در سوگ کورش لاشایی.
ماه کامل میشود.
من اگر گوزن باشم يا نباشم.
سرانجام
از اين درختها
يکی درخت فرجام خواهد بود.
بهتر که شاخ بر زمين نسايم و
تيز بگذرم.
از عمر نيم دايرهای را گذاشتهام.
ماه کامل میشود
و من میميرم.
کمال رفعت صفايی.
بهار سال پيش بود. وقتی در جريان تدارک کتاب زندگیاش از او پرسيدم چرا هنگام ترک ايران و اقامت در امريکا دست از سياست کشيد، گفت: «شايد پس از چند بار تلاش انسان سرخورده میشود. من به اين نتيجه رسيدم که ارجحيت را بايد حفظ و نگهداری از خانوادهام بدهم. در گذشته اين ارجحيت برعکس بود. ديگر شبانهروز در تکاپو بودم تا از همسر و فرزندم در کشوری بيگانه نگهداری کنم. … در چنين شرايطی انتظار فعاليت سياسی داشتن واقعبينانه نيست.»
من کورش را از منظری ديگر شناخته بودم. کورشی که من میشناختم، کورش شيفته سياست بود. ماجرای آموزشهای سياسی و نظامیاش در چين، خاطره قهرمانیهايش در کردستان، کوششهايی برای سازماندهی کارگران ايران در شيخنشينهای خليج فارس و سرانجام بازگشت پرمخاطره و مخفيانهاش به ايران. اين کورشی بود که من آوازه دلاوریها و بیباکیهايش را شنيده بودم. او بعدها در پی دستگيری و شکنجه و تغيير و تحولی که در باورهايش پيش آمد، کوشيد تا راه و چارهای ديگر برای تحقق آرزوهايش بيابد. راه و چارهای که يارانش را در مقابلاش قرار میداد
بهار سال پيش بود که در جريان تدارک کتاب زندگیاش پی بردم تا چه اندازه شيفته ايران است و همچنان آرزوی سعادت و بهروزی مردم ميهنش را در سينه دارد. میگفت: «هرچه کردم برای اين مردم و اين تاريخ کردم.» او به راستی شيفته ميهنش بود. ميهنی که بيست و چند سال پيش به اجبار آن را با مشتی خاک ترک گفت و با مشتی خاکستر بدان بازخواهد گشت
بهار سال پيش بود که از علاقهاش به ادبيات و به ويژه ادبيات روس برايم میگفت. میگفت: «از چهارده سالگی تا هفده سالگی خيلی کتاب میخواند. از تولستوی و چخوف و پوشگين تا گوگول و داستايوفسکی، هرچه را که به فارسی ترجمه شده بود میخواندم.» و من برايش از نابوکف میگفتم که در مهاجرتی اجباری از روسيه، تا پايان عمر ديگر سرزمين مادریاش را نديد. نابوکف میگفت: «به يک دليل ساده، هيچ گاه به روسيه بازنخواهم گشت. من از روسيه، ادبيان، زبان و کودکیام، يعنی تمام آن چيزی که بدان نياز داشتهام به همراه دارم.» با اين همه، هيچگاه اميد بازگشت به ميهنش را از دست نداد و در يکی از يادداشتهاي خود نوشت: «سرانجام روزگاری از پنجره خواهم نگريست و بر يک پاييز روسيه ديده خواهم گشود.» ميهن کورش نيز در سالهای مهاجرت، هنگامی که بازگشت به ايران ميسر نمیبود، زبان، ادبيات و خاطرات دوران کودکیاش بود.اما مگر ميهن معنای ديگری نيز دارد؟
ميهن پناه آغوش مادربزرگ است. بنفشهای است که کنار جوی میرويد. ميهن دختر شرمگين همسايه، سايه بيد و گرمای کرسی زمستان است. ميهن گلی است که شاگردی روز اول مدرسه برای معلمش میبرد. ميهن نخستين دروغ است که تکرار میشود. بوی ياس و خاک نمناک است. بارانی است که اميد سالی پربرکت میدهد. ميهن دل سپردن به انتظارهای بيهوده است. ميهن سربازی است که کنار سلول کورش کشيک میدهد. ميهن غوغای میان دو بازجويی و رخصت ميان دو شکنجه است. ميهن اسبی است که کورش با آن از مرز میگريزد. ميهن رنج غربت و حسرت گشودن يک پنجره، ميهن کودکی، زبان، ادبيات و خاطره است. طعم رنگينکی است که کورش دوست میداشت. ميهن نقاشی بانو** است. خطبهای است که پرويز در عقد جيران** و شروين** میخواند. ميهن لبخند مازيار**، اشک هايده**، سکوت امير**، و اندوه ثرياست** که بدون کورش چه خواهد کرد؟ ميهن تشويشی است که در چشمان پزشکانی که به عيادت کورش میآيند موج میزند. تشويشی که به ما میگويد هر کوششی بینتيجه است و سرانجام ميهن عطوفت بیپايان دوستانی است که در پناه آن، درد از دست کورش تسلی میيابد.
بهار سال پیش بود و نمیدانستیم دفتر زندگی همسری دوست داشتنی، پدری مهربان، دوستی خوب و همکاری صميمی که به ميهنش عشق میورزد، در تندبادی پاييزی، اين چنين بیرحمانه بسته خواهد شد. اگر پنجرهای گشوديد و به ايران سفر کرديد، به يادش شمعی بيفروزيد و شعری بخوانيد و شرابی بنوشيد که زندگیاش چون شمع و شعر و شراب بود. پنجم اکتبر ٢٠٠٢
کورش لاشايی دوم اکتبر ٢٠٠٢ به بيماری سرطان درگذشت. اين نوشته را در مجلسی که به ياد او در شهر ساکرامنتو برگزار شد خواندم
ثريا(همسر کورش لاشایی)، بانو، جيران و مازيار (فرزندان)، هايده (خواهر) و شروين و امير ديگر اعضای فاميل لاشايی هستند. پرویز، منظورم برادرم پرویز شوکت است