دربارهی روشنفکر.
حمید شوکت، نویسنده ایرانی کسی است که فعالانه به دنبال نمایاندن بخش هایی از رخدادها و اتفاقات گذشته و بیشتر در قالب تاریخ شفاهی و اکنون مقیم آلمان است. مجموعه کتابهای نگاهی از درون به جنبش چپ ایران در گفت و گو با مهدی خانبابا تهرانی، ایرج کشکولی، کوروش لاشایی و محسن رضوانی و نیز کتابهای از انحصارطلبی تا سرکوب دولتی، در تیررس حادثه: زندگی سیاسی قوامالسلطنه و چندین کتاب دیگر از جمله آثار حمید شوکت است که هر یک در زمان خود توانست با اقبال مواجه شود. گفت و گوی ما با شوکت در موارد روشنفکری و سیاست است. این گفت و گو به صورت تلفنی انجام شد. حمید شوکت نقدهایی جدی به روشنفکری ایران وارد می کند. از نظر شوکت “روشنفکری ایران همواره فرصت هایی را از دست داده است.” مشروح این گفت و گو در ادامه می آید
به نظر شما روشنفکر باید کنش و واکنش سیاسی داشته باشد؟
روشنفکر در خلاء عمل نمی کند. اگر بپذیریم که آنچه به شخصیت روشنفکری شکل می بخشد، مساله انسانیت و وجه هومانیستی آن است و اگر بپذیریم که انسانیت در پرتو آزادی است که معنای واقعی خود را باز می یابد، روشن است که روشنفکر بدون کنش و واکنش سیاسی معنایی نخواهد داشت؛ چرا که آزادی و سیاست دو وجه همزادند. اما انسان آزادی را تنها در ارتباط با یکدیگر، در ارتباط با زندگی جمعی به دست می آورد و این مستلزم اقدام سیاسی است. هومانیسم نیز، آنگونه که هانا آرنت آن را بیان می کند، در تنهایی میسر نیست. هومانیسم، تا آنجا که به شخصیت روشنفکری شکل می بخشد، تنها در اقدام سیاسی معنا می یابد و قابل درک است. اما این معنا فراتر از کنش و واکنش سیاسی یا دخالت در جریانات روزمره است. چنین دخالتی یک انتخاب فردی است. می تواند دست و پا گیر باشد یا نباشد. بیشتر بسته به روحیات و خلق و خو و گرفتاری های گوناگون عنصر روشنفکر دارد. هر چه هست، این اقدام نه عنوان روشنفکری را از کسی سلب یا آن را به وی اعطا می کند. اما یک نکته مسلم است و آن اینکه، دخالت روشنفکر در سیاست، فراتر از کنش و واکنش سیاسی است و این ویژگی، روشنفکررا از عنصر صرفا سیاسی، سیاستمدار یا کسی که سیاست، حرفه و مشغولیت اصلی اش است، متمایز می سازد. اگر چه این تمایز در نفس خود یک ارزش نیست که قابل تامل باشد، اما توجه به آن در مفهوم روشنفکر به عنوان کسی که در سیاست دخالت می کند، اما “سیاسی” به معنای متعارف آن نیست، قابل توجه است. یک وجه با اهمیت در شخصیت روشنفکری، ذهنیت شکاک و جوهر نقادانه ی آن است. اگر سیاست در عمل، در قضاوت روزمره معنا می یابد، مبنای عمل روشنفکر، کلام اوست که نیازی به روزمره گی ندارد. روزمره گی برای روشنفکر، جز مرگ معنایی ندارد. هیچ چیز به اندازه ی روزمره گی مانع خلاقیت روشنفکری نیست. حال آنکه سیاست، بدون روزمره گی فاقد خلاقیت است
نکته ی دیگر مسئله قدرت و حکومت و رابطه ی عنصر روشنفکر با آن است. به نظر می رسد محدودیت ها و محذوراتی که نزدیکی روشنفکر با قدرت برایش ایجاد می کند، بیش از کمک به او باشد. قدرتی که لزوما تنها قدرت حکومتی نیست. با این همه، کم نیستند روشنفکرانی که به امید تاثیر بر تحولات سیاسی، تمامیت روشنفکری را قربانی چنین وسوسه ای ساخته اند. این گونه روشنفکران بیشتر قابل ترحم اند تا محکومیت. شماری دیگر قابلیت روشنفکری را چون مطاعی که با ظرافت بسته بندی شده باشد، پشتوانه ی نزدیکی با قدرت می سازند. اینان حتی قابل ترحم نیز نیستند. قدرت شیرین است و دهان شان با طعم قدرت شیرین شده است.
چرا روشنفکر ایرانی وقتی در مقام پرسشگری قرار می گیرد، خود را در جایگاه مصلح اجتماعی قرار می دهد؟ و این چه تاثیری بر جامعه دارد؟
گسترش سیاست در معنای ویژه آن به حوزه فعالیت روشنفکری، واقعیتی است که ریشه در سنت و فرهنگ سیاسی ما دارد و خود بازتابی از ذهنیت تاریخی مان است. واقعیتی که تغییر در آن مسئله ی امروز و فردا نیست؛ همان طور که ساختار سیاسی یک جامعه، فراتر از شکل حکومت ها است. در فقدان حضور “طبقه سیاسی” و وجود احزاب به شکلی که در جوامع غربی متداول است، حضور سیاست نه تنها در حوزه روشنفکری، که در عرصه های دیگر نیز قابل رویت است. این ویژگی هر چند در ظاهر از حساسیت و رشد جامعه حکایت می کند، اما در واقع مانع آن است. اگر آزادی و سیاست به عنوان مقوله ای اجتماعی همزاد یکدیگرند، آزادی آنجا آغاز می شود که سیاست پایان می یابد. این ادعا ممکن است در نگاه اول غریب بنماید. اما جامعه ای که سیاست در تمام تارو پودش ریشه دوانده است، جامعه آزادی نیست. آنجا که سیاست حد و مرزی نمی شناسد، آزادی وجود ندارد. هر چه حوزه ی سیاست محدود تر گردد، آزادی امکان گسترش بیشتری خواهد یافت. این، به ویژه در حوزه ی فرهنگ و اقتصاد قابل توجه است. روشنفکر ایرانی ـــ و نه فقط روشنفکر ایرانی ـــ خود را در مقام مصلح اجتماعی می داند، چرا که گمان می کند اگر مردم را به حال خود بگذارد، نمی دانند با آزادی شان چه بکنند؟ حال آنکه جز این است. غافل از آنکه چنین نگاهی، نه پاسخی به وظیفه روشنفکری است و نه گرهی از کار جامعه و سیاست می گشاید. غالبا نیز چنین است که نتیجه عکس ببار می آورد. مردم نیز که خود را در هر عرصه ای از زندگی اجتماعی با سیاست و با مصلحان اجتماعی روبرو می بینند، در واکنشی منفی، از زندگی “سیاسی” دست شسته و در لاک خود فرو می روند. بی اعتمادی به “سیاست” و “مصلحان اجتماعی” که هر اقدامی را در جنجال و هیاهویی تبلیغاتی جار می زنند، ویژگی بارز چنین جوامعی است. جوامعی که بهترین نمونه آن را می توان در نظام های توتالیتر چون شوروی سابق سراغ کرد
گاهی می بینیم در عمل ورود روشنفکران ایرانی به سیاست نیز ورودی توام با موفقیت و پیروزی نبوده است و آنها تاثیر چندانی بر فضای سیاسی نداشتند؟ به نظر شما چرا روشنفکران ایرانی نتوانستند عرصه های عمومی جامعه را در اختیار خود گرفته و بر آن تاثیر داشته باشند؟
تاثیر روشنفکران ایرانی بر فضای سیاسی پدیده ای غیر قابل انکار است. آشکارترین نمونه آن سقوط نظام سلطنت و استقرار جمهوری اسلامی است. می دانیم که تحولات سیاسی پیش از آنکه به واقعیت های اجتماعی بدل گردند، عرصه های فرهنگی را فتح می کنند. یعنی هنگامی که گفتمان روشنفکری به گفتمان عمومی بدل شود. هیچ نظامی بدون پشتوانه ی روشنفکری پایدارنخواهد ماند. شوروی دوران لنین و استالین با دشواری های به مراتب بیشتری از دوران گورباچف روبرو بود. اما هنگامی که همه، و واقعا همه روشنفکران از آن روی برتافتند، سقوط کرد. شوروی تا روزگاری که کسانی چون گورکی و مایاکوفسکی را با خود داشت، می توانست سنگینی بار محاصره اقتصادی، فقر و گرسنگی، سنگینی بار تبعید ماندلشتام به سیبری و مهاجرت نابوکف به غرب را تحمل کند. اما هنگامی که حتی گورکی و مایاکوفسکی نیز از او روی برتافتند؛ هنگامی که کلام پاسترناک، سولژنیتسین و ساخاروف به باور عمومی بدل شد، شوروی از دست رفته بود. اگر لنین، از گورگی نمی خواست به خاطر انتقاداتی که به برخی اقدامات نظام جدید شوروی داشت به آسایشگاه روانی رجوع کرده و یا کشور را ترک کند؛ اگر مایاکوفسکی در موجی از یاس و سرخوردگی خودکشی نمی کرد، شوروی با سرنوشت دیگری روبهرو می بود.
رخدادهای اجتماعی را البته با “اگر”ها نمی توان توضیح داد و تاریخ جز آنچه رخ داده است، معنای دیگری ندارد. ما همین قدر در نگاهی به تاریخ مان می دانیم که نظام پهلوی تا زمانی که کسانی چون علی اصغر حکمت و پرویز ناتل خانلری را داشت، می توانست با بی اعتنایی در برابر ادعاهای مخالفان شانه بالا بیندازد. اما هنگامی که گفتمان جامعه به گفتمان آل احمد و بهرنگی بدل شد، نظام پهلوی از دست رفته بود. امروز البته خیلی بهتر می دانیم آل احمد و بهرنگی چه می خواستند و چه کردند. اما به جرات می توان گفت که نظام پهلوی، اگر روشنفکرانی با اعتبار آل احمد، بهرنگی یا شریعتی را با خود داشت، با سرنوشت دیگری رویرو بود. نظامی که در بهترین حالت با روشنفکرانی چون شجاع الدین شفا تنها مانده بود. روشنفکرانی که هر چه نظام پهلوی بیشتر به خودکامگی می گرایید، بیشتر به عنوان آتاشه و گماشته ی فرهنگی در فرنگ به خواب خرگوشی فرو می رفتند و یا در خدمت “خدایگان” در تخت جمشید جشن و سرور بر پا می کردند. همان روشنفکرانی که امروز در پیرانه سری به “تولدی دیگر” رسیده اند.
یکی از خطاهای ما در ارزیابی از سیاست و تاریخ مان، درهم ریختن معنا و اعتبار مقوله روشنفکر است. می دانیم برای روشنفکر تنها یک تعریف یا مبنا وجود ندارد. این مسئله ی تازه ای نیست و تنها به ما نیز مربوط نمی شود. روشنفکر و مبنای روشنفکری در گذار زمان، چون هر پدیده دیگری دستخوش تغییر و تحول است. اما به این اعتبار نیز نمی توان مقوله ها را از اعتبار تهی ساخت. نباید چون عباس میلانی، هر عنصر فرهیخته یا وزیر و استادی را به صرف اینکه کتاب یا اثری منتشر کرده و از این بابت منشاء خدمتی بوده است، روشنفکر دانست. (1) کتاب یا اثری که احیانا به هر دلیل در میان عوام یا خواص مورد عنایتی کافی قرار نگرفته باشد. تکیه بر کرسی استادی دانشگاه یا صندلی وزارت، هنوز به معنای روشنفکری نیست. شوروی و آلمان صدها عالم و دانشمند و مدیر و محقق قابل و برجسته داشتند، اما زاخارف و ویتسکر را نه به اعتبار آثار علمی و تحقیقاتی که در عرصه ی فیزیک از خود بر جای گذاشته اند، بلکه به اعتبار کوششی که در راه صلح و آزادی انجام دادند، روشنفکر می شمارند و ارج می گذارند. حتی اگر حرفه شان، ارتباطی با پدیده ی روشنفکری به معنای اخص کلمه نداشته باشد. روزگاری رسم بر این بود که هر اقدامی در مقابله ی با استبداد، اعتباری روشنفکری ایجاد می کرد و هر اثری، هر اندازه سطحی، به صرف ممنوعیت جدی تلقی می شد. اما چرا باید چون میلانی با درک این حقیقت، این بار از آن سوی بام بیفتیم و کسانی را که چشم بر بی عدالتی، ستم و استبداد بسته و گاه حتی مانع شکوفایی روشنفکری بوده اند، به صرف انتشار کتابی یا دارا بودن شغل و مقامی فرهنگی روشنفکر بخوانیم؟ پشتوانه ی روشنفکری نه تحصیل در فرنگ است، نه استادی دانشگاه، نه کار علمی و تحقیقاتی و نه صرفا انتشار کتاب و مقاله. روشنفکری بدون جوهر نقاد در عرصه سیاسی، بدون اخلاق به معنای وجدان اجتماعی و بدون هومانیسم، هر چه باشد، روشنفکری نیست
نگاه نقادانه روشنفکران را بر چگونه ارزیابی می کنید ؟
امسال مصادف با هفتادمین سالگرد مرگ آنتونیو گرامشی در زندان است. او در آثارش بیش از هر مارکسیست دیگری مقوله ی روشنفکر را مورد بررسی قرار داده و از روشنفکران به عنوان مجموعه ی سنت فرهنگی یک ملت یاد کرده است. اگر این ارزیابی را پیرامون نقش روشنفکر بپذیریم و روشنفکر را وجدان آگاه جامعه بشماریم، نقد روشنفکری از ارزش و جایگاه ویژه ای برخوردار خواهد بود. ارزشی که مرکز ثقل آن به گمان من انسان گرایی است. نوعی نگاه که نمونه ی آن را می توان در آنچه سارتر و کامو از پدیده ی روشنفکری می شناسند، سراغ کرد. نمونه ای که در پیوندی عمیق با ارزش های عصر روشنگری قرار دارد. در این نگاه، تلاش روشنفکری یعنی تلاش در راه رهایی از قیمومیت. رهایی از قیمومیت ایدئولوژیک، قیمومیت فرهنگی و قیمومیت سیاسی که در حوزه هایی دیگر، تلاش در راه رهایی از قیمومیت جنسی، قومی، نژادی یا دینی را نیز در بر می گیرد.
از این منظر، روشنفکر در نقد به گذشته، وظیفه خطیری بر عهده دارد. در چنین اقدامی، روند تفکر و شناخت بس مهم است. بی پروایی نیز عنصر مهمی در نقد روشنفکری است. گمان می کنم جریان چپ در این عرصه پیش تر از دیگران باشد. جریان چپ اگر چه هنوز گرفتار اسطوره ها است و دل در گرو قهرمان سازی های رمانتیک دارد؛ با این همه، در نگاه به تاریخ، سیاست و کردار اجتماعی خود راهی را در پیش گرفته است که اگر فارغ از پیش داوری های ایدئولوژیک باشد، چاره ساز خواهد بود. دیگران نیز کوشش هایی را آغاز کرده اند که قابل توجه است. تنها ملیون هستند که همچنان سر بر بالین خاطرات و قصه های گذشته، بر طبل افتخارات می کوبند و ملبس به اونیفورمی که از رده خارج شده است، در حیاط خلوت تاریخ قدم آهسته می روند. نقد، بازبینی و بازنگری حوزه ای است که آنان هیچ گاه به آن راه نداشته اند، بی پروایی که جای خود دارد. اما در این میان و در نقد به گذشته، به جایگاه اندیشه چپ نیز در نگاه روشنفکری مان باید توجه کرد. چپ در نگاه واژگونه ی ما به غرب، به ویژه در واپسین سال های حکومت محمد رضا شاه نقشی مهم داشته است. تقدس فقر و پرستش توده نیز که جوهر عوام گرایی است، در شمار همین “دستاورد” هاست. نگاه خیر و شّر و یا خلاصه کردن همه گرفتاری های مان در دسیسه های ارتجاع و استعمار نیز جز این نیست. نوعی از نگاه که تاثیری دیرپای بر اندیشه مان درارزیابی از رخدادهای تاریخی برجای گذاشته است. از همین روست که گمان می کنم بیش از هر زمان دیگری به تامل و بازخوانی، و بازنگری و بازاندیشی نیاز داریم. اما چنین اقدامی می بایست فارغ از کینه توزی های ایدئولوژیک، تصفیه حساب های سیاسی یا انتقام جویی از خود و گذشته خود صورت گیرد. تا آرشیوها مورد ملاحظه قرار نگیرند و اسناد، اوراق و یادداشت ها منتشر نگردند، اظهار نظری نهایی در این عرصه، دریچه تازه ای را برروی شناختی همه جانبه تر از تاریخ مان نخواهد گشود. تا قفل ها برجای، زخم ها تازه و محفوظات در سینه حبس اند، بستن این پرونده و بر دار کردن کارنامه ی جریانی که تا تاریخ به یاد دارد، سر بر دار داشته است، شایسته ی منش روشنفکری نیست. در زیر و روی خاک این سرزمین، هنوز که هنوز است، آثار و نشانه هایی باقی است که با نام، سنت و پیشینه، با آرمان و اعتبار چپ گره خورده است. لوث کردن این واقعیت، آنگونه که میلانی وظیفه ی خود شناخته است (2)، به هر عنوان، سزاوار که نیست هیچ، به لحاظ متدیک نیز مبنای علمی ندارد. چنین اقدامی به نام نقد تاریخی، حتی روزمره گی روشنفکری نیز نخواهد بود؛ که نان به نرخ روز خوردن است
نقد اصلی به جریان روشنفکری ایران را در چه می دانید؟پاسخ به این پرسش دشوار است. اما شاید بتوانم به چند نکته اشاره کنم. برخی از مشکلات جریان روشنفکری ما در عرصه ی ساختار سیاسی جامعه قابل جستجو است که جای خود دارد. برخی دیگر به ساختار فرهنگی و تاریخی مان بر می گردد. طبعا جدا کردن این دو از یکدیگر، تنها در کوشش برای نقد جداگانه هر یک از آنها معنی خواهد داشت. وگرنه در عرصه ی گشترده تری مجموعه یگانه ای را تشکیل می دهند.
ناکامی های جریان روشنفکری ایران یکی دو تا نیستند. اما چه می توان کرد؟ شاید می بایست به جای آنکه در پی پاسخ به چنین پرسشی باشیم، در درجه اول باید بیاییم و پرسش های اساسی را پیش بکشیم. این تنها به جریان روشنفکری مان مربوط نمی گردد و در زمینه مسایل تاریخی نیز چنین است. برخی از ما، وقت و فرصت خود را معطوف به پیش بینی های تاریخی ساخته ایم. حال آنکه هنوز به درستی نمی دانیم در تاریخ مان چه گذشته است؟ چه رسد به آنکه بخواهیم بگوییم در آینده چه خواهد شد. جریان روشنفکری ایران، چه راست، چه چپ و چه میانه در صد سالی که از مشروطیت می گذرد، فرصت هایی را از دست داده است. فرصت های گرانبهایی که بازیافتنی نیستند. فرصت هایی که بهتان و فراموشی و ناکامی، یا تبعید و زندان و مهاجرت، و سرانجام، گاه مرگ و نیستی در پی داشته اند. زندگی روشنفکری در چنین فضای شکننده ای، آن هم بی آنکه سنگر و تکیه گاهی در میان باشد، ساده نیست. اما این انتخاب، انتخابی آگاهانه است و جایی برای ترحم و دلسوزی باقی نمی گذارد. به گفته ی هانا آرنت، زندگی روشنفکری به بالا رفتن از پلکانی بدون نرده می ماند، تکیه گاهی در کار نیست.
شاید نقد جریان روشنفکری ایران را بتوان در فقدان شهامت آن جستجو کرد. شهامتی که به گفته ی هانا آرنت یکی از بنیادهای اصلی زندگی روشنفکری است. چنین شهامتی را باز به گفته هانا آرنت نباید در به استقبال خطر رفتن یا ماجراجویی و در نهایت رویارویی با مرگ جستجو کرد. این خود روی دیگر سکه ی ضعف و بزدلی است که زندگی را به عنوان والاترین ارزش قدر نمی نهد و نمی باید درد جریان روشنفکری ما باشد. جریان روشنفکری ما بیش از آنکه به ازخود گذشتگی، به جرات و شهامت در رویارویی با مرگ و نیستی نیاز داشته باشد، به رویارویی با زندگی، به رویارویی با حقیقت نیاز دارد. حقیقتی که به گفته ی گی یر که گارد، جز تنی چند، کسی را شهامت بازگویی آنها نیست. او می گوید: در هر نسلی بیش از ده نفر را نمی توان یافت که می هراسند ار آنکه مبادا چیزی خلاف حقیقت بگویند. حال آنکه در هر نسلی، می توان هزاران و میلیون ها تن را یافت که می هراسند از آنکه مبادا با آنچه می گویند، تنها بمانند. حتی اگر آنچه می گویند عین حقیقت باشد
در پایان می خواستم نظر شما را درباره ی پدیده ی روشنفکر و آنچه به ویژه در سال های اخیر تحت عنوان روشنفکردینی در ایران باب شده است بدانم. در این باره چه نظری دارید؟
پیرامون مقوله ی روشنفکر تعاریف گوناگونی وجود دارد. تعاریفی که برخی ماندگار و برخی دستخوش تغییر و تحول هستند. در دانشنامه های معتبر نیز تعریف یگانه ای از این واژه وجود ندارد. در مقوله ی روشنفکر دینی مسئله ساده تر است. تا آنجا که می دانم، در ایران نخستین بار فریدون آدمیت در کتاب اندیشه های میرزا فتحعلی خان آخوندزاده از این مفهوم در توضیح دین پیرایان سخن گفته است. تکیه بر این سابقه از این بابت اهمیت دارد که ببینیم این مفهوم از کجا وارد ادبیات ما شده و در خصوص روشن ساختن چه مقوله ای بوده است؟ هر چند که امروز مورد استفاده دیگری یافته است. مثل بسیاری از واژه های دیگر که دستخوش تغییر و تحول قرارگرفته اند و یا اصولا غصبی بوده و قلب ماهیت شده اند. هر چه هست، ماجرای “روشنفکری دینی” هم برای خود معمایی شده است. برای من روشن نیست افزودن لفظ دینی به کلمه ی روشنفکر از چه بابت است؟ اگر برای دقیق تر کردن آن است که هنوز نادقیق است، چرا که لفظ دینی خیلی عمومی است و قاعدتا منظورمدافعان آن باید روشنفکر مسلمان باشد. یا به عبارت دقیق تر روشنفکر شیعه دوازده امامی. روشن نیست آیا منظور از آن، دین پیرایان یا به عبارت فرنگی رفرماتورهای مذهبی هستند که می خواهند دین را امروزی بکنند یا منظور دیگری در میان است؟ اخیرا آقای سروش طی مقاله ای از این مفهوم به عنوان پدیده ای “مبارک” سخن گفته و وجوه اش را به تفصیل برشمرده است. (3) ایشان دو جریان یا به عبارت خودشان دو “طایفه” را مخالف و منکر روشنفکر دینی شمرده اند. یکی روحانیان سنتی که “با هیچ گونه روشنفکری ای موافق نیستند” و دیگری “روشنفکران غیر دینی اند که با دین سر آشتی و مهر و سازگاری ندارند.” قبول یا رد این ارزیابی، تغییری در این واقعیت نمی دهد که می توان دیندار بود و روشنفکر بود. اما این انتخاب همانقدر بی معنی است که بگوییم روشنفکر غیر دینی. پس با بیان این تفاوت در پی اثبات چه نکته ای هستیم؟ جز آنکه بگوییم مبتکران آن بیش از آنکه قصد دقیق کردن و تکیه بر تفاوت های موجود در عرصه ی روشنفکری ایران را داشته باشند، در پی مرزبندی و حذف جریانی در حرکت روشنفکری هستند که از منظری دیگر به زندگی، سیاست و تاریخ می نگرد.
اگر عنوان روشنفکر دینی را نه در مفهوم زبان شناختی و تاریخی آن، بلکه در مفهوم سیاسی، یعنی به همان معنایی که به کار گرفته می شود، به کار بگیریم، به کسانی اطلاق می شود که کم و بیش پس از جریان دوم خرداد و انتخاب خاتمی به مقام ریاست جمهوری وارد عرصه سیاست ایران شده اند. جریانی که بدون قضاوت ارزشی پیرامون کردار و پیامد سیاسی حضورشان که جای خود دارد، در وجه غالب خود شماری از روزنامه نگاران، سیاستمداران و صاحب نظران در عرصه مسایل اجتماعی را در بر می گرفته است. نیک و بد اقدامات آنان، هر چه باشد، به سیاست در وجه خاص آن مربوط می گردد و ربطی به مقوله ی روشنفکری ندارد. واژه ی روشنفکر “ملی، مذهبی” نیز در همین خصوص است. اصولا باب شدن برخی واژه ها، جز اغتشاش حاصل دیگری نداشته است. یکی دیگر از آنها که البته ارتباطی به گفتگوی ما ندارد، واژه ی “هزینه” یا “هزینه کردن” است که مدت هاست باب شده و بازار گرمی دارد. اگرچه جای تعجبی نیست. وقتی گفتمان بازار، گفتمان سیاست شد، انتظار دیگری نیز نمی توان داشت.
آقای سروش یکی از وجوه روشنفکر دینی را در این می داند که “روشنفکران دینی واقعا متدین اند و به مبداء و معاد قائل اند و دین برای آنان فقط موضوع تحقیق نیست، بلکه موضوع ایمان نیز هست.” گویی برای روحانیت که به گفته ایشان مخالف روشنفکر دینی است جز این است؟ سروش می گوید “پایگاه نقادی روشنفکری دینی، مدرنیته است” و از “خرد جدید” به عنوان “ترازو و عینک” استفاده می کند. اما مگر نه اینکه مبنای مدرنیته برعلم، بر عقل و خرد، و بر انسان باوری استوار است. پس در این صورت رابطه ای میا ن ایمان و خرد را چگونه توضیح می دهند؟ در نهایت هم به این نتیجه می رسند که روشنفکران دینی باید ” فقیه خود و تئوری های فقهی خود را داشته باشند.” مایه ی ” استقلال” و “قوام و دوام” روشنفکران دینی در کلام ایشان در این بیان تبلور می یابد که می بایست ” خمس و زکات شان” را به فقهایی بدهند که معلوم باشد در چه راهی خرج می کنند؟ واقعا با این حرف ها چه می توان کرد؟ حرفی هایی که می تواند دغدغه خاطر هر مومنی باشد و ربطی به مقوله ی روشنفکری ندارد. می گویند “روشنفکری دینی هنوز به یک سنت بدل نشده است و باید به یک سنت بدل شود. این جنبش باید شاعران و نویسندگان و هنرمندان و فیلمسازان خود را داشته باشد.” (4) شاید اندکی خرد، تنها اندکی خرد کافی بود تا به کنه این حقیقت پی برد که چرا “درخت تناور” و “سایه مبارک” روشنفکری دینی ایشان، هنوز که هنوز است، فاقد همه ی این هاست
دانا شهسواری، روزنامه هممیهن، 25 خرداد 1386
________________________
1- عباس میلانی، “روزگار سپری شده روشنفکر چپ”، هممیهن، چهارشنبه 9 خرداد 1386
2- همان، چهارشنبه 9 خرداد 1386
3- عبدالکریم سروش، “سنت روشنفکر دینی”، مدرسه، سال دوم.شماره پنجم. 21- 17
4- همان، 21