کتابخانه کتاب‌های گم‌شده

کتابخانه کتاب‌های گم‌شده

کتاب آلکساندر پِشمان با دعوت خواننده به ساختمان کتابخانه کتاب‌های گم‌شده آغاز می‌شود. این ساختمان دارای چندین تالار است که مجموعه‌ای از کتاب‌ها، دفترها، دستنوشته‌ها، ورق‌های سوخته و خاکستر شده در آن جای گرفته‌اند. آثاری که گاه در خشم و جنون یا اجبار و اختیار به دست نویسندگان، ناشران، بازماندگان یا وکلا، کشیشان، سربازان و کارگزاران دستگاه سانسور و استبداد نابود شده‌اند. گاه بلاهای طبیعی نیز مزید بر علت شده، برخی از چنین آثاری را برای همیشه از بین برده‌اند‌ و در نهایت جز نام، نشانی از آنها باقی نمانده است. بر سردر ساختمان کتابخانه کتاب‌های گم‌شده این گفته خوخه لوییس بورخس نقش بسته است: “صرف امکان وجود یک کتاب، دلیل کافی برای وجود آن است.”1

کیف سفری ارنست همینگوی

در پایان سال 1921، مرد جوانی با سبیلی نازک و موهای مشکی که همراه همسرش از شیگاگو به پاریس آمده بود، در کتاب‌فروشی شکسپیر و کمپانی خیابان اورلئان خود را به سیلویا بیچ صاحب کتاب‌فروشی معرفی کرد. “من ارنست همینگوی هستم.” او بلافاصله کفش و جورابش را درآورد تا آثار زخم‌هایی را که جنگ جهانی اول در ایتالیا متحمل شده بود به خانم بیچ نشان بدهد. همینگوی از هر امکانی برای آن که توسط بیچ با نویسندگان و هنرمندان نام‌آور زمانه خود در پاریس آشنا شود و طرح دوستی بریزد استفاده ‌‌کرد. او که با نوشتن گزارش‌های ورزشی روزگار سختی را می‌گذراند، رفته‌رفته جای پایی برای خود بازکرد و از آن پس روز و شبش در بوکس بازی با مورلی کالاهان، نوشیدن چای با گرترود اشتین و می‌خوارگی با جیمز جویس و اسکات فیتس جرالد گذشت. آن هم بی‌آنکه از رفتن به کتاب‌فروشی شکسپیر و کمپانی و سر زدن به کافه‌های پاریس غافل بماند.

همینگوی در بهار سال 1923 برای تهیه گزارشی درباره کنفرانس بین‌المللی لوزان که در رسیدگی به اختلاف میان ترکیه و یونان تشکیل شده بود به سویس رفت. او از همسرش هندلی که در پاریس مانده بود خواست دستنوشته‌هایش را به لوزان بیاورد تا در ساعت‌های فراغت از تهیه گزارش درباره روند کنفرانس به تصحیح آنها بپردازد. هندلی دستنوشته‌های همینگوی را در کیف سفری کوچکی جای داد و به ایستگاه قطار رفت. تاخیر طولانی قطار پاریس به لوزان باعث شد لحظه‌ای از دستنوشته‌ها غافل بماند و کیف سفری توسط مرد جوانی که او را می‌پایید دزدیده شود. از دستنوشته‌های همینگوی در پاریس تنها دو نوشته جان سالم بدر بردند. یک داستان کوتاهی که پیش از رفتن به لوزان برای ناشرش فرستاده بود و دیگری متنی که در کشوی میز کار او جا مانده و هندلی ضرورتی ندیده بود آن را به لوزان ببرد.

همینگوی مدت‌ها پس از گم شدن کیف سفری که خشم و اندوه بی‌پایانش را برانگیخته بود از آن رویداد اظهار شادمانی کرد. او رفته‌رفته سبک نوشتنش را به ظرافت‌هایی آمیخت که جانمایۀ آن در ناگفته‌های آثارش معنی می‌‌یافت. در جمله‌های کوتاهی که بیش از هر چیز هنر حذف کردن مد نظر داشت. از همینگوی نقل که کرده‌اند که گفته بود، نویسندگان برای آن که کوتاه بنویسند باید ایستاده بنویسند.

راز توماس مان

در یادداشت‌هایی که توماس مان از خود باقی گذاشته است، خواننده با جزئیات پیش‌پافتاده‌ای از زندگی روزانه او روبه‌رو می‌شود. از اینکه در چه ساعتی از روز سگش را به گردش می‌برد، چه خمیردندانی مصرف می‌کرد و وضع مزاجی‌اش چگونه بود. در آن یادداشت‌ها هیچ نکته‌ دیگری که کنجکاوی خواننده را برانگیزد و راهی به آشنایی با زندگی او بگشاید وجود ندارد. نویسنده آثاری چون بودنبروک‌ها، مرگ در ونیز و کوه جادو، ماجراهای قابل تامل زندگی خود را در دفترهای دیگری به ثبت رسانده بود که در فرصت‌های گوناگون آنها را آتش ‌می‌زد.

او نخستین یادداشت‌های روزانه خود را در سال 1896 از بین برد. بقیه را نیز که تصویر همه‌جانبه‌تری از زندگی‌اش به دست می‌دادند، در ژوئیه 1944 تا مه 1945، هنگامی که در هراس از پیگرد نازی‌ها به آمریکا رفت و در کالیفرنیا زندگی ‌کرد در باغ خانه‌اش آتش زد. از یادداشت‌های روزانه او تنها آنچه در سال‌های 1918 تا 1921 منبعی برای نوشتن کتاب دکتر فاستوس شدند باقی ماند. برخی از یادداشت‌های روزانه او بین مارس 1933 تا اوت 1955 نیز از گزند زمانه در امان ماندند.

نگرانی توماس مان از آنکه مبادا با برملا شدن یادداشت‌های روزانه‌اش رازی از پرده از پرده برون افتد دغدغه دائمی‌اش بود. او که در آستانه روی کار آمدن فاشیسم آلمان در ژانویه 1933 برای چند سخن‌رانی از مونیخ به سوئیس رفته بود، از پسرش خواست یادداشت‌های روزانه‌اش را در چمدان کوچکی جای دهد و به سویس بفرستد، مبادا به دست نازی‌ها بیفتد. راننده‌ای که بنا بود آن چمدان را به ایستگاه راه‌آهن ببرد، خبرچین نازی‌ها بود و پلیس سیاسی را از وجود چنان چمدانی با خبر کرد. ماجرایی که آگاهی از آن نگرانی بیش از پیش توماس مان را برانگیخت و باعث شد حتی به فکر خودکشی بیفتد. خوشبختانه چند روز بعد آن چمدان به دستش رسید. پلیس سیاسی که در جستجوی سند و مدرک قابل توجهی در آن چمدان بود، دستنوشته‌ها را حاوی نکته با‌اهمیتی نیافته بود.

بخاری فرانتس کافکا

کافکا نویسنده‌ای شاد و سرزنده بود که به‌رغم بیماری سخت، گویی تنها از از اندوه دیگران رنج می‌برد. روزی او و معشوقه‌اش دورا دیامانت در پارک منطقه اشتگلیتس برلین با دختربچه‌ای گریان روبه‌رو شدند که عروسکش را گم کرده بود. کافکا بلافاصله برای آرام ساختن او گفت نگران نباشد عروسکش به سفر رفته و نامه‌ای برایش نوشته است. کافکا قول داد که روز بعد آن نامه را بیاورد. او روزها و هفته‌ها برای آن دختربچه نامه می‌نوشت و هر بار ماجرایی را تعریف می‌کرد. کافکا مدت‌ها در این فکر بود که آن نامه‌ها را چگونه تمام کند تا سرانجام در آخرین نامه برای آن عروسک گم‌شده مجلس عروسی ترتیب داد. شاید دختربچه آرامش خود را بازیابد.

نامه‌های عروسکی کافکا تنها برای یک خواننده نوشته شده بودند. نامه‌هایی که به نوعی نمادی از دیدگاه او به آثارش بودند. بسیاری از آن آثار برایش آنقدر خصوصی بودند که می‌خواست آنها را از بین ببرد. همین سبب شد تا پیش از ترک برلین برخی از آنها را به کمک دورا دیامانت آتش زد. درباره آنچه باقی مانده بود نیز برنامه دیگری جز این نداشت. پس از دوستش ماکس برود خواست همه را آتش بزند. اگر برود چنین کرده بود، آثاری چون قصر و محاکمه تنها در کتابخانه کتاب‌های گم‌شده دست‌یافتنی بودند.

کافکا در سال 1917، هنگامی که با نخستین نشانه‌های بیماری ریوی خود روبه‌رو شد، آثاری را که در جوانی نوشته بود آتش زد. در نامه‌ای به خواهرش اوتلا نوشت. دیشب که به خانه آمدم بخاری خاموش شده و اتاق خیلی سرد بود. روزنامه‌ها را جمع کردم و با دستنوشته‌هایم یک‌جا آتش زدم. گرمای مطبوعی بود.

آثار اصلی کافکا پس از مرگ او منتشر شدند. آنچه پیشتر منتشر شده بود همگی به اصرار دوستش ماکس برود بود. وگرنه کافکا علاقه‌ای به انتشارشان نداشت. نمونه‌ای از بی‌علاقه‌گی او به چاپ آثارش نامه‌ای است که به ناشری برلینی نوشته است. “برای همیشه سپاسگزار شما خواهم بود اگر به جای چاپ دستنوشته‌هایم آنها را به من بازگردانید.”2

النوره دو بالزاک، جیمز جویس، فیودور داستایوفسکی

برخی از آثار بالزاک، جویس، داستایوفسکی و چند نویسنده نیز سرنوشت کم و بیش مشابه‌ای داشته‌اند. بالزاک در هشتم اوت 1833، جلد دوم کتاب لندآرتس[*] را به خاطر اختلافی که با ناشر آثارش داشت به آتش کشید. به گفته آلکساندر پِشمان در کتابخانه کتاب‌های گمشده، خشم از ناشران در از بین بردن دستنوشته‌ نویسنده‌ای چون بالزاک را باید استثنا دانست. قاعده چیز دیگری است. جویس که خود را با خطر نابینایی روبه‌رو می‌دید و راهی برای مداوای چشمانش نمی‌یافت، از اینکه  ناشری پیدا نمی‌کرد کتابش را منتشر کند مستاصل و افسرده بود. او از تدریس خصوصی، این تنها راه کسب درآمد مختصری برای گذران زندگی که می‌شناخت هم خسته شده بود. پس در پاییز 1904، دستنوشته دوهزارصفحه‌ای کتابی را که به دوران کودکی، تحصیل و جوانی‌اش مربوط می‌شد به آتش انداخت. همسرش نورا موفق شد سیصد صفحه از آن دستنوشته‌ها را که سیزده سال بعد به چاپ رسیدند نجات بدهد.[†]

داستایوفسکی نیز برخی از آثارش را در هراس از پلیس سیاسی تزار به آتش کشید. او که در سال 1867 همراه همسرش آنا سانیتکینا از روسیه گریخته بود، تا سال 1871 در آلمان، سوئیس و ایتالیا زندگی کرد. داستایوفسکی در این چهار سال کتاب ابله را نوشت و منتشر کرد و طرح اولیه نوشتن جن‌زدگان را ریخت. او در بازگشت به روسیه بخش بزرگی از دستنوشته‌های دوره پنج جلدی زندگی یک گناهکار بزرگ را در هراس از آنکه مبادا در گمرک با مشکل روبه‌رو شود آتش زد.

ولادیمیر نابوکُف نیز در کلاس‌های درس دانشگاه کُرنل درباره نویسندگان روس به ماجرای آتش زدن بخشی از دستنوشته‌های نیکلای گوگول در کتاب روح‌های مرده پرداخته است. از آن دستنوشته‌ها که به آتش سپرده شدند تنها بخش سوم آن که “رستگاری” نام دارد باقی مانده است. نابوکُف می‌نویسد. گوگول در شب دوازدهم فوریه 1852 پس از عبادت، در ساعت سه بامداد خدمتکار جوانش را اتاق خوابش فراخواند و پرسید. آیا سالن خانه گرم است؟ چون پاسخ منفی بود پالتویش را پوشید و به سالن رفت. دستنوشتۀ روح‌های مرده را روی شعله شمعی که افروخته بود گرفت و آنها را به درون بخاری انداخت. خدمتکار گوگول ناباورانه از آنچه روی می‌داد خواست اربابش را از چنین کاری بازدارد. به التماس افتاد، زانو زد و گریست و گوگول با بی‌اعتنایی بار دیگر شعله شمع را زیر دستنوشته‌های نیم سوخته که خاموش شده بودند گرفت تا این بار خوب گُر گرفتند و سوختند. سپس خدمتکارش را آرام کرد، روی او را بوسید و به اتاقش بازگشت. گریست و به خواب رفت. نویسنده نامدار روس سه هفته بعد درگذشت.3

نابوکُف در ادامه توصیفی از آنچه بر روح‌های مرده گذشته بود افزود. اگرچه در آغاز چنین به نظر می‌رسد که گوگول به دیوانگی دست زده بود، واقعیت جز این است. او در جایگاه یک هنرمند از آنچه آفریده بود ناراضی بود. پس به‌نام هنر آن را به آتش می‌کشید. نابوکُف نیز دو بار تصمیم گرفت با دستنوشته‌های رمان پرآوازۀ لولیتا چنین کند. اما وِرا، همسرش مانع شد.

آلکساندر پِشمان در فصل خواندنی دیگری از این کتاب، به کتابخانه‌هایی که به آتش کشیده شدند پرداخته است.

Pechmann, Alexander. Die Bibliothek der verlorenen Bücher. Frankfurt am Main: Schöffling & Co, 2023.

این مقاله نخستین بار در فصلنامه جهان کتاب، سال سی‌ام شماره 1 (410)، فروردین – اردیبهشت 1404 منتشر شد

  1. Alexander Pechmann, Die Bibliothek der verlorenen Bücher (Frankfurt am Main: Schöffling & Co, 2023), 13.
  2. Ibid., 53.

2.Vladimir Nabokov, Vorlesungen über russische Literatur, Herausgegeben von Fredson Bowers und Dieter E. Zimmer (Reinbek bei Hamburg: Rowohlt, 2013), 129-131.

* لند آرتس در زبان آلمانی به پزشک عمومی می‌گویند که در روستا کار می‌کند.

* برخی از محققان رشته ادبیات این موضوع را مربوبط به اثر دیگری از آثار جویس می‌دانند.