سرشت و سرنوشت بلشویسم
حميد شوكت از معدود روشنفكران و پژوهشگران ايرانی است كه با انجام يك كار خاص سبكی بنا نهاده است؛ كار ويژه او در عرصه پژوهشهای تاريخي كتابهايی بودند با عنوان نگاهی از درون به جنبش چپ ايران كه مشتمل بود بر گفتوگوهايی با چهار تن از رهبران سازمان انقلابي حزبتوده. اين كتابها شايد همان سبك مخصوص حميد شوكت باشند؛ “سبكي نو در تاريخنگاری معاصر ايران.” گفتوگوهايي كه خواندن آنها بهراستی مخاطب را به اعماق روابط تشكيلاتی و فضاي سياسي–اجتماعی دوران حيات اين سازمان فرو میبرد. نامگذاری اين كتابها را هم به جرات میتوان گفت كه بهترين نوع نامگذاری بوده است و درست منطبق بر محتوای كتاب. غير از اين كتابهای ويژه اما، حميد شوكت در زمينه پژوهش تاريخ چپ روسيه هم يد طولايی دارد. نخستين كتابش كه زمينههای گذار به نظام تكحزبی در روسيه شوروی نام داشت، بيش از 25 سال پيش منتشر شد. كتابی كه به ريشهيابی در باورهای تئوريك و تفكر استبدادی و انحصارطلبانه سوسياليسم اردوگاهي پرداخته بود و تاثيرات زيادی نيز بر انديشه و كردار چپ سنتی در ايران گذاشته بود. كتاب ديگر شوكت كه چند سال بعد از كتاب نخست تحت عنوان سالهای گمشده: از انقلاب اكتبر تا مرگ لنين انتشار يافت، نيز ارزيابی همهجانبهتر نويسنده درباره چگونگی شكلگيری و رشد انديشههای انحصارطلبانه و استبدادی در ماركسيسم روسی و نقش لنين در پايهريزی و تكوين آن به شمار میرود.
گفتوگوی پيش رو را به همين علت میخوانيد. شوكت در اين دو كتاب ارزشمند – كه شرح آنها در بالا رفت – بهخوبی نشان داده است به تاريخ شوروی بلشويكي و سوسياليسم اردوگاهی حاكم بر آن اشراف كاملی دارد. پس وقتی ما تصميم گرفتيم در سالروز تولد ژوزف استالين نگاهی به عملكرد حزب بلشويك روسيه بيندازيم، يكی از بهترين گزينهها برای گفتوگو حميد شوكت بود كه پس از سالها دوری از مطبوعات ايران با رويی گشاده و مهربانی ويژه گفتوگو را پذيرفت. وسواس ويژه حميد شوكت برای من بسيار آموزنده بود زيرا چند بار تاكيد كرد كه مايل نيست حرفهای تكراری بزند و اين درست برخلاف مشی و منش برخی به اصطلاح روشنفكران روزگار ماست كه سالهای سال است حرفهای تكراری ميزنند و فقط به كار اشغال رسانهها میآيد. افرادی كه به قول آيزايا برلين در مقدمه كتاب متفكران بزرگ روس، يك چيز میدانند و همه چيز را با آن تفسير ميكنند!
حميد شوكت در سال ١٣٢٧در تهران به دنيا آمده و در ١٣٤٦ به آمريكا رفته است. در آنجا هنگام شركت در مبارزای كه برضد جنگ ويتنام شكل گرفته بود به جريان سياسی چپ پيوسته و به عضويت در سازمان دانشجويان ايراني در آمريكا و كنفدراسيون جهانی درآمده است. شوكت در آستانه انقلاب در پايهريزی جبهه دموكراتيك ملي شركت كرده و مدتی عضو هيات تحريريه نشريه آزادی، ارگان آن تشكيلات بوده و حالا سالهاست كه در شهر برلين اقامت دارد.

آقاي شوكت! استالين يكی از چهرههايی است كه چهره ماركسيسم و سوسياليسم را در جهان معاصر بهشدت مخدوش كرده است. منتقدان چپ در دنيا چه آنهايی كه در اردوگاه سرمايهداری میگنجيدند و چه چهرههای مستقل و حتی برخی چپهای تغيير موضع داده، نقد ماركسيسم را از دريچه نقد استالين و استالينيسم دنبال كردهاند. اساسا نقد چپ در جهان پس از انقلاب اكتبر مترادف نقد استالين بوده است. اين رويه در ايران نيز در ميان روشنفكران ليبرال رويهای جاری بهشمار میآمده و هنوز هم میآيد. با توجه به اين مقدمه، به عقيده شما چرا نقد ماركسيسم از حدود دهه سوم قرن بيستم به اين سو با نقد استالين و استالينيسم همراه است؟ آيا كسانی كه قرائت استالينی از ماركس را سرلوحه كنش انتقادی خود قرار دادند راه را به اشتباه نرفتهاند؟
با برملا شدن واقعيت دادگاههای فرمايشي مسكو و آشكار شدن پيامدهای برنامه اشتراكی كردن كشاورزي به بيخانمانی و قتلعام گسترده روستاييان و نابودی كشاورزی و سركوب و ترور در تمام سطوح جامعه روسيه انجاميده بود، مورخان محافظهكار كوششهای دامنهداری را در اثبات اين ادعا آغاز كردند كه ماركسيسم در وجوه گوناگون خود سرانجامی جز آنچه در شوروی رخ داده است، ندارد. اين كوشش به ويژه در دوران جنگ سرد، تا آنجا كه برای رويارويي با سيطرهجويی شوروي انجام ميگرفت، هدف مقابله با احزاب چپ اروپا و جلوگيری از نفوذ ماركسيسم در جنبشهای مسلحانه آسيا و آفريقا و آمريكای لاتين را دنبال میكرد. در مقابل برای مدافعان دوآتشه شوروی نيز به ويژه پس از كنگره بيستم حزب كمونيست آن كشور در سال 1956 و نطق مشهور نیکیتا خروشچف كه در آن از كيش شخصيت استالين سخن گفت، ديگر امكاني باقی نمانده بود تا هر آنچه را كه درباره جنايتهای استالين فاش شده بود، در تبليغات “زهرآگين” دشمنان سوسياليسم يا “توطئه” عوامل امپرياليسم خلاصه كنند. با اين تفاوت كه اگر مخالفان سرسخت سوسياليسم، آنچه را كه با نام و سنت استالين عجين شده بود، ماهيت واقعی ماركسيسم ميخواندند و هر تفاوتي ميان گرايشها ماركسيستي را ناچيز و فرعی تلقی میکردند، برای مجريان و مدافعان نظام سوسياليسم واقعا موجود جز اين بود. برای آنان، آنچه استالين نماد آن شناخته شده بود، نشانه كيش شخصيت و رشد بوروكراسی در حزب و انحراف از اصولی بود كه لنين به عنوان رهبر انقلاب اکتبربنيانگذار آن شناخته میشد. آنان هر خطايی را ناشي از انحراف از مشی اصلي و ناديده انگاشتن رهنمودهای لنين، بنيانگذار انقلاب بلشويكی و سوسياليسم در روسيه شوروی ميدانستند و خواستار بازگشت به ارزشهای دوران آغازين انقلاب بودند. از سوی ديگر، دوران لنين نيز به دليل حاكميت كوتاه او در مقايسه با روزگار زمامداری استالين، بيش و كم در هالهای از ابهام قرار داشت. اما تا آنجا كه بر بنياد نظام بلشويكي مربوط میشد، هر دو بر اساسي يكسان استوار بودند. تفاوتی اگر در ميان بود، تفاوت در دامنه انحصارطلبی و سركوب، تفاوت در گسترش زمينه ترور و چگونگی اعمال قهر بود. تفاوتی هرچند قابل تامل، اما متكی بر روندي كه در ذات و جوهر خود از ماهيت و سرشتی يگانه سرچشمه میگرفت.
در جنبش ماركسيستی روسيه كسانی چون پلخانف در برابر ايده تروتسكی كه ميگفت آلمانها انقلاب روس را با انقلاب خود به پايان خواهند برد، ايستادند. پلخانف معتقد بود پرولتاريای روسيه پيش از موعد قدرت را كسب كرده است و انقلاب اكتبر را نه يك انقلاب اجتماعی بلكه يك جنگ داخلي ارزيابی ميكرد. به نظر شما آبشخور انديشه كسانی نظير پلخانف چه بود؟ آيا آنها بهتر از لنين به درك آموزههای ماركسيستی نايل شده بودند يا اينكه شناخت لنين و ساير بلشويكها از روسيه و جامعه روس كمتر بود؟ يا اينكه اساسا طمع قدرت بود؟
پلخانف را بنيانگذار جنبش سوسيالدموكراسي و ماركسيستی روسيه خواندهاند. نسلی از ماركسيستهای روس كه لنين نيز جزو آنان بود، در شمار شاگردان او محسوب میشوند. پلخانف نخستين سوسيال دموكرات نامداری است كه خود را در روسيه ماركسيست خوانده است. او را كه بيشتر عمرش در تبعيد سپری شد، با عنوان پدر جنبش ماركسيستي روسيه میشناسند. شخصيتی كه تاثير افكارش از مرزهای روسيه فراتر رفته است. پلخانف آن گونه كه كولاكوفسكی، فيلسوف لهستانی دربارهاش منويسد، نويسندهای توانا بود كه شناخت گستردهای از تاريخ اجتماعی داشت. پلخانف برای تغييرات راديكال در عرصه سياسی اعتبار چندانی قايل نبود. برای او تحول اقتصادی، اهميتي بهمراتب بيشتر از تحول سياسی داشت و بر اين اساس، آنچه در تكامل و پيشرفت جامعه موثر میدید، نه تغييرات سياسی از بالا، بلكه تحولاجتماعی و ساختارهای اقتصادی بودند؛ بیآنكه از ضرورت مبارزه برای آزادی و تحول در عرصه سياسی چشم بپوشد. برای او ضرورت فوری جامعه روسيه تحقق انقلابی بورژوايی و دموكراتيك بود تا انقلابی سوسياليستی. انقلابی كه به گفته او، نهتنها به سود بورژوازی، بلكه در خدمت پرولتاريای روسيه قرار میگرفت. مشروط بر آنكه سوسيال دموكراتهای روس موفق میشدند با درك اين ضرورت، نقش خود را در انتقال آگاهی طبقاتي به پرولتاری عقبمانده روس ايفا كنند. در نگاه پلخانف، هر تحولی جز اين بنا بر محدوديتها و عقبماندگیهای جامعه روس، درنهايت استبداد كهن را جايگزين استبدادی ديگر میكرد. تاكيد او اين بود كه مهمترين هدف برای روسيه دستيابی به نظامی دموكراتيك است، تا اينكه به جای آن با اقدامي افراطگرايانه در كسب قدرت، استبداد تازهای را جانشين استبداد تزاری كند. چنین دیدگاه نشانه پيشگويی “پيامبرگونه” او بود. در واقع میتوان گفت پلخانف تا آنجا كه به دیدگاه اساسی ماركس مربوط میشود، به آنچه آموزهای او میخوانيد نزديكتر بود.
يكی از نقدهای اساسي شما بر شبكه انضباط آهنين و تشكيل سازمانی زبده از انقلابيون حرفهای – به تعبير لنين – است. ايراد اين متد چه بود؟ بلشويسم با انقلاب اكتبر 1917 قدرت را در جامعهای ويران پس از جنگ جهاني اول 1914 – 1918 كه دچار از هم پاشيدگی اقتصادی و سياسی و هرجومرج و گرسنگی و… بود در دست گرفت، بنابراين بايد فكری برای كنترل اوضاع میكرد.
همه چيز از همان دیدگاهی آغاز شد كه كنترل اوضاع میناميد. بلشويكها در نخستين اقدام خود با انحلال مجلس موسسان كه انتخابات آن در فاصله كوتاهی پس از انقلاب اكتبر انجام گرفته بود، بیاعتنايیشان را به آرای عمومی و حقوق دموكراتيك اعلام كردند. با پيروزی بزرگ حزب سوسياليستهای انقلابی در انتخابات و شكست حزب بلشويك، نمايندگان آن حزب با ترك مجلس آن را تعطيل كردند. حال آنكه برگزاری انتخابات و تشكيل مجلس موسسان در سالهای پيش از انقلاب جزو برنامه بلشويكها بود و دولت موقت كرنسكي را متهم میكردند كه با تعويق انجام انتخابات، از تشكيل مجلس جلوگيری میكند. با پيروزی انقلاب، لنين در آستانه گشايش مجلس موسسان گفت: “ما چون اين حماقت را مرتكب شده و به همه قول دادهايم اين كلوپ گپزني را فرابخوانيم، مجبور هستيم امروز آن را افتتاح كنيم. اما اينكه كی آن را تعطيل كنيم، تاريخ در اينباره موقتا سكوت خواهد كرد.:1
مصوبات نخستين نشست مجلس موسسان مبنی بر لغو مالكيت خصوصي و دعوت كنفرانس بينالمللی صلح و اعلام تشكيل جمهوری دموكراتيك فدراتيو روسيه، نشان میداد كه بهرغم تبليغات بلشويكها، اكثريت نمايندگان مجلس مدافعان تزار و بورژوازی روس نبودند و به سوسياليسم، اگرچه نوع ديگری از آنچه بلشويسم رسالت تحققش وظیفخ خود میدانست اعتقاد داشتند. با پايان كار نخستين نشست مجلس موسسان، بلشويكها به گارد مسلحی كه وظيفه حفاظت از مجلس را برعهده داشت، دستور دادند تا روز بعد از تشكيل آن جلوگيری كند. تروتسكي نيز تعطيل مجلس را كه به فرمان لنين انجام گرفته بود، به عنوان “تشكيلاتی بيهوده و مانعی در راه اجرای سياست انقلابی” توجيه كرد.2 مخالفت بلشويكها با تشكيل دولتی ائتلافی متشكل از احزاب سوسياليست كه مورد پشتيبانی شوراهای كارگری بود، همراه با بستن مطبوعات و چاپخانهها و جلوگيری از برگزاری نشست احزاب و گروههای مخالف، اقداماتی بودند كه در نخستين هفتهها و ماههای پس از پيروزی انقلاب اكتبر، زمينه را برای برقراری نظام تك حزبي در روسيه شوروی آماده كرد. برقراری نظامي كه با بازداشت و زندانی كردن سران اپوزيسيون و منحل کردن احزاب، گامهای شتابانی را كه در دوران لنين با اعمال سياست سركوب طی شده بود، برای دستيابی استالين به قدرت هموار كرد.
از همان ماههای نخست پيروزی انقلاب اكتبر و برافتادن دولت كرنسكی، اختلاف ميان بلشويكها و منشويكها و اس– ارها بروز میكند. فارغ از جنبههای به قول شما ارادهگرايانه و قدرتطلبانه بلشويكها در انحلال مجلس و… اختلاف تحليل در اين بوده است كه بلشويكها مثل منشويكها باور داشتند كشور آمادگی انقلابی نداشته و عقبمانده است. اما برخلاف منشويكها میگفتند ضرورتی ندارد تا جنبش به انتظار بلوغ پيششرطهای انقلاب بنشيند و بايد از موقعيت استثنايی پيشآمده حداكثر استفاده را بكند. ایراد این نگاه در کجا بوده؟
بلشويكها با زبانی سخن ميگفتند كه برای تودههای عاصی كه جز خشونت و پاسخهای ساده بر پرسشهاي پيچيده بديل ديگری نمیشناختند، ملموس و قابل فهم بود. شعار لنين در سپردن قدرت به دست شوراهای كارگری و كنترل كارگران بر كارخانهها و تقسيم زمين ميان دهقانان، اعتباری برای دولت موقت كرنسكی كه مصمم به ادامه شركت روسيه در جنگ جهاني اول بود باقی نگذاشته بود. بلشويكها كه با وعده صلح و نان و آزادی و سوسياليسم به قدرت رسيده بودند، در فاصلهای كوتاه پس از سقوط دولت موقت كرنسكي، مانع فعاليت اپوزيسيون و ادامه كار مجلس و دادگاههای مستقل شدند. ترور بلشويكی نه تنها ارزشهای بورژوايی را ملغی كرد، بلكه نظام تبعيض دوره تزاری را اين بار در قالبی نوين، به نظم غالب جامعه بدل ساخت. يك ماه پس از انقلاب، با تشكيل “كميسيون فوقالعاده سراسری برای مبارزه با خرابكاری و ضد انقلاب” (چكا) زير نظر فليكس درژينسكی، انقلابی لهستانی كه سالهايی طولانی از عمرش را در زندانهای تزار گذرانده بود، بنياد پليس سياسی روسيه شوروی ريخته شد. درژينسكی، يار وفادار لنين كه به داشتن انضباط آهنين شهرت داشت، خود را مدافع اعمال قهر سازمانيافته بر ضد فعالان ضد انقلاب میدانست. او با قانون مجازات حكم اعدام كه از سوی دولت موقت كرنسكی لغو شده و بار ديگر به دستور لنين اجرای آن رسميت يافته بود كار خود را آغاز كرد.
لنين نيز با پشتيبانی همه جانبه خود از درژينسكي و طرح شعار “غارتگران را غارت كنيد”، بر كينه و خشمی دامن ميزد كه در توجيه اقدامات سركوبگرانه، اعمال قهر و خشونت را به عنصر جدايیناپذير نظام بلشويكی بدل ميكرد. تدوين قوانين حقوقی در چگونگی كار دادگاهها برای محكوميت اپوزيسيون، جنبه بارزی از اين كوشش تلاش بود. لنین در نامهای به كورسكي، كميسار دادگستری نوشت: “به عنوان تكميل گفتوگويی كه داشتيم، طرح يك بند اضافی قانون جزا را برايتان میفرستم… انديشه اصلی كه اميدوارم روشن باشد، تكيه بر وفاداری اساسي و سياسی بر حقيقت است ـــ و نهتنها نوعی محدوديت قضايی آن ـــ بايد نظريهای را طرح كرد كه در جوهر خود توجيهگر ترور و ضرورت آن بوده و حدود و انگيزه آن را روشن كند. دادگاه موظف نيست ترور را از ميان بردارد. دادن چنين قولی فريب و خودفريبی است… معنای عملی ديكتاتوری چيز ديگری نيست جز حاكميت غيرمحدودی كه به هيچ قانونی تكيه نداشته، از سوی هيچ روشی محدود نشده و به قهر تكيه دارد.” بر همين پايه از سپتامبر 1918 به (چكا) اجازه داده شد، احكام اعدام را بدون مراجعه به دادگاههای انقلابی عملی كند.3
اكنون رسيدهايم به دورانی كه تصفيههایی در دوران حزب بلشويك آغاز میشود. به نظرتان چرا حزب با سرعت به دوقطبی كردن فضا در درون خود میپردازد و شروع به تصفيه نيروهای – حتی اندكي – معترض میكند؟ شما معتقديد اپوزيسيون بلشويكی در مبارزهاش عليه رهبری حزب در چارچوب همان نظام و قراردادهايی باقیماند كه بر ضدشان – در انقلاب اكتبر – قد علم كرده بود. و اين يعنی سزای باور كوركورانه و ايمان خرافی به تئوریهاي اقليتی كه حزب را همه چيز میدانستند. اين خطای استراتژيك همه نيروهای حزبي چون تروتسكی و رادك و ديگران بود. پرسشم اينجاست كه چرا در تشكيلات و كادرهای حزب، توان اپوزيسيون مدام كمتر میشد و نيروهای حزبی از سرنوشت يكديگر عبرت نمیگرفتند؟ چنانكه تروتسكی هم بعد از مرگ لنين اسير بسياری از قوانينی شد كه خودش به آنها رأی اعتماد داده بود.
در حزب بلشويك جايي برای مفاهيمي چون سرنوشت و عبرت در نظر گرفته نشده بود. لنين و يارانش وظيفهای والا و مقدس برای خود قايل بودند. وظيفهای كه باید با ايجاد تمدنی نوين، تاريخ را بیآنكه ترحمی در ميان باشد پيش ببرد. برای آنان نسبيتی در كار نبود. آن كه خرد بلشويكی را نمیپذيرفت، بايد از ميان برداشته میشد. يك سال پس از انقلاب، مارتين لاتسيس، يكي از معاونان درژينسكي و رييس (چكا) در اوكراين در مقالهای با عنوان “ترور سرخ” در توصيف چگونگي كار دادگاههای انقلاب كه برپا شده بود نوشت: “ما بر ضد تك تك افراد نمیجنگيم. ما بورژوازی را به عنوان يك طبقه نابود میكنيم. در بازجويی در پي يافتن مدرك نيستيم تا نشان دهد متهم در فكر و عمل بر ضد قدرت شوراها دست به فعاليت زده است. نخستين پرسشی كه بايد طرح شود چنين است. متهم به كدام طبقه تعلق دارد؟ دارای چه پیشینها است؟ شغل و تحصيلاتش چيست؟ اينها پرسشهايی هستند كه بايد سرنوشت متهم را روشن كنند. اين است ماهيت و معنای واقعی “ترور سرخ”4
ديری نپاييد كه با گسترش دامنه ترور و خشونت، آخرين سنگرهای اپوزيسيون نيز به تسخير تنها حزب حاكم درآمد و رهبران آن كه ساليان سال، همگام با لنين در روسيه و مهاجرت با تزار مبارزه كرده بودند، خود را در زندان و تبعيد، يا مهاجرتی ناخواسته يافتند. در شرایطی كه حزب بلشويك با چيرگی بر اپوزيسيون مانع بزرگی را از سر راه برداشته بود، درصدد بود تا زمينههای ممنوعيت اپوزيسيون در درون حزب را نيز بر اساس محكمي استوار كند. مصوبات دهمين كنگره حزب در مارس 1921 كه همزمان با سركوب قيام كرونشتات به تصويب رسيد، رسميت بخشيدن به چنين روندی بود. با تصويب دو قطعنامه سياسی و تشكيلاتي در اين كنگره، بر هرگونه فعاليت اپوزيسيون در درون حزب خط بطلان كشيده شد. از آن پس، تشكيل هر نوع فراكسيون در حزب مانعی در راه يگانگی و وحدت خوانده شد و ابزاری در خدمت دشمنان انقلاب و ساختمان سوسياليسم تلقی شد. از آن پس حزب مختار بود در حفظ وحدت آهنينی كه ضرورت بیچون و چرای ساختمان سوسياليسم خوانده میشد، هر مقاومتی در برابر مشی رسمی را در درون خود نيز درهم شكند. رادك، عضو برجسته حزب درباره قطعنامهای كه به ابتكار لنين برای ممنوعيت تشكيل فراكسيون در حزب به كنگره تقديم شد گفت: “روشن نيست كه اين تصميم چگونه تحقق يافته و چه مشكلاتی را به همراه خواهد داشت. اما رفقايی كه اين قطعنامه را پيشنهاد میكنند، معتقدند چون شمشيری است كه بر ضد مخالفان نشانه گرفته شده باشد. من با وجود اينكه به اين قطعنامه رای موافق دادم، احساس میكنم اين شمشير میتواند بر ضد ما نيز به كار گرفته شود. اما با وجود اين از آن دفاع میكنم… در چنين لحظهای بیتفاوت است كه اين شمشير بر ضد چه كسی میتواند نشانه گرفته شود. در چنين لحظهای ضروری است اين تصميم گرفته شده و اعلام شود، بگذار كميته مركزی در لحظه خطر چنانچه ضروری تشخيص داد، شديدترين تصميمات را بر ضد بهترين رفقا به كار ببندد. آنچه مهم است، مشی روشن كميته مركزی است. بهترين رفقا نيز ميتوانند اشتباه كنند. اما اين به اندازه خطر نوساناتی كه با آن روبهرو هستيم اهميت ندارد.”5
بر چنين زمينهای، بلشويسم كه با برقراری نظام تك حزبی بر اپوزيسيون چيرگی يافته و با پيروزیدر جنگ داخلی به استحكام مواضع خود دست يافته بود، دیگر هر مقاومتی را در درون حزب نيز سركوب ميكرد. برای لنين و يارانش هنگامی كه برخورد آرا و عقايد را در خارج از صفوف حزب ممنوع كرده بودند، راهي باقی نميماند تا آن را در درون خود حفظ كنند. حزب وظيفه داشت به نام دفاع از دستاوردهای انقلاب و مبارزه با هر آنچه وحدت و يكپارچگیاش را به خطرمیافكند از هيچ اقدامی فروگذار نکند و در تحقق اين هدف، كمترين تزلزلی به خود راه ندهد. پس هنگامی كه حزب از درون نيز خود را در معرض خطر و تزلزل ديد، راه ديگری جز ممنوعيت و اعمال خشونت و سركوب نمیشناخت. ديگر برای رهبری حزب، پذيرش جهانبيني ماركسيسم و برنامه و خط مشی كنگره به تنهايی نشانه وفاداری شمرده نمیشد. از آن پس هر اقدامي میتوانست با استناد به قطعنامه ممنوعيت تشكيل فراكسيون در حزب مخرب تلقی شده و دشمنی با انقلاب و سوسياليسم شناخته شود. اپوزيسيون با تاييد اين قطعنامه و ضرورتی كه رادك از آن سخن رانده بود، تسليم مقدرات راه بيبازگشتی شد كه معنای خود را در انحصارطلبی و تفتيش عقايد بازيافت. تسليم به مقدرات راه بیبازگشتي كه تروتسكی آن را هنگام پشتيبانی از قطعنامه لنين در كنگره، اصل جاودانی “خطاناپذيری” حزب معنا كرده بود. گويی برای او و رادك و شمار ديگری از سرآمدان انقلاب، راه ديگری جز تسليم در مقابل سرنوشتی که خود رقم زده بودند باقی نمانده بود؛ سرنوشت كه با تكيه بر حقانيت حقيقت مطلق، آينده اپوزيسيون را در درون حزب يز رقم زد. سرانجام تروتسكي و رادك، چون شمار بیشماری ديگر، كرنش و تسليم در برابر مقدرات راه بیبازگشتی بود كه با انقلاب بلشويكي هموار شده و در خشونت و ترور نظام استالينی هستی يافته بود. ديگر حتی همراهي و همگامي با لنين و تحمل زندان و شكنجه و تبعيد در سالهای پيش از انقلاب و شركت در جنگ داخلی و كسب افتخار در عرصه نبرد با ضد انقلاب يا تكيه بر مسند قدرت در عالیترين مراجع حزب و دولت، هيچ يك مصونيتی در برابر خشونتی كه با نام استالين عجين میشدايجاد نميكرد. گويی اين سازمان انقلابيون حرفهای لنين بود كه با گامهای استوار به سوی بازداشتگاههای استالينی پيش میرفت. رادك در ميان بازداشتشدگان بود. گويی حكم جلب او در دهمين كنگره حزب كمونيست شوروی به تصويب رسيده بود. حكمی كه او خود به آن رای اعتماد میداد.
به قول آقای مازیار بهروز در كتاب شورشيان آرمانخواه بیترديد بازخوانی رویدادهای سياسي – اجتماعی پس از انقلاب اكتبر روسيه و به قدرت رسيدن بلشويسم در آن كشور تحت رهبری لنين، اساسیترين و بيشترين تاثير را در ميان نيروهای چپ ايرانی حدفاصل سالهای 1300 تا 1362 خورشيدی كه بساط آخرين تشكيلات چپ ماركسيستي در ايران برچيده شد را گذاشته است. بنابراين ادامه گفتوگو با شما را در دو بعد پی خواهم گرفت. نخست از منظر يك مدافع فرضی بلشويسم – كمونيست روسی – و ديگری از منظر يك فرد حقيقی كه با آرای شما و تحليل تاريخیتان از انقلاب اكتبر موافق است. شايد از اين رهگذر بتوان به ارزيابی موشكافانهتری نسبت به انقلاب اكتبر دست يازيد. شما در پايانبندی كتاب از انحصارطلبی انقلابی تا سركوب دولتی كه مربوط است به حدفاصل سال1917 تا مرگ لنين و قدرت گرفتن استالين، ميان لنين و استالين حلقه مفقودهای لحاظ نمیكنيد و استالين را پيامد منطقی لنين میدانيد. معتقديد استالينيسم محتملترين راه ممكن برای تغيير وگذار از دوره لنين در شوروی آن روزگار بوده و بحران دهه 1920 روسيه را عاملی میدانيد كه اين احتمال را به يقين تبديل كرد. يعنی همان چيزی كه آن را يگانگی ميان تئوری لنينی و پراتيك استالينی میخوانيد. لطفا در اينباره توضيح بدهيد؟
با توصيفي كه درباره سرانجام تشكيلات چپ در ايران به آن اشاره کردید موافق نيستم. اما حتي اگر آن تلقی را نيز بپذيريم، دقيقتر آن است كه گفته شود، “بساطی” را بر چيدند، چرا که اگر جز اين بود، كسی به اختيار خود صحنه را ترك نمیكرد. باری، آنچه به پرسش شما درباره يگانگی ميان تئوری لنينی و پراتيك استالينی مربوط میشود، توجه به این موضوع است كه بررسی تاريخ شوروی در نخستين سالهای پس از پيروزی انقلاب اكتبر نشان میدهد شرايطی كه زمينه به قدرت رسيدن استالين را فراهم كرد، در دوران حيات لنين تكوين يافته بود. چنانچه در آن كتاب نيز به آن پرداختهام، لنين به مثابه بنيانگذار بلشويسم نظمی را سامان داد كه تكيه به ترور را به عنوان عاملی تعيينكننده در دستيابی به سوسياليسم يا آنچه سوسياليسم تلقی میشد اجتنابناپذير میشمارد. پيام منطقي چنين رويكردی، گذار از شقاوتی به شقاوتی ديگر بود. شقاوتی كه تداوم خود را در تطابق تئوری لنينی با پراتيك استالينی باز میيافت. استالينيسم در چارچوب ايدئولوژيك و نظم اجتماعي ويژهای ساخته و پرداخته شد كه بنيان آن با ايجاد نظام تك حزبي و كيش شخصيت در انقلاب اكتبر شكل گرفته، با سركوب اپوزيسيون ريشه دوانده و در جنگ داخلي استحكام يافته بود. آنچه به شخصيت لنين و استالين در پيريزی و تداوم اين نوعگذار و تحول كه سوسياليسم واقعا موجود نام گرفت مربوط میشود در آن است كه لنین و استالین با وجود تفاوت در چگونگی اعمال ديكتاتوری با رشتههايی به يكديگر پيوستهاند. لنين آينه شرايط عقبمانده روسيه و سنتها و محدوديتهای آن بود و بنياد انديشه ماركس را در قالب تنگ جامعهای گنجاند كه از لحاظ صنعتی رشد نايافته و از نظر فقدان بنيادهای دموكراتيك در استبداد ديرپای تزاريسم ريشه داشت. استالين نيز به مثابه يك پديده، تنها با اتكا بر ايدئولوژی حزب قابل توضيح نيست. درك مهجور او از چگونگي پديدههايی چون خدمت و خيانت يا دوستی و وفاداري، برخاسته از تربيتی بود كه حضور دايمی قهر و خشونت را به راز بقا در روستای روسيه بدل كرده و بر شخصيت او و يارانش شكل میبخشيد. عنصری كه بیگمان در چگونگی اعمال ترور و گسترش دامنه آن نقشی قاطع داشت. بر چنين اساسی، با اعمال محدوديت در سياست اقتصادی نوين (نپ) و ممنوعيت تشکیل فراكسيونها در كنگره دهم حزب كه هر دو به ابتكار لنين رخ داد، بنای اساسیترين زمينههای رژيم استالينی در زمينه اقتصاد و سياست فراهم آمد. اقتصاد و سياستی كه با برچيدن بازار آزاد و تبعيد و كشتار اعضا و كادرها و رهبران حزب در دوران استالين به سرانجامی محتوم رسيد. از اين ديدگاه، ميان بنيانگذار نظام سوسياليسم واقعا موجود و جانشينش، ميان رويای لنينيسم و كابوس استالينيسم حلقه مفقودهای وجود ندارد.
آيا اقتدارگرايی لنينيستی و استالينيستی اساسیترين ريشههايش را از شرايطی كه نام برديد میگرفت يا دلايل ديگری نيز وجود داشت. به نظر شما گسترش سركوب سياسی و تنگناهای اجتماعی كه از همان آغاز حكومت لنين آغاز شد و در دوران استالين به اوج خود رسيد و به لحاظ سلبی چقدر ريشه در سياست اقتصادی نوين (نپ) و هراس از ميدان دادن به سرمايه خصوصی و نفوذ عناصر غيرسوسياليستی به جامعه كارگری داشت؟
پاسخ به اين پرسش را با آنچه در كتاب سالهاي گمشده: از انقلاب اكتبر تا مرگ لنين (1924-1917) به آن پرداختهام دنبال ميكنم.6 در نخستين سالهای پس از پيروزی انقلاب اكتبر، رهبران شوروی تلاش گستردهای را در راه برقراری رابطه مجدد با جهان سرمايهداری كه در با انقلاب اکتبر و سياست حزب برای صدور انقلاب جهانی قطع شده بودی آغاز كردند. اين اقدام همزمان با رشد بحران در اقتصاد جهانیبا محدوديتهايی همراه بود و بر عمق بحران در جامعه شوروی افزود. عقبماندگی ديرپاي جامعه روس و باورهای ارادهگرايانه بلشويسم برای ايجاد تحول سريع درگذار به تمدن صنعتی، هر اقدامی را در اين عرصه به اشكال استبدادی آلوده میكرد. فقدان مكانيسمهای بازار و رقابت آزاد خود زمينههای ديگری بودند كه بر اشكال استبدادی تحول دامن زده و بر شتاب آن میافزودند. در اين ميان، سرمايهگذاری در صنايع سنگين كه سوسياليسم بايد بنيانهای خود را بر آن استوار میكرد، بنا بر عقبماندگیهای فنی و علمی قادر نبود رشدش را بر زمينههای سودآوری بنا كند كه تحول صنعتی را از تكيه بر ابزارهای استبدادی بينياز كند. تحولي كه بنا بر كمبود انباشت سرمايه و تكنيك مدرن، به اجبار بر اعمال فشار به تودههای مردم میافزود. در عرصه جهاني نيز، شكست انقلاب در اروپا و به ويژه آلمان، شوروی را با انزوای بيشتری روبهرو کرده بود. در چنين شرايطی، لنين با توجه به موقعيت بحراني اقتصاد كه بر نارضايی عمومی واعتصابهای كارگری و شورشهای دهقاني دامن زده بود، به سياست اقتصادی نوين (نپ) روی آورد. اين سياست كه بر زمينه اقتصادی متعادلتر و قابل انطباقتری متناسب با امكانهای اقتصادی روسيه تدوين شده بود، از دامنه شتابزدگی و تخريب كاست. اما هراس لنين و شماری از رهبران بلشويسم در آن بود كه مبادا ميدان دادن به مناسبات متكی بر بازار آزاد و امكان رشد سرمايه خصوصی، نفوذ عنصر غيرسوسياليستي را به عرصه سياست نيز گسترش دهد و از نقش اقتصاد دولتی و موقعيت ممتاز حزب بكاهد. از اين رو، با وجود گشايشی كه با اعمال سياست اقتصادی نوين (نپ) در بهبود نسبی زندگي مردم حاصل شده بود، جامعه همچنان در تلاطم و بحران قرار داشت. به اين ترتيب با گسترش روزافزون دستگاه پليسی و انحصار هرچه بيشتر قدرت در دست حزب، بوروكراسی دولتی و اساس نظام تك حزبی تقويت میشد. تا آنجا كه در ادامه منطقی سياست و نظم لنينی، اين دستگاه و مناسبات استالينی بود كه شكل میگرفت. مناسباتی كه در اشتراكی كردن اجباری كشاورزی و تكيهای يكجانبه بر رشد صنايع سنگين، به شكل روزافزونی بر جنبههای استبدادی رژيم دامن میزد.
بر چنين زمينهاي، با مرگ لنين، استالين قدرت را در دست گرفت. او سياست اقتصادی نوين (نپ) را ملغی كرد و چرخش تازهای را سازمان داد. از آن پس صنعتی كردن كشور كه با سوسياليسم يكسان خوانده شده بود، در كنار اشتراكی كردن كشاورزی به بهای بيخانمانی و تبعيد و نابودی ميليونها دهقان بهعنوان عنصر ضروری چنين تحولی، روسيه را با بحرانی بیسابقه روبهرو كرد. در واقع بنيادهای اصلی اين نوع گذار و تحول با چيرگی بلشويسم در انقلاب اكتبر و روی كار آمدن قشر تهیدستي كه با تخريب و شتابزدگی امكان هر رشدی متناسب با توانايیهای جامعه را از آن سلب كرده بود فراهم آمد. نوعی از گذار و تحول كه بیاعتنا به قابليتهای واقعی جامعه سامان يافته و به ارادهگرايی تكيه داشت و جامعه را از بحرانی به بحرانی و از تلاطمی به تلاطمی ديگر میكشاند. آشوب عنصر ذاتی حاكميت در نظام بلشويكی بود و امكان ناچيزی براي گذاری سواي آنچه استالينيسم نام گرفت باقي میگذاشت. استالينيسم اگرچه تنها راه تحول ممكن برای شوروي نبود، اما محتملترين آن بود. جنگ داخلی و بحران دهه 1920 ميلادی در شوروی اين احتمال را به يقين بدل کرد.
لنين از هر نظر دارای شخصيتی فراتر از استالين است. او جزو معدود رهبران سياسی قرن بيستم است كه دستنوشتهها و مقالات زيادی در زمينه كمونيسم دارد و استالين سمبل كيش شخصيت در ميان نيروها و گروههاي سياسی است. تازه او با كنار زدن جانشين واقعی لنين يعنی تروتسكی قدرت را در روسيه بلشويكی به دست میگيرد. چطور میتوان اين دو را با يكديگر مقايسه كرد؟ لنين در ماههای پيش از مرگش بر سر عناد با استالين قرار گرفته بود و سعی داشت با تكيه بر توان و نفوذ تروتسكی در برابر حلقه استالين و كامنوف و زينوويف بايستد.
مساله مقايسه در ميان نيست. لنين بیگمان تفاوتهای زيادی با استالين كه در تمجيد از وی، او را “گرجي معركه” میخواندداشت. تفاوتهايی برخاسته از خصوصیهای فردی و محيط رشد اجتماعی و عوامل ديگری كه هر يك به نوبه خود اهميت دارند. به ويژه تا آنجا به تاريخ حزب باز میگردد، اختلاف ميان آنان در آخرين ماهها و هفتههای زندگي لنين قابلتوجه است. اما نمونههای ديگری از اختلاف در خصوصيتهای شخصيتی را میتوان ميان لنين و ساير رهبران بلشويسم نيز يافت كه در عين اهميت، پاسخی به پرسشی كه پيش میكشيد نمیدهد. پس آنچه اهميت دارد، نه اختلاف در تفاوتها و ويژهگیهای شخصيتی كه بیگمان انكارناپذیرند، بلكه كاوش در مناسبات اجتماعي و بنيانهای نظامی است كه با وجود تفاوتهای ميان كارگزارانش، تداوم حاكميت گروهی معدود را تامين میكند كه به نام طبقه كارگر بر مسند قدرت تكيه دارد. نظامي كه اگرچه به نام آزادی و سوسياليسم و رهايی طبقه كارگر از اسارت به ميدان آمده است، اما در فاصلهای كوتاه خود را در چنبره نارضايی عمومی واعتصابهای كارگری و شورشهای دهقانی گرفتار میبيند. در چنين موقعيتی، هنگامی كه نخستين نشانههای ثبات سياسی پیامد پيروزی بلشويسم در جنگ داخلي اميدهای تازهای را برانگيخته است، بيماری رشديابنده لنين به بحران تازهای دامن میزند. بحرانی كه مجالی برای دخالت فعال او در سياستهای جاری باقی نگذاشته و رقابت يارانش را برای جانشيني او به موضوع روز بدل ميكند. آنچه به نقش تروتسكی در مقام جانشين واقعی يا بالقوه لنين بازمیگردد، موضوعی است كه با توجه به قابليتهای او مورد تاييد مورخان تاريخ شوروی قرار گرفته است. استالين اگرچه در سالهای آخر زندگي لنين قدرت زيادی كسب كرده بود، اما در مقايسه با تروتسكی هنوز اعتبار چندان نداشت. در اين زمينه، اختلافات رشديابنده لنين با او كه در وصيتنامه لنين نيز انعكاس يافت دارای اهميت است. اختلافی كه اگر تروتسكی به معنای آن پي برده بود، میتوانست در سرانجام نبرد قدرت به سود او نقشي اساسی ايفا كند.
در آخرين روزهای دسامبر 1922، لنين در بستر بيماری مطالبی را با عنوان “خطاب به كنگره” به منشي خود ديكته كرد كه بنا بود مشی سياسی و روند عمومی كنگره سيزدهم حزب را كه او به دليل بيماری توانايی شركت در آن را نداشت تعيين كند. اين نوشته كه به وصيتنامه لنين شهرت يافته است، حاوی چارهجويیهای او برای خروج از بحران و جلوگيری از انشعاب و ارزيابی از شخصيت مهمترين رهبران حزب است. درباره اين نامه كه در آغاز تنها چند نفر از جزيياتش آگاهی يافتند، مطالب زيادی نوشته شده است. همين قدر گفته شود كه در ماه می 1924، چهار ماه پس از مرگ لنين، وصيتنامه او برای نخستينبار در پلنوم كميته مركزی حزب خوانده شد. تا آن تاريخ جز همسر و منشیهای لنين كسي از وجود آن اطلاع نداشت. به پيشنهاد زينوويف، عضو دفتر سياسی از چاپ وصيتنامه جلوگيری شد و رهبران حزب تصميم گرفتند از طرح آن در كنگره خودداری كنند. از آن پس، وصيتنامه لنين چون سندی جنايی تلقی شد كه در دست داشتن آن با تبعيد و زندان برابر بود. تا سالها پس از مرگ لنين، هيچ يك از اعضای برجسته دفتر سياسی و كميته مركزی حزب كه نامی از آنها در وصيتنامه به ميان آمده بود تمايلي به انتشار آن نداشتند، چون هر یک از آنها مورد انتقادهای جدی قرار گرفته بودند. سرانجام وصيتنامه لنين در سال 1927 در فرانسه انتشار يافت و به بحثهايی كه درباره نبرد قدرت در حزب كمونيست شوروی و مساله جانشينی لنين جريان داشت دامن زد. اما آنچه به گفتوگوی ما در اينباره باز میگردد، دريافت اين واقعيت است كه چارهجويیهای لنين برای چيرگی بر بحران در حزب، در چهارچوب همان قراردادها و مناسباتی بود كه خود عامل ايجاد بحران بودند. پيشنهاد افزودن شمار كارگران به جمع كميته مركزی و شركت آنان در نشستهای دفتر سياسي كه در وصيتنامه به عنوان راهی برای استحكام و وحدت و جلوگيری از رشد بوروكراسی در حزب پيش كشيده شده بود فاقد كارآيی بودند. نظر لنین درباره جنبههای منفی اعضای برجسته رهبری حزب و قراردادن يكی در برابر ديگری، اين گمان را برميانگيخت كه هيچ يك قابليت هدايت حزب را در آينده ندارد؟ به ويژه آنكه، لنين با وجود برشماردن ويژگی برجسته هر يك از آنان، جانشينی نيز برای خود تعيين نمیكرد؟ آيا او با تكيه بر ويژهگیهای منفي آنان قصد خوار كردنشان را داشت؟ آيا از دست دادن سلامتیاش فرصتی باقی میگذاشت تا بهدرستی درباره همه اينها بينديشد و به نتيجهای دلخواه دست يابد؟ نتيجهای كه با برشماردن ويژهگیهای منفی يارانش، جز آنكه آنها را با هم متحد سازد تا از انتشار وصيتنامه جلوگيری كنند پیامد ديگری نيز دربرداشته باشد؟
بيگمان ارزيابی از آنچه لنين در وصيتنامه خود عنوان كرده است، جنبههای مهمی از آنچه را كه بنيانگذار بلشويسم در آخرين نوشته خود پيش كشيده بود آشكار كرده و بر چگونگی روند نبرد قدرت در حزب پرتو میافكند. اما وصيتنامه لنين و چارهجويیهای او ما را با واقعيت ديگری نيز روبهرو میكند. واقعيت نظامی كه تعيين سرنوشتش نه در اختيار تودههای مردم و شوراهای كارگری و دهقانی يا حتی كميته مركزی و دفتر سياسی حزب، بلكه در گرو چارهجوييهای رهبری است كه در بستر مرگ، ظاهرا در جستوجوی جانشيني درخور و يافتن راهی برای چيرگی بر بحران است. مناسبات قدرت در چنين نظامي، بيش از آنچه به حكومت شوراها شبيه باشد به روسيه تزاری شباهت داشت.
بايد افزود آنچه به كيش شخصيت لنين بازمیگردد نيز با انقلاب اكتبر آغاز شد و در فاصله بيماری او رشد كرد. نخستين بار كامنوف و زينوويف و استالين از عبارت لنينيسم در سال 1923 به عنوان ابزاری برای نشان دادن گرايشهای “ضدلنينی تروتسكی سخن به ميان آوردند. موسسهای نيز برای گردآوری و انتشار آثار لنين در همين سال آغاز به كار كرد. ديری نپاييد كه تصاوير او روزنامهها و ديوار ساختمانهای عمومی و معابر را پوشاند. ديگر همه جا سخن از كار و تلاش خستگیناپذيرش در راه نيكبختی بشريت در ميان بود. در بسياری از ادارها و كارخانهها، قسمتی را كه “گوشه لنين” نام داشت، به محلی برای به نمايش گذاردن پيشرفتهايی كه پیامد دستاوردهای او بود اختصاص دادند. حتی پس از بهبودی موقتی او پس از سكته دوم، از تواناييی شگرفش در چيرگی بر بيماری سخن گفتند. با مرگ او، خيابانها و موسسهها به نامش نامگذاری شد و پتروگراد به لنينگراد تغيير نام يافت. بر چنين روالی، در كنار نامهايی چون لنينسك و اوليانوفسك، اسامی خدايان كوچكی چون تروتسك و زينوويفسك و ديگران را بر ميدانها و شهرها نهادند. مغز لنين را در انستيتويی كه به نام او خوانده میشدمورد آزمايش قرار دادند. کاری برای اثبات نبوغ بنيانگذار نظامی كه بنيادش بر تازيانه استوار بود. بعدها همين روش در مورد جسد گوركي وماياكوفسكي و كیرف و كالينين و ايزنشتين و استالين به كار رفت. مغز آنها نيز در محلي كه “انستيتوی مغزها” نام گرفت نگهداري شد.7 کارل كائوتسكی از رهبران سوسيال دموكراسی آلمان، تشريفات مراسم تشييع جنازه لنين را به تشريفات تشييع جنازه دالايی لاما تشبيه كرد و آن مراسم را نشانی از خودنمايی چهره بربرمنشانه و آسيايی بلشويسم خواند. اقدامی كه با موميايی كردن جسد لنين، تلاش برای جاودانه كردن بنيانگذار بلشويسم را تداعی میكرد.
مسعود رفیعی طالقانی. سرشت و سرنوشت بلشویسم. لنینیسم و استالینیسم در گفتگو با حمید شوکت به بهانه سالروز تولد استالین
ضمیمه روزنامه شرق، شماره 1408. شنبه 12 آذر 1390
1- Michail Heller, Alexander Neukirch. Geschichte der Sowietunion I, 1914-1918, 37, Oskar Anweiler, Die Rätebewegung in Ruβland 1905-1921, 261-273
2-Brauch, Knei-Paz. The Social and Political Thought of Leon Trozki, 250. Leon, Trozki, Stalin, 341-342, Toni Clief, Staatkapitalismis in Russland: Eine marxsistische Analyse, 169-170
3-Louis Fischer, Das Leben Lenins, Bd.II, S.953-954,l. Charles Bettelheim, Class Struggle in the USSR:First Period1917-1923, 284
4- Jörg Babrowski, Der rote Terror: Die geschichte des Stalinismus, 38-39
5-Robert V.Daniels, Das Gewissen der Revolution: kommunistische Opposition in der Sowjetunion, 182
6- این کتاب در ایران با عنوان سالهای گمشده. از انحصارطلبی انقلابی تا سرکوب دولتی توسط انتشارات اختران منتشر شده است
7- Orlando Figes. Die Tragödie eines Volkes: Die Epoche der russischen Revolution 1891-1924, 851