حقوق بشر، عاطفيت و خردگرايی.
دیوید ریف در گزارشی که زمستان١٩٩٢ در نيويورکر انتشار يافت نوشت: «برای صربها مسلمانان ديگر انسان نيستند. زندانيان مسلمان که کنار هم روی زمين رديف شده و در انتظار بازجويی بودند، توسط يک نگهبان صرب که کاميون کوچکی را هدايت میکرد زير گرفته شدند.» ریف بار دیگر درباره این درونمايهی سلب انسانيت چنین مینویسد
در بوسانزی پتروواک Bosnasi petrovak مسلمانی را مجبور کردند آلت تناسلی مسلمان ديگری را با دندان قطع کند. اگر ادعا کنيم فردی، حتا اگر درست شبيه به خود ما باشد، انسان نيست و شلوارش را پايين بکشيم و تنها به اين دليل او را از شياطين بدانيم چون برخلاف مردان صرب ختنه شده است، ديگر از لحاظ روانی به احتمال زياد تنها گام کوچکی لازم خواهد بود تا آلت تناسلیاش را قطع کنيم. آنچه در بوسانزی پتروواک رخ داد و ديويد ريف در گزارش خود بدان پرداخته است، دليل ديگری در اثبات اين حقيقت است که تاکنون هيچ کارزاری برای امحای قومی بدون ساديسم جنسی وجود نداشته است
پدیده اخلاق در رویدادی که ديويد ريف بدان اشاره میکند چنين است: قاتلان و تجاوزکاران صرب بنا بر داوری خود حقوق بشر را زير پا نمیگذارند. آنچه آنها انجام میدهند بر ضد همنوعان خود نيست، بلکه بر ضد مسلمانان است. آنها رفتار غيرانسانی ندارند، بلکه ميان انسانهای واقعی و شبهانسانها تفاوت میگذارند. تفاوتی که آنها میگذارند از نوع همان تفاوتی است که جنگجويان صليبی ميان خود و سگهای کافر قايل میشدند. صربها چنين میپندارند که با زدودن جهل از شبهانسانها در خدمت منافع بشريت قرار میگيرند و میگويند اين اقدام، يعنی امحای مسلمانان به آنان امکان خواهد داد بر ضد طبيعت حيوانی درون خود غلبه کنند. اقدامی که باز در همين راستا به آنان امکان خواهد داد تا برای نخستين بار کاملاً خردمندانه و از اين راه کاملاً انسانی شوند
برای صربها، مسلمانان سياهپوست و اخلاقيونی که چنين میانديشند، کلمهی انسان از منظر معينی معنا پيدا میکند. برای آنها انسان يعنی “کسانی چون خود ما” و نه چيزی ديگر. به گمان آنها حيواناتی وجود دارند که در لباس انسان در گشت و گذارند. آنها انسان محسوب نمیشوند
ما در کشورهای دموکراتيک، امن و ثروتمند غرب نسبت به آدمکشان و تجاوزکاران صرب همان احساسی را داريم که آنان نسبت به قربانيان خود دارند. قربانيانی که به حيوان بيشتر شباهت دارند تا به ما. اما ما در کمک به زنان مسلمانی که مورد تجاوز قرار گرفته يا مردان مسلمانی که مقطوعالنسل شدهاند همانقدر منفعل هستيم که در دههی ١٩٣٠، هنگامی که نازیها با اذيت و آزار يهوديان اسباب تفريح خود را فراهم میکردند منفعل بوديم. ما در سرزمينهای امن به اين دل خوش میکنیم که “در بالکان اوضاع همواره بر اين منوال بوده است.» اين کلمات معنای ديگری ندارند جز اين که بگوييم آنها برخلاف ما عادت دارند مورد تجاوز قرار گرفته و مقطوعالنسل شوند
دلزدگی ما در قبال بازندگان، خواه يهوديان دههی ١٩٣٠ باشند، خواه مسلمانان امروز- همراه با آيندهای از احساس تنفر به رفتار فاتحان صرب- ما را به سوی اتخاذ اين موضع ناخودآگاه سوق میدهد که بگوييم: «لعنت بر هر دوی شما باد!» ما نازیها وصربها را حيوان میدانيم، چون موجودات درندهی حيوانی بيش نيستند. ما يهوديان و مسلمانانی را هم که چون رمهای به اردوگاهها گسيل شدند چون حيوان میپنداريم. مگر نه اين که گلههای حيوان از حيوانات تشکيل شده است! هيچ يک از حيوانات شباهت چندان ويژهای به ما ندارند و ناچار بيهوده خواهد بود اگر انسان خود را در کشمکش ميان حيوانات درگير سازد
اين واقعيت در طرز برخورد مستتر است که ما خود را نمونهی اعلای 3 انسانيت میپنداريم و در چنين حالتی، تمايز ميان انسان و حيوان تنها يکی از سه مرحلهای است که اين “نمونههای اعلای انسانی” خود را از قضايای حاشيهای (چون قتل عام مسلمانان در بوسنی) مجزا میانگارند. راه دوم تفاوت ميان خردسالان و بزرگسالان است. به گمان ما افراد ناآگاه و خرافاتی به بچهها شبيه هستند. آنها تنها هنگامی به انسانيت واقعی دست میيابند که در راستای درستی آموزش ديده باشند. اگر آنها از کسب چنين آموزشی ناتوان به نظر آيند معلوم میشود از تبار انسانهای قابل تعليم نيستند تا قابليت آموزشپذيری داشته باشند. سفيدپوستان اغلب در امريکا و افريقای جنوبی در مورد سياه پوستان میگفتند که آنها کودکانی بيش نيستند. بر اساس اين بينش قابل درک است که سياه پوستان را بیتوجه به اين که چه سن و سالی داشته باشند، “پسر” Boy خطاب میکنند. زنان نيز –چنان که مردان میگفتند- به نحوی دائمی کودکوارند. پس قابل فهم است که برای آموزش آنان پولی خرج نشود و از شرکتشان در قدرت جلوگيری به عمل آيد. در مورد زنان راههای سادهتری برای حذفشان از جرگهی انسانيت واقعی وجود دارد. به عنوان نمونه، هنگامی که در زبان انگليسی کلمهی مرد (Man) را مترادف انسان (humanbeing) به کار میبريم
فمينيستها نشان دادهاند که اين نوع کاربرد زبانی در مردان معمولی باعث خرسندی آنها میشود. در عين حال اين واهمه را در آنان پديد میآورد که پستترين شکل تحقير ممکن برايشان در اين است که زنانه شوند. ابعاد و عمق اين واهمه را از جمله میتوان در شکل ساديسم جنسیای سراغ گرفت که ديويد ريف وصف میکند. نظر او مبنی بر اين که اين نوع ساديسم، همزاد هرگونه تلاشی برای پالودگی نوع انسان يا يک منطقه است و در واقع مؤيد اين ادعای کاترين مک کينون Kathrine mackinon است که نزد اغلب مردان، زن بودن شکلی از اشکال ممکن انسان بودن نيست. بدينسان، نامرد بودن شکل سوم غيرانسان بودن است
در دوران اخير در ميان ما نوعی از فرهنگ حقوق بشر شکل گرفته است. من اين عبارت را از ادواردو روسی Eduardo Rossi حقوقدان و فيلسوف آرژانتينی وام گرفتهام که میگويد فلاسفه میبايست اين فرهنگ را پذيرفته و مقدم آن را به عنوان فرهنگی جديد در جهان پس از Holocoust گرامی بدارند. به گمان من ما وظيفه داريم فرهنگ خود، يعنی فرهنگ حقوق بشر را با اعتماد به نفس و نفوذ بيشتری دنبال کنيم. به جای آن که بخواهيم برتری آن را با تکيه بر مقولاتی ورافرهنگی به اثبات برسانيم
فيلسوفانی چون افلاطون و کانت همواره مورد احترام عميق ما خواهند بود. اين امر از اين جهت نيست که آنان به کشف حقايقی نايل آمدند، بلکه به خاطر آن است که آرمانی جهانی را پيشگويی میکردند. ممکن است که آنها در جزئيات چنين آرمان جهانی بيشتر اين قابليت تغييرناپذيری را قبول کنيم، کمتر به مسئلهی سرنوشت تاريخ گريز خودمان علاقهمند خواهيم بود. از همين جاست که میبايست پرسش کانت را مبنی بر اين که انسان چيست؟ ارج نهيم و آنگاه اين پرسش را مطرح کنيم که برای نوادگان خود چگونه جهانی میتوانيم فراهم آوريم؟
اين پرسش که “انسان چيست؟” و يا در واقع اين سئوال که “جوهر ژرف تاريخ گريز بشريت کدام است؟” محبوبيت خود مديون پاسخ رايجی است که به اين پرسش داده شده است. میگويند ما انسانها حيواناتی خردگرا هستيم. حيوانی که میتواند بداند و در عين حال احساس هم بکند. محبوبيت پايدار اين پاسخ، ريشهی اصلی محبوبيت پايدار اين ادعای شگفتآور کانت است که عاطفيت هيچ ربطی به اخلاق ندارد و اين که چيزی منحصر به فرد انسانی و ورای فرهنگی هم وجود دارد که از آن میتوان به عنوان “حس تکليف اخلاقی” نام برد. اين حسی هيچ وجه اشتراکی با عشق، دوستی، اطمينان و همبستگی اجتماعی ندارد. تا زمانی که چنين باورهايی داشته باشيم، کسانی چون رابوسی Rabossi به دشواری میتوانند متقاعدمان بکنند که بنيادگرايی حقوق بشر از مد افتاده است
برای برگذشتن از اين مفهوم منحصر به فرد “حس تکليف اخلاقی” است که ديگر در پاسخ اين پرسش که “وجه تمايز ما از حيوانها چيست؟” نگوييم که “ما میدانيم، حال آن که آنها صرفاً حس میکنند. در مقابل بايد بگوييم که “ما به مراتب بيشتتر از آنها میتوانيم نسبت به يکديگر احساس همبستگی کنيم.” چنين بيانی کمک خواهد کرد تا انسانهای مختلف يکديگر را متقابلاً بهتر بشناسند و به سادگی دچار اين توهم نگردند تا با کسانی که با آنها تفاوت دارند به عنوان شبهانسان بنگرند. به گمان افلاطون وظيفهی فيلسوف پاسخ به پرسشهايی از اين نوع است: چرا میبايست اخلاقی باشيم؟ چرا اخلاقی بودن خردمندانه است؟ چرا به نفعم است اخلاقی باشم؟ چرا به نفع انسانهاست اخلاقی باشند؟
به گمان افلاطون اگر توجه انسانها را نسبت به قابليت مشترکی که دارند جلب کنيم، میتوانند با يکديگر صميمیتر باشند. اين قابليت خردگرايی نام دارد. با اين همه فايدهی چندانی ندارد اگر توجه کسانی را که از آنها صحبت کردم به اين مسئله جلب نماييم که خيلی از زنان و مسلمانان، رياضيات، مهندسی و حقوق میفهمند
قلمچاقهای لجام گسيخته و پر از نفرت نازی به خوبی میدانستند که يهوديان هوشمند و تحصيلکرده وجود دارند و درست همين واقعيت، لذات آنان را در آزار چنين يهوديانی افزايش میداد. به گمان من بیفايده است اگر از اين افراد بخواهيم تا نوشتههای کانت را بخوانند و بپذيرند که با انسانها نبايد به عنوان وسيله رفتار کرد. تا چندی پيش برای بسياری از سفيدپوستان، سياهپوستان همنوع محسوب نمیشدند. بسياری از مسيحيان تا قرن هفدهم کفار را همنوع نمیشناختند. از نظر نازیها يهوديان همنوع نيستند. از نظر بيشتر مردان که در کشورهايی که درآمد سالانهی آنها زير 5 هزار مارک در سال است زنان همنوع به شمار نمیآيند. هرگاه رقابت ميان اقوام و خلقها اهميت يابد، افراد قوم يا خلق متقابل، همنوع به شمار نمیآيند
بر اساس نظر کانت بايد به همهی موجودات خردگرا رفتاری محترمانه داشت و به اعتبار همين اصل بايد احترامی را که برای انسانهای شبيه به خود قايليد، نسبت به همهی موجودات دوپای بیپر تسری دهيد. اين پيشنهاد صورتبندی مناسبی در مورد عوض کردن آيين مسيحيت، پيرامون برادری انسانها خواهد بود. اما اين پيشنهاد هيچ گاه با استدلالهای بیطرفانه اثبات نشده و در آینده نيز نخواهد شد
بيهوده است اگر در ادامهی حرف کانت بگوييم: بدانيد آنچه در مورد شما مشترک است، انسانيت شماست و اين از تفاوتهای بیاهميتی که با يکديگر داريد مهمتر است. به چنين افرادی برمیخورد اگر به آنها پيشنهاد شود تا با کسانی که فاميلشان نيستند برادرانه رفتار کنند. آنها حاضر نيستند با سياهپوستان چون سفيدپوستان، با همجنسگرايان چون غيرهمجنسگرايان و با کفار چون مؤمنان رفتاری انسانی داشته باشند. به آنان برمیخورد اگر بگوييم نسبت به موجوداتی که انسانشان نمیپندارند رفتاری انسانی داشته باشند
هويت انسانهايی که میخواهيم آنان را به فرهنگ حقوق بشر اروپا محورمان فرا بخوانيم، با گمانشان در مورد آنچه نيستند گره خورده است. اغلب انسانها– به ويژه آنها که با پديدهی روشنگری اروپا تماسی نداشتند- خود را در وحلهی نخست و بيش از هر چيز، صرفاً يک انسان نمیانگارند، بلکه خود را نوع ويژهی خوبی از بشر میدانند. نوع خوبی که تعريف خود را در مقابله با نوع ديگری از بشر، يعنی نوع بدی از بشر باز میيابد. آنچه برای هويت آنها تعيينکننده است، اين واقعيت است که کافر نيستند، همجنسگرا و زن نيستند. آنان هرچه بيشتر تنگدستاند، هرچه بيشتر زندگی پرمخاطرهای دارند، بيشتر غرور هستی خود را از آن چه نيستند برمیگيرند
نزد کسانی که چون افلاطون و کانت گمان میکنند در رابطه با حقيقت سرشت انسان، فلسفهی قابل تبيينی وجود دارد، تا زمانی که به اين پرسش پاسخی مناسب ندهيم که “آيا در مقابل ديگران وظيفهای اخلاقی بر عهده دارم؟”، کارمان کماکان ناتمام خواهد ماند. برای برخی ديگر نفس طرح چنين پرسشهايی عدم بلوغ فکری محسوب میشود. اما تا زمانی که با افلاطون همعقيده باشيم که توان ما در شناخت است که از ما انسان میسازد، آنگاه در آينده نيز به طرح اين پرسش ادامه خواهيم داد
اين ترجمه نخستين بار در نشريه حقوق بشر: ارگان جامعهی دفاع از حقوق بشر در ايران، سال هجدهم، شماره پياپی ٥٢، ١٣٨١به چاپ رسيد. اين ترجمه خلاصهای است از مقالهای که در جلد سوم کتاب ريچارد رورتی تحت عنوان حقيقت و پيشرفت: دفترهای فلسفی در سال ١٩٩٨ توسط انتشارات کمبريج آمريکا انتشار يافتهاست. رورتی استاد فلسفه در دانشگاه استانفورد آمريکا و يکی از مهمترين فيلسوفان آن کشور به شمار میرود
Richard Roty, Truth and Progress: Philosophical Pappers, Cambridge University press, 1998.
David Rieff
ديويد ريف، “نامه از بوسنی”، نيويورکر، ٢٣ نوامبر ١٩٩٢، صفحه ٩٥-٨٢
Franz Werfel
فرانتس ورفل در رمان به غايت زيبای خود چهل روز در کوه موسی که به کشتار ارامنه توسط ترکها در فاصلهی جنگ جهانی اول اختصاص دارد از منظری مشابه به اين مسئله پرداخته است. او نشان میدهد چگونه سربازان ترک که بر حسب اتفاق فرزند گابريل، قهرمان داستان را دستگير کرده بودند، از اين که ختنه نشده بود پی میبرند مسيحی است و او را میکشند
است Paradigmatic (نمونهی اعلا) بر ساخته از مفهوم paradigm