گفتگو درباره کتاب در تیررس حادثه

گفتگو درباره کتاب در تیررس حادثه

با توجه به كتاب‌هايی كه تاكنون منتشر ساخته‌ايد، شما را علاقه‌مند و پيگير تاريخ بخشی از جنبش چپ ايران می‌شناختيم كه محدودۀ زمانیآن از دهۀ 1340 تا دهۀ 1360 است. چه شد كه اين بار به موضوعی متفاوت (زندگی سياسی احمد قوام) و دورۀ زمانی گذشته‌تر پرداخته‌اید؟

تصمیم به نوشتن این کتاب به یازده سال پیش باز می‌گردد. در این فاصله برخی کارهای دیگر در پیش بود. کتاب‌های گفتگو با ایرج کشکولی و کورش لاشایی و محسن رضوانی را که تحت عنوان نگاهی از درون به جنبش چپ ایران منتشر شدند را می‌توانم جزو این کارها بشمارم. کتاب گفتگوی با کشکولی و لاشایی در ایران منتشر شدند و گفتگوی با رضوانی که آخرین کتاب از این مجموعه است، دوسال‌ونیم است در وزارت ارشاد در انتظار کسب مجوز است. این کتاب را در خارج از کشور چاپ کرده‌ام. پیشتر نیز کتاب گفتگوی با مهدی خانبابا تهرانی از این مجموعه به چاپ رسیده بود.

در این سال‌ها مشغول جمع‌آوری سند و مدرک برای نوشتن کتاب در تیررس حادثه بودم. احساس می‌کردم قوام در محاق فراموشی قرار گرفته است و آنچه در موردش می‌دانیم بیشتر بر شایعه و اتهام استوار است. اگر شماری از دولتمردان نامدار ایران در دورهای هر چند حساس، اما کوتاه بر سیاست کشور تاثیر گذاشته بودند، حضور قوام برای سالیانی طولانیحضوری دائمی بود. سیاستمداری با دیدگاهی ویژه که برای وجیهه‌الملگی اعتباری نمی‌شناخت و آنجا که سرنوشت میهنش در میان بود، به داوری‌های زودگذر یا ماندگار ‌اهمیتی نمی‌داد. این‌ها توجهم را به او به عنوان یکی از شخصيت‌های برجسته تاریخ معاصر ایران جلب کرد.

شاید پرداختن به زندگی سیاسی او نقد به نوعی از تاریخ‌نگاری نیز باشد که همه چیز را از منظر خیر وشّر، از منظر خدمت و خیانت شخصیت‌های تاریخی بررسی کرده است. در چنین رویکردی، داوری‌های تاریخی در قالب پنداشته‌های پذیرفته شده همیشگی هستند. تاریخ فاقد پویاییِ و تحرک، در داوری‌های ساده‌انگارانه خلاصه می‌شود وشخصیت‌های تاریخی یا در هاله‌ای از افسون و تقدس، جاودانه، یا بی‌اعتبار و منفورند. من این را مومیایی کردن رخدادها و شخصیت‌ها در حافظۀ تاریخی‌مان می‌دانم. خوشبختانه در سال‌های اخیر با تحولی در این عرصه روبه رو هستیم که رخدادی جدّی در تاریخ‌نگاری میهن‌مان است. اقدامی که تنها حاصل تلاش محققان رشتۀ تاریخ نیست، بلکه جامعه نیز در جست‌وجوی یافتن پاسخ‌های تازه است و ساده‌انگاری را برنمی‌تابد تابد. گویی تلاشی در جریان است تا مومیایی‌ها را از اعماق دالان‌ها و دخمه‌های تاریک تاریخ‌نگاری سنتی اعصار و قرون بیرون بکشیم و در روشنایی و نور، در معرض داوری نقادانه و پربار قرار دهیم.

در مقدمه کتاب اشاره كرده‌ايد كه اطلاع چندانی از زندگی قوام در فواصل ميان دوره‌های زمامداری‌اش در دست نيست و البته اين نقصان بزرگی است. آيا وقفه‌ای كه در فاصلۀ مرداد 1289 (وزارت جنگ قوام و ماجرای پارك اتابك) تا بهمن 1296 (والي خراسان شدن او) در مطالب كتاب ديده می‌شود نيز از همين دست است؟

این نقص علت دیگری دارد. من نوشتن هر فصلی را هنگامی آغاز ‌کردم که به نظر می‌رسید مدارک کافی برای نوشتن آن را در دست دارم. فصل سوم کتاب که به حکمرانی قوام در خراسان مربوط می‌شود به نظر فصل ساده‌تری می‌آمد و آن را پیش از فصل‌های دیگر نوشتم. نوشتن این فصل برایم بیشتر تجربه‌ای بود که ببینم چه از آب در می‌آید؟ امروز می‌دانم که این موضوع درباره رابط قوام کلنل محمدتقی خان پسیان صادق است و چگونگی حکمرانی قوام در خراسان نیاز به تحقیق و کار بیشتری داشت.

در این میان تا نوشتن فصل دوم کتاب که وزارت و انقلاب نام دارد دو سالی فاصله افتاد. امید داشتم تا با دسترسی به مدارک بیشتر مواردی را که کمبود داشتند کامل کنم و در چند مورد نیز چنین شد. اما وقتی کار کتاب به پایان رسید، به نظر می‌رسید فصل دوم کامل نیست. این همان فصلی است که شما به آن اشاره می‌کنید. دربارۀ این دوره کتاب‌های زیادی در دست بود. اما در آنها کمتر نامی از قوام دیده می‌شد. مثلا هیچ جا نشانی از نظر او درباره قرارداد 1919 ایران و انگلیس که در زمان صدارت برادرش وثوق‌الدوله تدوین شد نیافتم. در ماجرای انتقال پایتخت به کرمانشاه در جریان جنگ جهانی اول نیز به اسنادی سندی برخوردم که نشانی پشتیبانی قوام از این انتقال پایتخت بود. جای آن داشت که این موضوع را دنبال می‌کردم، اما غفلت کردم.

وقتی کتابی به پایان رسید، انگار که نَفَسی باقی نمانده است. شاید بهتر این است که انسان فاصله‌ای بگیرد و با نیروی بیشتری از نو آغاز کند. من این فرصت را داشتم و گمان می‌کنم در یکی دو مورد هم موفق شدم. اگرچه گاهی این کار بی‌نتیجه است چون نوشته ساختاری گرفته که هر تغییری در آن بیشتر به وصله پینه می‌ماند تا بازنگری جدّی. می‌خواهم بگویم ایرادی که می‌گیرید درست است. ضعفی که در فصل دوم و شاید تا حدودی در فصل سوم به چشم می‌خورد مجموعه‌ای از هم این‌ها است. دست آخر نَفَسی باقی نمانده بود. اگر چه این توضیح کمکی به رفع ایرادی که می‌گیرید نمی‌کند.

در بخشی از كتاب به تفصيل به رابطۀ پنهانی قوام با آلمانی‌ها (در بحبوحۀ جنگ جهانی دوم) پرداخته شده و از نقشۀ كودتايی عليه رضا شاه كه گويا قوام هم در آن مشاركت داشته ياد شده است. شواهد موجود، آن گونه كه در كتاب شما نيز آمده است بسيار شبهه برانگيز است . تا آنجا كه حتی تاريخ مشخصی را هم برای چنين توطئه‌ای معين نمی‌سازد و در اساسِ آن هم شك و ترديد به وجود می‌آورد. آيا بهتر نبود ضمن پرداختن به اصل ارتباط قوام با آلمانی‌ها، ماجرای “توطئۀ كودتا” را صرفاً گونه‌ای اتهام و يا پرونده سازی به شمار می‌آورديد كه در گذشته نيز بی‌سابقه نبوده است؟

اجازه بدهید از آنچه به نظر می‌رسد بر پایۀ اسناد قابل اثبات هستند شروع کنیم. در آرشیو اسناد وزارت خارجه آلمان و بریتانیا اسنادی درباره برنامه‌ای در مقامات بالای رژیم نازی برای برانداختن رضاشاه وجود دارد که به دلایلی چند در کتاب بدان پرداخته‌ام. بر اساس آن اسناد، کودتا پیش از آنکه به اجرا درآید متوقف می‌شود. توجه به این موضوع از این نظر اهمیت دارد که داوری قطعی درباره این که رضا شاه در واپسین سال‌های پادشاهی خود عامل رژیم نازی بوده است را با تردیدی جدّی روبه‌رو می سازد. آلمانی‌ها رضاشاه را دشمن خود نمی‌دانستند، اما اینکه چرا رژیم نازی برانداختن او را مورد توجه قرار داده بود، به این دلیل است که احساس می‌کردند ممکن است در مقابل فشار متفقین تسلیم شود. به عبارت دیگر طرح کودتا برای کارگزاران رژیم نازی صرفا در عرصه مصالح سیاسی و نظامی آن کشور قابل بررسی است و نه در این که رضا‌شاه متحد آلمان بود یا نبود. رضا شاهی که تنها و تنها از منظر منافع ایران به رابطه با آلمان و متفقین می‌نگریست و بس.

موضوع همکاری قوام یا شماری دیگر از سیاستمداران آن روز ایران با آلمان و تلاش برای برانداختن رضا‌ شاه به کمک آن کشور را نیز باید از همین دیدگاه مورد بررسی کرد. به نظر می‌رسد آنها نیز می‌خواستند از فرصتی که فراهم شده بود به نفع خود و آنچه به نفع ایران می‌دانستند بهره برداری کنند. اگر چه میان مدافعان یا مجریان این طرح، نظر واحدی درباره نقش و سیاست آلمان وجود نداشت. این در مورد قوام بیش از دیگران صادق است. شخصیت‌های دیگری نیز چون فضل‌الله زاهدی بودند که با انگیزه‌های ملّی در این جمع قرار ‌گرفتند و با اشغال ایران به عنوان مدافعان آلمان نازی بازداشت و زندانی شدند. در مورد برخی دیگر چون ناصر خان قشقایی و آیت‌الله کاشانی نیز چنین است و نمی‌توان آنان را به فاشیست دانست. در مورد حبیب‌الله نوبخت، رهبر حزب کبود جز این است. او که نامش در شمار همکاران آلمان به میان آمده است، از مدافعان پر و پا قرص آلمان بود. نقش و جایگاه او به عنوان نماینده مجلس شورای ملی به مشکلی برای متفقین تبدیل شده بود. قابل توجه آن که، نوبخت، ناصر خان قشقایی را شخصیت مناسبی برای جانشینی رضاشاه می‌دانست. در اسناد وزارت خارج بریتانیا به این موضوع اشاره شده است.

بنا بر آن‌چه گفته شد، دستگاه ضد جاسوسی و ستون پنجم آلمان در ایران وارد عمل شد و به پشتیبانی از تشکیلاتی به نام “نهضت مقاومت” برای رویارویی با با متفقین دست زد. آلمان با این سیاست، تاثیرگذاری در انتخابات مجلس و دامن زدن به تبلیغات فاشیستی و طراحی عملیات خرابکارانه در پل‌ها و مناطق استراتژیک ایران را دنبال می‌کرد. همکاری با قشقایی‌ها و ارسال اسلحه به منظور سازماندهی نظامی این عملیات در منطقه تحت نفوذ بریتانیا زمینه‌های دیگر پیشبرد چنین طرحی بودند. پیشبرد برنامه‌ای که در مراکز سیاست‌گذاری آلمان مورد بررسی قرار گرفته و در نهایت کنار زدن سلطنت پهلوی و روی کار آوردن نظامی وابسته به آن کشور را دنبال می‌کرد. می‌دانیم که حسینعلی قره‌گزلو برای جلب نظر مساعد مقامات رژیم نازی و دریافت کمک به منظور برانداختن رضا‌شاه به برلین رفته بود. احمد اکبری نیز از طرف وزارت خارجه آن کشور وظیفه داشت برای تماس با قوام که در لاهیجان بود به ایران سفر کند. اگر این اقدامات را چون مجموعه واحدی در نظر بگیریم؛ اگر هشدار اسمیرنوف و بولارد، سفیران شوروی و بریتانیا به رضا‌ شاه را مبنی بر این که کوشش‌هایی برای برانداختن او در شرف تکوین است مورد توجه قرار دهیم، نمی‌توان مسئله کودتا را اتهام یا پرونده سازی شمارد. هر چند در این زمینه، نکته‌های ناروشنی وجود داشته باشد که نیاز به به بررسی بیشتری دارد.

در تأليف اين كتاب از منابع وسيعی بهره گرفته ايد، اما چرا عنايتی به تاريخ نگاری چپ و “توده‌ای” نداشته‌ايد؟ در خاطرات برخی از سران حزب توده مانند آراداشس آوانسيان، ايرج اسكندری و… نكاتی دربارۀ شركت حزب توده در دولت ائتلافی و ماجرای آذربايجان وجود دارد.

این اشکال در تدوین کتاب در مورد کابینه ائتلافی قوام با شرکت وزرای توده‌ای درست است. اما در ماجرای آذربایجان به سندی منتشر نشده از اسناد حزب کمونیست آذربایجان در آرشیو باکو و به نقش عبدالصمد کامبخش در مسئله آذربایجان پرداخته‌ام. به خاطرات جهانشاهلو افشار، که از طرف فرقه دمکرات آذربایجان با قوام مذاکره می‌کرد استناد کرده‌ام و از او که با عنوان ما و بیگانگان منتشر شده است نیز استفاده کرده‌ام.

تردیدی نیست که در بررسی کابینه ائتلافی قوام، باید به خاطرات ایرج اسکندری کهعضو کابینه بوده است پرداخت. به ویژه اگر قرار باشد کتابی درباره زندگی اسکندری نوشت یا تاریخ حزب توده را بررسی کرد. اما من موضوع شرکت حزب توده در کابینه ائتلافی قوام را از دیدگاه دیگری مورد توجه قرار داده‌ام که گمان می کنم اهمیت بیشتری دارد و در بررسی تاریخ این دوره مورد توجه قرار نگرفته است.

خلاصه آنچه تاکنون درباره کابینه ائتلافی قوام پذیرفته بودیم این است که دعوت او از حزب توده برای شرکت در کابینه، با هدف فریفتن آن حزب انجام گرفته بود. حزب توده نیز با پذیرفتن این دعوت از آمال طبقه کارگر روی برتافته و منافع والاتری را قربانی کرسی وزارت ساخته بود. این ارزیابی با دیدگاهی که سیاست را در فریب و توطئه یا در خدمت و خیانت این و آن جست‌وجو می‌کند خوانایی دارد. اما کابینه ائتلافی قوام اهمیتی بیش از این‌ها دارد. تشکیل آن کابینه در نوع خود نخستین و آخرین کابینه ائتلافی و حزبی به معنای جدید در تاریخ ایران است. کوشش برای تشکیل آن از سوی قوام و پذیرفتن این دعوت از سوی حزب توده و حزب ایران را می‌بایست یکی از دستاوردهای دوران نخست وزیری قوام و حزب توده و حزب ایران دانست. اگر توجه کنیم که تشکیل آن کابینه ائتلافی در اوج جنگ سرد و رویارویی امریکا و شوروی انجام گرفته است، به مسئولیت خطیر مجریان آن و آگاهی از مسئولیتی که داشتند پی می‌بریم. کابینه ائتلافی از بابت دیگری نیز اهمیت دارد و آن این که کمونیست‌ها برای نخستین بار در منطقه حساسی از جهان، بدون کودتا و انقلاب در دولتی که با توجه به معیارهای آن روزگار دولتی دمکراتیک بود عضویت داشتند. آن هنگامی که هنوز پیشرفته‌ترین کشورهای غربی آمادگی چنین گزینشی را نداشتند.

دعوت قوام از حزب توده نشان‌دهنده پذیرفتن این واقعیت بود که چیرگی بر دشواری‌های ایران در توان یک فرد، حزب یا نیروی اجتماعی نیست، بلکه نیروهای مختلف سیاسی که در احزاب متشکل هستند، باید در جهت تحقق برنامه‌ای ائتلافی با یکدیگر همکاری و سازش کنند. این دیدگاه آن هم در جامعه‌ای که برای کار حزبی اعتبار چندانی قابل نیست و سازش را همواره با خیانت یکسان می‌داند موضوع با اهمیتی است. همزیستی نیروها و جریان‌های گوناگون در جوامع باز اساس مناسبات دمکراتیک است. اصلی که شصت سال پیش در ایران مورد آزمایشی هر چند کوتاه قرار گرفته است. آن وقت ما همۀ ماجرا را در آنچه نقش مزورانه قوام و دل سپردن وزرای توده‌ای به کرسی وزارت خوانده شده است خلاصه می‌کنیم، به جای آن که قدر نهیم. در مقابل با گذشت شصت سال از آن تجربه، به جای کار حزبی، همچنان در فعالیت جبهه‌ای غوطه‌ور هستیم.

در رأی گيری مجلس برای تعيين نخست وزير (بهمن 1324)، قوام با 51 رأی در مقابل مؤتمن الملك پيرنيا (با 50 رأی) به پيروزی رسيد. در نتيجه نقش فراكسيون حزب توده در موفقيت قوام تعيين كننده بوده است. حتی ايرج اسكندری آن يك رأی سرنوشت‌ساز را متعلق به رضا رادمنش می‌داند كه به سرعت از گيلان به تهران و صحن مجلس فراخوانده شد. آيا می‌توان نظر مثبت شوروی نسبت به قوام را باعث اين موضع گيری حزب توده دانست كه به‌رغم آنكه همواره در مطبوعات خود از وی با صفاتي چون مكار و مرتجع و بدسابقه ياد می‌كرد، او را به رقيب ملّی و دموكرات و خوش سابقه‌اش ترجيح داد؟

همین طور است. قوام مدتی پیش از این رای‌گیری در موقعیت‌های مختلف اعلام کرده بود در صورت کسب مقام نخست وزیری، به تنش‌های موجود میان ایران و شوروی پایان خواهد بخشید. این موضوع نقش مهمی در رای نمایندگان حزب توده به نخست وزیری او بود. اینکه شوروی تا چه اندازه در این تصمیم نقش داشته است اهمیت دارد، اما تعیین‌کننده نیست. مقامات مسکو اعلام کرده بودند درباره مسائل مورد علاقه دو کشور آماده مذاکره با نخست وزیری هستند که سیاستی دشمنانه نسبت به شوروی در پیش نگیرد. با توجه به اشغال آذربایجان توسط شوروی و بحرانی که جریان داشت، توجه به این موضوع برای سیاستمداران ایران دارای اهمیت داشت و بدون شک در تصمیم حزب توده درباره دفاع ازنخست وزیری قوام موثر بود. من از پرداختن به این جزئیات که به نوبه خود اهمیت دارند خودداری کرده‌ام، گمان می‌کردم ممکن است پرداختن به آنها از حوصله خواننده خارج باشد و می‌خواستم همین سبک را در تمام کتاب رعایت کنم.

می‌دانیم که در بیوگرافی همه چیز می‌بایست بر محور شخصیت اصلی باشد و توضیح و ارزیابی از هر رویداد و شخصیتی تا جایی “مجاز” خواهد بود که به روشن شدن زندگی شخصیت اصلی کمک کند. در مورد قوام وقتی از ماجرای خراسان و مرگ کلنل، یا کوچک خان و جنبش جنگل صحبت می‌کنیم؛ وقتی به نقش باقروف یا پیشه‌وری و فرقه دمکرات در مسئله آذربایجان می‌پردازیم، هر یک از این‌ها می‌بایست به روشن شدن نکته‌ای در ارتباط با قوام کمک کند و نه بیش. تا آنجا که اگر یک عبارت یا صحنه از کتاب حذف شود، به ساختار آن صدمه بزند. این نکته آخر تنها مربوط به نوشتن بیوگرافی نیست. از چخوف درباره صحنه‌پردازی نمایشنامه نقل می‌کنند که گفته بود اگر وارد اتاقی می‌شوید و در تشبیه وضع اتاق می‌نویسید که تفنگی بر دیوار است، حتما باید آن تفنگ را بردارید و یک نفر را بکشید، وگرنه اشاره به آن تفنگ ضروری ندارد.

چنین گزینشی همواره نویسنده را با این خطر روبه‌رو می‌سازد که به موضوعی اشاره نکند یا بدون دقت و تامل کافی از آن بگذرد. این خطر وجود دارد. اما بی‌اعتنایی به این موضوع، خطر دیگری را با خود دارد و آن اینکه نویسنده بخواهد تمام دانسته‌های خود را یک جا به خواننده عرضه کند. این دانسته‌ها در بهترین حالت می‌بایست تنها زمینۀ متن باشند، نه خود متن. می‌بایست پشت صحنه عمل کنند، نه روی پرده. هیچ نمایشنامۀ با ارزشی نیست که اهمیت کار پشت صحنه از بازیگری کمتر باشد یا یکی بدون دیگری موفق از آب در بیاید. از سوی دیگر، بهترین سناریوها و صحنه‌پردازی‌ها نیز بدون بازیگر حرفه‌ای چنگی به دل نخواهد زد. نویسنده در این تعریف، هم زمینه و موضوع، و هم بازیگر است. نکته آخر اینکه نباید خواننده را نادان انگاشت یا به ساده‌گرایی عادت داد. نویسنده می‌بایست خواننده را به جست‌وجو و کاوش و به اندیشه و تفکر وادارد. پاسخ به همۀ پرسش‌ها از سوی نویسنده یا پنداشتن اینکه چنین توانایی یا وظیفه‌ای دارد، مفتون خود شدن و دامن زدن به تنبلی و رخوت نزد خواننده است. خواننده، چون نویسنده دارای شخصیت مستقل خویش است. همان طور که کتاب شخصیت مستقل خود را دارد. تنها در تقابل این سه عنصر است که اثری معنا پیدا می‌کند. همۀ اینها اما، بدون آنکه فروتنی دروغینی در میان باشد، به معنای آن نیست که من در انجام آنچه می‌گویم خود موفق بوده باشم.

در ماجرای آذربايجان و موفقيت چشمگيری كه تدابير سياسی قوام به دست آورد تا چه حد آن تدابير را ناشی از برنامه و نقشۀ از پيش طراحی شدۀ وی می‌پنداريد؟ اين نظر نيز مطرح است كه آنچه قوام كرد مجموعه‌ای از تلاش‌هايی بود كه آنها را با توجه به تجارب تاريخی گذشته و در آن شرايط ميسر و موثر می‌ديد و شايد به درستي هم نتيجۀ نهايی آنها برايش روشن و معلوم نبود. در نتيجه نمی‌شود همۀ آنچه او به عمل آورد را با اطمينان حاصل طرحی از پيش انديشيده دانست

با شما موافق هستم که شاید نتیجۀ نهایی آن سیاست برایش روشن نبود. اما نتیجۀ سیاست او هر چه بوده باشد، اهمیتش فرای چگونگی پاسخ به این پرسش است. نخست اینکه جز خود او هیچ کس نمی‌تواند پاسخی نهایی به چنین پرسشی بدهد. گذشته از آنکه دلیلی وجود ندارد که ما با چنین پاسخی موافق باشیم. پس باید به گفته‌های او و نزدیکانش یا کسانی که درگیر ماجرا بوده‌اند پرداخت و آنها را با اسناد و مدارک و گزارش‌ها و داده‌های تاریخی مقابله کرد.

هر چه باشد، دلیلی وجود ندارد بپذیریم که او پیشاپیش می‌دانست دیگر بازیگران صحنه در بحران آذربایجان چه خواهند کرد و مهم‌تر از آن از برنامه آنها آگاهی می‌داشت تا سیاست خود را بر اساس آن تنظیم کند. اما این عدم آگاهی به نقش او اعتبار بیشتری می‌بخشد تا از آن بکاهد. اگر قوام می‌دانست که با فراخواندن ارتش سرخ از آذربایجان و چندی بعد اعزام ارتش ایران برای سرکوب فرقه دمکرات، شوروی دست به دخالت نظامی نخواهد زد که دیگر راز پنهانی در میان نمی‌ماند.

شواهد نشان می‌دهد که جهان غرب با توجه به سیاستی که شوروی در اروپای شرقی در پیش گرفته بود، نگران بود که مبادا اقدام نظامی ایران باعث تحریک شوروی و اشغال مجدد و این بار دائمی آذربایجان شود. قوام نیز در چنین هراسی بود. نامۀ محرمانه او به حسین علاء، نماینده ایران در شورای امنیت، در آستانه اعزام ارتش به آذربایجان که در کتاب به آن پرداخته‌ام بیان آشکار این نگرانی است. او در آن نامه، ضمن امکان خطر اشغال مجدد ایران از سوی شوروی و چگونگی رویارویی با آن، هنوز جانب احتیاط را از دست نمی‌دهد. اگر توجه کنیم که به‌رغم سیاست شوروی و نفوذی که بر فرقه دمکرات داشت، سرانجام نبرد قدرت در رهبری فرقه درباره تسلیم یا ایستادگی در برابر حکومت مرکزی ایران به نتیجه نرسیده بود، آن وقت جنبه مهم دیگری از درایت قوام در پیشبرد سیاستش آشکار می‌شود. واقعیتی که نادیده گرفتن آن ممکن بود در صورت دخالت ارتش، واکنش نظامی فرقه و به اجبار دخالت ارتش سرخ را ببار آورد. قوام می‌دانست که اگر شوروی بتواند نفت و آذربایجان را به دست آورد چنین خواهد کرد. اما اگر مجبور به انتخاب یکی از این دو شود، آذربایجان را رها خواهد ساخت. او این موضوع را در گفتگویی با سفیر آمریکا پیش بینی کرده بود. قوام تلاش کرد درستی این تحلیل را به سفیر امریکا که با تردید به سیاست او در برابر فرقه دمکرات و شوروی می‌نگریست تفهیم کند. او که تشخیص داده بود اگر شوروی مجبور شود بین نفت و آذربایجان یکی را انتخاب کند نفت را انتخاب خواهد کرد، می‌بایست چه سیاستی پیش می‌گرفت که شوروی چنین کند؟

باقی ماجرا رازی آشکار است. قوام تمام تلاش خود را در این راه به کار گرفت تا شوروی را در برابر چنین گزینشی قرار دهد و موفق شد. موفقیتی که نفت و آذربایجان، هیچ یک را نصیب شوروی نمی‌ساخت. امروز می‌دانیم که قوام در ارزیابی خود درباره اینکه شوروی میان نفت شمال و آذربایجان، نفت شمال را انتخاب خواهد کرد اشتباه نمی‌کرد. اما اگاهی به این حقیقت در شرایط آن روزگار ساده نبود. شوروی، جز چکسلواکی در هر گوشه‌ای که دست به دخالت نظامی زده بود، با روی کار آوردن رژیم‌های وابسته، جهان را با واقعیتی تلخ روبه‌رو ساخته بود. این واقعیت قوام را برای تفهیم سیاستی که پیش گرفته بود دشواری‌هایی مواجه ساخت. نگرانی فزاینده محمدرضا شاه درباره خطری که تمامیت ارضی ایران را تهدید می‌کرد بی‌اساس نبود. اما این نگرانی این خطر را داشت که اعزام نابهنگام ارتش به آذربایجان، طرح قوام را برای رفع بحران با شکست روبه‌رو سازد. تردید رو به رشد امریکا نسبت به درستی سیاستی که قوام در مورد شوروی و فرقه دمکرات آذربایجان پیش گرفته بود قابل درک است. بریتانیا نیز برای بلندپروازی‌های شوروی در شمال ایران اعتباری درخور توجه قائل بود؛ بلند پروازی‌هایی که ممکن بود رویارویی با آن به منافعش در نفت جنوب صدماتی جدی وارد سازد. تغییر این موازنه، به ویژه در آغاز کار که جهان غرب برای سیاست شوروی در ایران تفاهمی آمیخته به اجبار قائل بود، پیشبرد سیاست قوام را به شکلی که مورد پذیرش غرب قرار گیرد دشوار می‌ساخت.

موضوع دیگر نگاه شوروی به سیاست قوام است. اسناد نویافته باکو نشان می‌دهد که ماجرای عدم آگاهی شوروی نسبت به سیاست قوام یا آنچه به برنامه او در فریب استالین شهرت یافته است بر اساس محکمی استوار نیست. آن اسناد نشان می‌دهند که شوروی اعتمادی به وعده‌های قوام نداشت. نظر رهبری فرقه دمکرات آذربایجان در این زمینه نیز گواه دیگر این حقیقت است که فریب استالین از سوی قوام افسانه‌ای بیش نیست. افسانه‌ای که درباره فریب حزب توده و دعوتش برای شرکت در کابینه ائتلافی نیز تکرار شده است.

واقعیت این است که قوام با درایت و تجربه طولانی شگرد دیپلماتیک خود‌، راه شوروی را برای گزینشی جز آنچه بدان دست زد بسته بود. تمام اهمیت دیپلماسی او نیز در این موضوع نهفته است که در شطرنج سیاست، راهی برای رقیب یا دشمن خود باقی نمی‌گذاشت گذاشت و او را به سمتی سوق می‌داد که خود می‌خواست. چگونگی رویارویی او با شوروی در کارزار آذربایجان و موضوع نفت شمال از این دیدگاه قابل بررسی است. فروکاستن آن به توانایی قوام در فریفتن رقبا که البته در سیاست جای معینی دارد نادرست است. اگر از این دیدگاه به ماجرا بنگریم، می‌توان پاسخ دیگری به پرسش شما داد. قوامبا توجه به تجربه چگونگی مهار شوروی در گیلان و جنبش جنگل، 25 سال بعد بار دیگر به رویارویی با شوروی و فرقه دمکرات آذربایجان رفت. اما این تجربه تنها در اختیار قوام نبود. شوروی نیز می‌توانست از آن بهره گیرد. اگر “فریبی” در کار بود، چرا شوروی بار دیگر “فریب” خورد؟

بر این اساس نادرست است اگر برنامه قوام را به تاکتیک‌ها و شگردهای سیاسی او فروبکاهیم. اما آگاهی او از آنچه در پیش بود، طبعا به این معنی نیست که پیشاپیش برای هر تصمیمی نقشه‌ای حاضر و آماده داشت. آنچه اهمیت دارد شناخت او از دشواری‌های ایران در رویارویی با قدرت‌های جهانی و چگونگی حفظ و بازپس ستاندن حقوق ایران بود. او به همزیستی و به سیاست گام به گام و به گفتگو و مذاکره و سازش و عقب‌نشینی باور داشت تا با کسب نیرویی بیشتر، تهاجمی تازه را برای حفظ منافع میهنش آغاز کند. قوام برای بی‌اعتبار ساختن قدرت‌های بزرگ اعتباری نمی‌شناخت. او می‌دانست ایران بنا بر موقعیت سیاسی، تاریخی و نظامی خود در شرایطی قرار ندارد که بتواند جنگی تمام عیار را با شرق یا غرب سازمان دهد. او نه تنها به درک چنین حقیقتی رسیده بود، بلکه از معدود سیاستمدارانی بود که در لحظه‌های سرنوشت‌ساز تاریخی شهامت بیان چنین حقیقتی را که به ویژه در میان عوام از اقبالی برخودار نبود

در بحث از نخست وزيری قوام در تيرماه 1331، به نظر می‌رسد كه نوعی همانندسازي ميان رويدادهای دوران موسوم به نهضت ملّی با حوادث ايرانِ پس از انقلاب 1357 صورت گرفته است. اين نكته به ويژه در مقايسۀ ادبيات سياسی به كار رفته در اظهارات شخصيت‌های هر دو دوره آشكار است. آيا به چنين تشابهی معتقديد و چه دلايلي برای آن داريد؟  “همانند سازی”  ياد شده به ويژه درخصوص شخصيت آيت‌الله ابوالقاسم كاشانی مشاهده می‌شود. آيا اظهاراتی چون كاشانی می‌خواست ايران را وارد جرگۀ دول عربی و اسلامی در مبارزه با اسرائيل كند و يا اينكه او مبارزه بر سر نفت را حربه‌ای در راه گسترش اسلام می‌دانست و يا دفاع او از سنّت و مخالفتش با آنچه بعدها “غرب زدگی”  نام گرفت و … تلاش در توصيفی “اين زمانی” از وی نيست؟ حال آنكه در تاريخ معاصر آيت‌الله كاشانی را بيشتر يك رجل سياسی می‌شناسيم تا يك روحانی سنت‌گرا يا طرفدار تشكيل حكومت اسلامی.

این نظرکه آیت‌الله کاشانی بیشتر یک رجل سیاسی بود تا یک روحانی سنت‌گرا درست است. اما او در اعلامیه مشهور خود بر ضد قوام، بیش از اینکه از موضع “سیاسی” با او به مخالفت کند به اصلی مذهبی یا شرعی استناد کرد. اعتراض او به قوام این بود که می‌خواهد دین را از سیاست جدا کند و برنامه‌ای را که بریتانیا همواره در صدد تحقق آن بوده‌ است عملی سازد. مسئله تهدید به اعلام جهاد در مخالفت با قوام یا پوشیدن کفن و به رویارویی با او نیز جز این نیست. آیت‌الله کاشانی با اعتباری روحانی و نه مقامی که در عرصه سیاست برای خود می‌شناخت به رویارویی با قوام رفت. حال آنکه در رویارویی با مصدق چنین نکرد و مخالفت با مصدق را به اصلی مذهب پیوند نزد. اما با قوام چنین کرد.

از این نظر، ارزیابی از شخصیت آیت‌الله کاشانی و اینکه باید بیشتر به عنوان رجل سیاسی یا روحانی سنت‌گرا به کارنامه او نگریست موضوعی جداگانه است که پرداختن به آن در جایگاه یک روحانی نامدار اهمیت دارد، اما به کار من مربوط نمی‌شود. اگر اظهارنظرهای کارگزاران جبهه ملی را بر ضد قوام در آخرین روزهای سرنوشت‌ساز تیرماه 1331 و مدتی پس از آن در نظر بگیریم، خواهیم دید که آنها نیز در رویارویی با قوام دلایلی را پیش کشیدند که نشان از آمیزه مذهب و سیاست داشت. در واقع گفتمان اصلی در آن روزگار حساس تاریخ ایران گفتمانی دینی شده بود. گفتمانی که در سیاست بازتاب می یافت و این در چگونگی سیاست کاشانی در رویارویی با قوام و رهبری و سازماندهی رویداد سی تیر 1331 بازتاب یافت. سی تیر بدون آیت‌الله کاشانی، سی تیر نمی‌شد. اینکه رهبران جبهه ملی از سر اعتقاد یا فرصت‌طلبی به این گفتمان و سیاست برخاسته از آن تن دادند، اگر چه درخور توجه است، اما در اینکه چنین واقعیتی وجود داشت تغییری نمی‌دهد.

می‌دانیم که برخلاف این نظریه رایج، آمیختن باورهای مذهبی با سیاست یا به کار بردن عباراتی چون”وحدت کلمه” و “مفسد فی‌الارض” و “مهدورالدم ” که به گفتمان انقلاب اسلامی تبدیل شد گفتمان تازه‌ای نبود. در رویداد سی تیر که نشانی آشکار از همگامی حزب توده و نیروهای ملی و مذهبی برای سقوط قوام بود نیز با چنین گفتمانی روبه‌رو بوده‌ایم. از این نظر می‌توان از گفتمان مشترکی که در انقلاب اسلامی با سی تیر وجود داشت سخن گفت. اگرچه این به معنای آن نیست که این دو رویداد تاریخی همانند یا یکسان بوده‌اند.

آيا در شرح پايان كار و زندگي قوام دستخوش احساسات نشده ايد؟ شايد سياستمدار واقع گرا و عمل گرايی چون قوام نيز نمی‌بايست چندان جايی برای دلخوری از جور و جفای رقيبان ببيند. چرا كه خود در گذشته در برابر مخالفان و رقبايش گاه بدتر از آن كرده بود كه اينك می‌دید.

نخست اینکه رفتار قوام با رقبایش، گاه بدتر از آنچه با او در سی تیر کردند نبود. بازداشت شماری از عناصر دست راستی، چون سید ضیاء یا ارفع که برای خشنودی شوروی انجام گرفت. این اقدام بر اساس ماده پنج حکومت نظامی انجام گرفت و هنگامی که قوام هنگامی به هدف سیاسی خود در کسب رضایت شوروی دست یافت آنها را آزاد کرد. اما رفتار مدافعان آیت‌الله کاشانی و جبهه ملّی با قوام یکسره از سرشت دیگری بود که در کتاب به آن پرداخته‌ام. ماده واحده‌ محکوم ساختن قوام و ضبط کلیه اموال منقول و غیرمنقول او که از تصویب مجلس گذشت و “مفسد فی‌الارض” خوانده شد از صدر مشروطیت به این سوی بی‌سابقه بود. حکمی که بر اصلی شرعی استناد می‌کرد و در تضاد با قوانین جاری عرفی ایران قرارداشت. قوام در مقام رئیس قوۀ مجریه دست به بازداشت مخالفان زده بود و مخالفان او در مقام نمایندگان مجلس چنین می‌کردند و در پی کشتن او بودند. این دو با یکدیگر قابل مقایسه نیستند.

گذشته از اینها، نام قوام در تاریخ ایران به عنوان نخست وزیری پای بند قانون و مناسبات دمکراتیک به ثبت نرسیده است. حال آنکه مصدق سیاستمداری دمکرات و پای بند قانون شناخته شده است. در این صورت چه توجیهی برای رفتار به غایت ضد دمکراتیک ملّیون با قوام وجود دارد؟ می‌دانیم که قوام در ماجرای سی تیر مجلس را سنگ راه خود می‌دانست و بیش از هر چیز در پی کسب فرمان انحلال آن از شاه بود و موفق به گرفتن آن نشد. قوام چند سال پیش از آن، در دو نامه تاریخی که از مهم‌ترین اسناد تاریخ مشروطیت ایران هستند، از اینکه فرمان انحلال مجلس در اختیار شاه گذاشته شود را گامی در جهت سوق دادن کشور به استبداد دانست. اما هنگامی که چنین اختیاری در میان خشنودی و سکوت سیاستمداران کشور به شاه داده شد، راهی قانونی برای مخالفت با آن ندید. پس در سی تیر برای گرفتن فرمان انحلال مجلس به شاه رجوع کرد. مصدق در مقابل، آنجا که مجلس را در مقابل خود دید، با همه پرسی غیردمکراتیکی مجلس را تعطیل کرد. همان مجلس و نمایندگانی که وقتی به قانون ملّی شدن نفت رای دادند ملّی بودند و هنگامی که با سپردن اختیارات ویژه به نخست وزیر با او مخالفت کردند، نماینده ملاکان و زمینداران بزرگ و گوش به فرمان دربار و عامل بیگانه شمرده شدند.

آن گونه كه در كتاب نيز می‌بينيم قوام مرد ميدان‌های پرخطر بود. به نظر شما چرا اين سياستمدار كاركشته كه از عهده شرايط دشوار و بحرانی برمی‌آمد  و خوش مي درخشيد، همواره دولتی مستعجل داشت؟ چرا هيچ گاه نتوانست در مقام خود دوام آورد و يا متحدان و ياران ثابت قدمی پيرامون خود جمع کند؟

این ویژه‌گی تمام حکومت‌های پس از شهریور بیست بود. اما کابینه‌ای که قوام در زمستان 1324 تشکیل داد نزدیک به دو سال دوام آورد و تا آن دوره، عمر طولانی‌ترین کابینه را داشت. عدم موفقیت قوام در یافتن متحدان و یاران ثابت قدم، هم نتیجه و بازتاب شرایط ایران و هم پیامد نگاه او به سیاست بود. اگر منظور از متحدان و یاران ثابت قدم در عرصه سیاست به معنای امروزی آن مورد نظر باشد، می‌بایست آن را در فقدان حضور احزاب، آن هم احزابی با برنامه و دورنمای روشن اجتماعی جست‌وجو کرد. چنین سنتی در ایران، جز در مورد حزب توده وجود نداشت. احزاب بیشتر وسیله‌ای برای دستیابی به هدف‌های کوتاه مدت سیاسی و رقابت‌های شخصی و کسب کرسی وکالت و وزارت یا ماشین انتخاباتی به کار گرفته می‌شدند. حزب دمکرات قوام بهترین نمونه چنین حزبی بود. در کابینه‌های او نیز اگر چه افراد کاردان کم نبودند، اما رفتارش با وزرا و اعضای کابینه چندان بر اساس مناسبات دمکراتیک استوار نبود. چنین به نظر می‌رسد که قوام با نگاهی نخبه‌گرایانه به سیاست، متحدان و یارانش را بر پایه دستیابی به هدف‌هایی که به سختی از یک موفقیت کوتاه فراتر می‌رفتند برگزیده باشد. رابطه میان او و یارانش، بیش از آنکه رابطه‌ای بر اساس اصول دمکراتیک برقرار بوده باشد، رابطه رئیس و مرئوس برقرار بود. یاران او در بهترین حالت مشاورانی بودند که مهم‌ترین وظیفه‌شان خدمت به قوام در مقام رئیس دولت بود. در حزب دمکرات او معمول بود که افراد حزب سوگند‌نامه‌ای امضا می‌کردند که به رهبر حزب وفادار بمانند. اقدامی که نه اصولی بود و نه تا آنجا که به “وفاداری” مربوط می‌شد کمکی به او کرد.

با چنین دیدگاهی، آنچه از نظر سنتی ارزش داشت، در نهایت خدمت و وفاداری به او بود تا کوشش در راه پیشبرد هدف و برنامه‌ای که بر اساس مشورت و تفاهم متقابل سامان گرفته باشد. اینکه گفته می‌شود اکبر خان، نوکر وفادارش همه کاره‌اش بود، خود نمادی از این واقعیت است. واقعیتی که باعث می‌شد تا قوام بر سر کار باشد مورد احترام و تقدیر و تا کنار گذاشته می‌شد مورد بی‌اعتنایی و توهین و گاه دشمنی قرار گیرد.

در نهايت، اهميت شخصيت احمد قوام را در تاريخ معاصر ايران در چه می‌دانيد؟ از مشی و روش سياسی او چه مي توان آموخت؟

من دوری قوام از وسوسه‌های ایدئولوژیک و عمل‌گرایی‌اش را در سیاست ویژه‌گی برجسته شخصیت او می‌دانم. بی‌اعتنایی‌اش به داوری‌های عوام در پیشبرد هدف‌های سیاسی را نیز می‌توان با اهمیت دانست. هر چند که این بی‌اعتنایی، به تفرعن و نگاهی اشراف‌منشانه به سیاست آغشته بود و گاه برای مشارکت مردم در تحول اجتماعی جای چندانی باقی نمی‌گذاشت. این را به روشنی می‌توان در چگونگی رفتار او در سی تیر دید. دیدگاهش درباره اهمیت و ضرورت وجود احزاب در کشور، نشان از توجه او به مبانی و اصول تحقق دمکراسی بود. اما در این عرصه، با نگاهی که نشان از فقدان طرحی روشن و تکیه بر مصالحی زودگذر در سیاست داشت، نتوانست نشانی ماندگار از خود بر جای گذارد. فروپاشی حزب دمکرات ایران که رهبر آن بود، میراث ناپایدار چنین تجربه‌ای است.
هر چه هست، کارنامه سیاسی قوام با سرنوشت تاریخی ما رقم خورده است. بدون بر رسیدن این کارنامه، بازبینی تاریخ معاصرمان نیمه کاره خواهد ماند. اقدامی که اگر بنا باشد به سرانجام برسد، بستگی به مطالعه و تحقیق بیشتر درباره نقش او در تاریخ ایران دارد و تا این مهم به سرانجام برسد، راهی طولانی در پیش خواهیم داشت.

سرنوشت قوام از دیدگاه دیگری نیز قابل توجه است. توجهی که می‌بایست با پاسخ به پرسشی مهم همراه باشد که چرا دولتمردانی واقع‌گرا چون او، در سیاست و تاریخ ما با ناکامی و شکستی رو‌به‌رو می شوند که جز تلخ‌کامی پیامدی بر جای نمی گذارد. واقعیتی که شاید خود نیز بدان واقف هستند. قوام گفت: “… بالاخره روزی خواهد رسید که مردم بی‌غرضی در این مملکت اوراق تاریخ را ورق بزنند و از میان سطور آن، حقایق مربوط به زمان ما را بخوانند… من می‌روم و تاریخ ایران قضاوت خواهد کرد که به روزگار این ملت چه آمده است و به پاداش فداکاری‌های خادمین مملکت چه رفتاری شده است.” این سخنان بیش از آنکه بیان واقعیتی تاریخی باشد، نشان تلخ‌کامی سیاستمداری است که به‌رغم ضعف‌ها و کاستی‌ها، عمری را در راه بهروزی و نیکبختی میهنش سپری کرده بود

جهان کتاب، سال دوازدهم. شمارة 3و4. تیرـ مرداد 1386