فخرالدین عظیمی و برخی بی‌ملاحظگی‌ها در پیشگاه تاریخ

فخرالدین عظیمی و برخی بی‌ملاحظگی‌ها در پیشگاه تاریخ.

در آخرین شماره فصلنامه نگاه نو مقاله سنجشگرانه‌ای به قلم آقای فخرالدین عظیمی با عنوان: “شاه در پیشگاه تاریخ، عباس میلانی و تاریخنگاری: ملاحظاتی درباره‌ی کتاب شاه” به چاپ رسیده است. نویسنده مقاله چند مورد از ” اشتباهات فراوانی” را که سراسر آن کتاب را انباشته است، با دقت و دلایل‌ استوار نشان داده و برخی “واقعیت‌ها، نکته‌ها و ظرافت‌هایی” را که نویسنده کتاب “نادیده” گرفته، برشمرده است. باید گفت نکته سنجی‌ها و وسواسی که نویسنده مقاله در توضیح ضعف‌ها و کاستی‌های آن کتاب به کار برده، چنان است که هر خواننده‌ای بی‌اختیار با خود می‌گوید حتی اگر نیمی از آن‌ها نیز درست باشد، کافی است تا در ارزش و اعتبار علمی کتاب “شاه”، نوشته عباس میلانی تردید کنیم و نسبت به روش کار او بدگمان شویم. من چون آن کتاب را نخوانده‌ام، نمی‌توانم درباره‌اش داوری کنم. اما نظر به اینکه آقای عظیمی در مقاله سنجشگرانه خود به کتابی هم که چند سال پیش درباره زندگی سیاسی قوام‌السلطنه نوشته‌ام پرداخته‌‌اند و ایرادهای نادرست به آن گرفته‌اند، لازم می‌بینم چند نکته را توضیح دهم. به ویژه از آن رو که در مقاله خود ایشان، در آنجا که از کتابم نام برده‌اند، بخشی ازهمان خرده‌ها که به میلانی گرفته‌اند و برخی کاستی‌ها که آن‌ها را ضعف کار او دانسته‌اند دیده می‌شود که شاید مطرح کردن آن‌ها کمکی باشد برای پرهیز از بی‌ملاحظگی در داوری تاریخی.

آقای عظیمی با اشاره به نمونه‌ای از “بی‌دقتی”‌های میلانی می‌نویسند: “کتابی را در چند جا در تیررس حوادث نامیده و در مواردی در تیررس حادثه؛ دومی درست است” (1) با توجه به اینکه قصد اصلاح نکته‌ای و توضیح خطایی از خطاهای میلانی را داشتند، درست این بود که عنوان کامل کتابم را که “در تیررس حادثه: زندگی سیاسی قوام ‌لسلطنه” است ذکر می‌کردند. رسم پذیرفته شده و روش مرسوم در تحقیقات دانشگاهی و مجلات معتبر علمی این است که وقتی در نوشته‌ای برای نخستین بار به منبعی اشاره می کنند، نام نویسنده و عنوان کامل اثر را می‌نویسند. از اینکه بگذریم، درباره موضوعی از کتاب من بی‌دقتی مهم‌تری در نوشته ایشان هست که توضیح آن را ضروری می‌دانم و آن مربوط به ایراد نادرستی است به آنچه در آن کتاب درباره رابطه قوام با آلمان در جریان جنگ جهانی دوم نوشته ام. ایشان به نقل از کتاب میلانی درباره شاه می‌نویسند: میلانی ” بر پایه‌ی کتاب حمید شوکت “در تیررس حادثه” به داستان درگیری قوام در توطئه ای با آلمان نازی علیه رضا شاه، همزمان با اشغال ایران، اشاره می‌کند. اما این داستان بی‌پایه‌‌تر و ابهام‌آمیزتر از آن است که تصور شده. ادعایی که در مورد قوام و رهبری کودتایی علیه رضاشاه شده، نیازمند اسناد استوار است. قوام با توجه به شرایط سیاسی آن روزگار، می خواست به گونه‌ای رفتار کند که بتواند با طرفی که در جنگ برنده شود میانه خوبی داشته باشد.” (2)

به نظر می‌رسد به کار بردن کلمه “داستان” در نوشته ایشان، به قصد بی‌ارزش جلوه دادن تحقیقاتم در آن کتاب درباره رابطه قوام با آلمان انجام گرفته باشد.  لحن ایشان با نوعی خودپسندی همراه است، که اگر چنین باشد نیازی به پاسخ ندارد. همین قدر بگویم که معنای داستان در فارسی بیشتر نقل و قصه و حکایت و افسانه است تا رویداد و حادثه. اما این را که نوشته‌اند آنچه در این باب مطرح کرده‌ام، “بی‌پایه و ابهام‌آمیزتر از آن است که تصور شده؛ ادعایی که در مورد قوام و رهبری کودتایی علیه رضاشاه شده، نیازمند اسناد استوار است” را نمی‌توانم بی‌پاسخ بگذارم. اگر نکته سنجی‌ها و دقت ایشان را در گزینش کلمات به جد بگیریم و این ویژگی نوشته‌شان‌ را معیارسنجش کارقرار دهیم، پرسیدنی است که “بی‌پایه و ابهام‌آمیز” خواندن آنچه در این زمینه گفته‌ام به چه معناست؟ اگر “بی‌پایه” است که اثباتش نیازی به “اسناد استوار” ندارد، چون شدنی نیست. وقتی چنین حکمی درباره رویدادی صادر می‌کنیم، دیگر چه ضرورتی دارد که برای بازنمودن واقعیت آن در پی اسناد استوار باشیم. اگر “ابهام آمیز” است، دیگر داستان خواندن آن چه معنایی دارد؟ به فرض که چنین باشد، می‌باید از “ابهامات” پرده برگرفت و با تکیه بر “اسناد استوار” حقیقت امر را روشن کرد. حقیقتی که معلوم نیست چه کسانی به نادرست، درستی‌اش را بدون در دست داشتن مدارک قابل استناد پذیرفته‌اند یا به گفته ایشان “تصور” کرده‌اند. اگر بپذیریم که منظور آقای عظیمی از “اسناد استوار”، یافتن و عرضه کردن مدارک انکارناپذیراست که می‌توان با تکیه به آنها ادعایی را درباره رویدادی تاریخی به اثبات رساند، آن وقت این پرسش به میان می‌آید: چرا آن اسناد و مدارکی را که در اثبات صحت بررسی‌هایم درباره رابطه قوام با آلمان به آن‌ها استناد کرده ام کافی ندانسته‌اند و آنچه را که گفته‌ام “بی‌پایه و ابهام‌آمیز” خوانده اند؟ آیا گزارش‌هایی که در بایگانی اسناد ملی بریتانیا در این زمینه وجود دارد، جزو “اسناد استوار” به شمار نمی آیند؟ آیا به آنچه مقامات عالی‌رتبه وزارت خارجه انگلستان و کارگزاران درجه اول بریتانیا در ایران، چون ریدر بولارد، وزیرمختار و سفیر بعدی آن کشور در تهران درباب تحولات جاری کشور به دولت متبوع خود در لندن مخابره کرده‌اند، نمی‌توان به عنوان”اسناد استوار” استناد کرد؟ اگر روش تحقیق خود ایشان را ملاک قرار دهیم، می‌بینیم که در کتاب‌هایشان بارها به این اسناد مراجعه کرده و از آنها در تایید، رد یا توضیح موضوعی استفاده کرده‌اند. من نیز جز این نکرده‌ام؛ آن هم با توجه به این اصل که ” … دلیلی وجود ندارد تا هر سند و گزارشی، به صرف آنکه از دقت و نظم و منطقی درونی برخوردار است، ضرورتا ملاک سنجشی مستند و متکی بر واقعیات باشد. می‌توان گمان کرد که وزیرمختار یا سفیر کشوری بیگانه، در ارزیابی خود از شخصیت یا رویدادی به خطا رفته باشد یا برای پیشبرد برنامه و هدف معینی، گزارشی را جانبدار و چه بسا واژگونه به دولت متبوع خود مخابره کرده باشد. از این رو، استناد به این گزارش‌ها و اسناد که ضرورتی انکارناپذیر دارند، می‌باید محتاطانه تانجام شود و پیش از اظهارنظری قطعی، مورد مقایسه، بازبینی و وسواسی هوشیارانه قرار گیرد.” (3) این همان روشی است که آقای عظیمی نیز کم و بیش به عنوان اصول و روش تحقیق در نقدی که به کتاب میلانی نوشته اند مطرح کرده‌اند.

بر همین اساس پس از دستیابی به اسناد وزارت خارجه آلمان درباره رابطه قوام با آن کشور در جریان جنگ جهانی دوم، آنها را با اسنادی هم که در وزارت خارجه بریتانیا به دست آوردم مقایسه کردم. علاوه بر این، در مرکز اسناد و خدمات پژوهشی وزارت خارجه جمهوری اسلامی ایران نیز تحقیقاتی انجام دادم و مدارکی در این زمینه  یافتم. بنابراین چرا اگر ایشان با مراجعه به بایگانی اسناد ملی بریتانیا به سند یا اسنادی دست یافتند و آنها را ملاک سنجش صحت و سقم رخدادی قرار دادند، حَرَجی بر ایشان نیست و باید آن‌ها را جزو “اسناد استوار” شمرد، ولی اگر دیگران چنین کردند، گفته‌های آنان را باید “بی‌پایه و ابهام‌آمیز” خواند! به نظر می‌رسد ایشان کتابی را که درباره زندگی سیاسی قوام‌السلطنه نوشته ام نخوانده‌اند و ادعای بی‌پروای خود را به جای مراجعه به منابعی که نقل کرده‌ام، بر شنیدها استوار کرده‌اند. اگر هم خوانده‌اند  توجهی به منابع و پانویس‌های کتاب نکرده‌اند. هر چه هست، جای آن داشت به روشی که خود پیشنهاد می کنندعمل می‌کردند و با ارائه “اسناد استوار” نادرستی دیدگاه مرا درباره رابطه قوام با آلمان مطرح می‌کردند. ایشان می‌نویسند چنین نظریه ای” بی‌پایه و ابهام‌آمیز” است چون” قوام با توجه به شرایط سیاسی آن روزگار، می‌خواست به گونه‌ای رفتار کند که بتواند با طرفی که در جنگ برنده شود میانه خوبی داشته باشد.” (4) مگر نمی‌شد هم با آلمان رابطه داشت و هم با در نظر گرفتن امکان پیروزی آن کشور در جنگ، منافع ایران را نیز در نظر گرفت. این دو نه در تضاد، که در هماهنگی با یکدیگرند. تمام بحث من در آن کتاب این است که قوام به عنوان نخست وزیری برجسته در شرایطی بحرانی بر مسند صدارت تکیه زد. شرایطی که می‌بایست از سویی امکان پیروزی آلمان در جنگ جهانی  دوم را از نظر دور ندارد و از سوی دیگر با نیروهای متفقین که کشور را اشغال کرده بودندکنار بیاید. او این وظیفه تاریخی را با درایت پیش برد، بی آنکه لحظه‌ای منافع ایران را از نظر دور بدارد. رابطه او با آلمان نیز تنها از این دیدگاه معنا می یابد. واقعیتی که بنا بر اسنادی که به دست آوره‌ام، از نظر کارگزاران سیاست رژیم نازی و دولت بریتانیا نیز دور نمانده بود. فریدریش ورنر فون شولنبورگ، وزیرمختار سابق آلمان در تهران و سفیر وقت آن کشور در شوروی معتقد بود: “قوام، نخست وزیر کنونی ایران را “دوست انگلستان” خواندن نادرست است. او هیچ گاه چنین نبوده است. قوام نه جزو “دوستداران انگلستان” بود و نه جزو “دوستداران روس” (5) و بولارد تاکید داشت: “قوام همان اندازه با آلمان کنار آمده است که در مورد هر ایرانی دیگری قابل تصور بود”. محبوبیت آلمان در ایران و به ویژه سرنوشت ناروشن جنگ، رابطه مسلم او را با آلمان توجیه پذیر می‌ساخت. به اعتقاد بولارد، قوام “نه مدافع آلمان و نه برضد متفقین بود. توفیق قوام در پنهان داشتن رابطه‌اش با آلمان، که پیش و پس از جنگ برقرار بود، از سویی نشان از زیرکی او داشت و از سوی دیگر نشان فقدان هر نوع اصولی در نزد او بود”. گزینشی که بولارد آن را ” یک بازی طبیعی ایرانی” قلمداد می‌کرد و قوام ماهرانه آن را پیش برد.” (6) آیا این همان دیدگاه آقای عظیمی نیست که می‌گویند: ” قوام با توجه به شرایط سیاسی آن روزگار، می‌خواست به گونه‌ای رفتار کند که بتواند با طرفی که در جنگ برنده شود میانه خوبی داشته باشد” ؟ دیدگاهی که برای نخستین بار با تکیه بر اسناد معتبر در کتابم مطرح کرده ام.

باری، گمان می‌کنم مطلب از این قرار باشد: اختلاف آقای عظیمی با من بر سر سیاست قوام هنگام اشغال ایران در جریان جنگ جهانی دوم یا نقش بی‌همتای او در رویارویی با شوروی و کارزار آذربایجان نیست. این اختلاف به روزگار حکمرانی او در خراسان یا چگونگی مبارزه‌اش با رضاخان و محمد‌رضا شاه نیز بر نمی‌گردد. در این زمینه ها، ایشان اگر بیشتر از من “مدافع” قوام نباشند، کمتر نیستند. بنابراین، گمان می‌کنم اختلاف‌شان از جای دیگری سرچشمه می‌گیرد. اختلافی که سرچشمه‌اش را باید در رویارویی قوام با مصدق در رویداد سی تیر 1331 باید جست. سی تیر، آنگونه که آن را در آخرین فصل کتاب “در تیررس حادثه” بررسیده ام، نه قیامی تاریخی، که شکستی شوم بود. شکستی که بازگشت مصدق به قدرت و پیامد هولناکی چون کودتا را به دنبال داشت. این ارزیابی به ایشان و تمام کسانی که کمترین خرده‌ای  را به مصدق برنمی‌تابندگران آمده است. سرچشمه بی‌ملاحظگی ایشان را در انتقاد از کار من در همین نکته باید جست.

 فصلنامه نگاه نو، شماره 90 ، تابستان 1390 و 24 مهر 1390 در سایت گویا منتشر شد

http://news.gooya.com/politics/archives/2011/10/129671.php

———————————–

1-                                                                                                              فخرالدین عظیمی، نگاه نو، شماره 89، بهار 1390، ص 82

2-                                                                                                                                                                            همان، ص 74

3-                                                              حمید شوکت. در تیررس حادثه: زندگی سیاسی قوام‌السلطنه، تهران: نشر اختران، 1387، ص11

4-                                                                                                                                                                       عظیمی، نگاه نو،  ص 74

5-PAAA. R 61138. Stellungnahme Schulenburg, 19 November 1942;

شوکت، در تیررس حادثه، ص 172

6-BNA. WO 97/ 1488-E1861/155/34. Bullard to FO, 24 March 1944;

همان، ص 178