغ میکند. شعار و احساسات مردم و فریادهای یا مرگ یا مصدق در سیام تیر ماه، نه واکنشی نابخردانه، بلکه تجلی بارزی بود از آمیختگی درایت و احساسات ملی و از اراده مردم در دفاع از منافع ملی.
مقاومت و ایستادگی ملتها در طول تاریخ، یک عامل اصلی ماندگاری آنها است. مقاومت مردم در سیام تیر ۱٣٣۱ بهویژه در آنجا اهمیت مییابد که مردم موفق شدند برنامههای تحمیلی بیگانگان را درهم شکنند و نویسنده درست این مقاومت را نشانه میگیرد.
مصدق بهرغم تلاشهای نویسنده، بهمثابه نماد مقاومت در تاریخ ما و در ذهن مردم ثبت شده است. تلاش نویسنده در شکستن آن، فقط مخدوش ساختن تاریخ گذشته نیست، بلکه از آن مهمتر بیمقدار ساختن مقاومت و اهمیت آن، در شرائطی است که در ایران بهترغیب و دامن زدن بهمقاومت نیاز داریم. در شرائطی که دانشجویان و جوانان در ایران با تأسی بهمصدق و با در دست گرفتن عکس وی بهمقاومت در برابر حاکمیت زور بهپا میخیزند، بهزیر تازیانه گرفتن مقاومت مصدق و مقاومتهای تاریخی مردم، چیزی جز اقدامی نابخردانه، بهسود تداوم شرائط موجود نیست.
پایان بخش اول
پانوشتها:
۱ – مطلب داخل گیومه را نویسنده کتاب بهنقل از کتاب سیاست انگلیس و پادشاهی رضاشاه، تألیف هوشنگ صباحی آورده است
۲ – نقل از کتاب از زندان رضاخان تا فرقه دمکرات آذربایجان، تألیف علی مرادی مراغهای، صفحه ٣۹٨
٣ – نقل از کتاب قتل کسروی، تألیف ناصر پاکدامن، صفحات ۱٨٣-۱٨۲
قطعاً شخصيت قوام و فعاليت سياسي اش خالي از اشتباه و گاه منافع فردي اش نبود. اما سياست هاي کلان اش به نفع ايران بود. چگونه مي شود که روشنفکران گاه از درک زمان و زمانه خود غافل مي شوند. اين عدم درک زمانه در برهه يي در رفتار خود قوام نيز ديده مي شود. او با آن همه هوشمندي در آغاز جنگ جهاني دوم به گونه يي مخفيانه و با واسطه يي با آلمان براي کودتا عليه رضاشاه وارد مذاکره مي شود. براي ديپلماتي چون قوام که براي توازن قدرت پاي امريکا را به ايران کشانده چگونه درک حکومت نازي و عواقبش دشوار بوده. آيا کينه از رضاشاه ديکتاتور کوچک و بازگشت به قدرت، او را به سوي ديکتاتور بزرگ، هيتلر، سوق داده؟ اين از قوام کمي بعيد است چون او در ماجراي خراسان و درگيري اش با کلنل محمد تقي خان پسيان و ماجراي ميرزا کوچک خان جنگلي هرگز به برخورد خصلتي روي نياورد و ماجرا را تا سرحد امکان با مذاکره پيش برد. براي رشد و روشنگري آرامش و عقل لازم است. همواره درباره روشنفکران قضاوت هاي بسياري کرده اند، گاه آنان را به عرش رسانده و گاه با تهمت و افتراهاي درست و نادرست به زمين ذلت زده اند. قطعاً هيچ کس بي خطا نيست و بعضي به دليل بزرگي شان پرخطا نيز بوده اند. اما آنچه ارزشمند است، نهراسيدن از قضاوت هاي ناروا است براي هدفي بزرگ تر؛ روشنگري.
مجید زربخش، تارنمای اخبتر روز اخبار روز
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=11639