جنبش چپ، حکايت اين نسل بر بادرفته

جنبش چپ، حکايت اين نسل برباد رفته

پيش از پرسش درباره اينکه چه نيازی است به نقد چپ، شايد بهتر باشد اين سوال را مطرح کنيم که منظور ما از چپ چيست؟ اين چپی که شکست خورده و ناکامش می‌دانيم چگونه چيزی بوده است؟ چپ ايرانی با چپ جهانی چه شباهتی داشته است؟ آيا منظورمان از چپ سوسياليسم است يا مارکسيسم؟ يا کمونيسم روسی؟ آيا امروز می‌توانيم برای نقد سوسياليسم، از نقد چپ ايرانی شروع کنيم و آن را مترادف استالينيسم بدانيم و نسخه سوسياليسم را بپيچيم؟ شايد اين کار جذابيت بيشتری داشته باشد که هميشه قالب‌ريزی‌های ساده‌انگارانه کوتاه‌ترين و ساده‌ترين روش بوده است. اما اگر بخواهيم اندکی از سطحی‌نگری فاصله بگيريم ناچاريم به تدقيق درست مفاهيم و جريان‌های سياسی پيرو آن مفاهيم بپردازيم. در آن صورت ديگر مجاز نيستيم سرگذشت چپ‌گرایی در ايران را به سطح دعواهای داخلی سران حزب توده يا خودخواهی‌ها و توهم‌های اعضای سازمان انقلابی و یا این حزب و آن حزب تقليل دهيم. در آن صورت بخش عظيمی از تحصيل‌کرده‌ها و آرمان خيل عظيمي از مردمی را که در راه اين آرمان جان باختند فاکتور گرفته‌ايم و بی‌هيچ دليل علمی و اخلاقی آنها را به کناری نهاده‌ايم. لذا در ابتدای مباحث اين هفته بايد يک نکته مهم و اساسی را روشن سازيم که سرنوشت چپ در ايران، با سرنوشت حزب توده گرهی باز‌نشدنی خورده است و سرگذشت و ماهيت حزب توده نيز به علت سرسپردگی سران اين حزب به کمونيست‌های شوروی با ويژگی‌های چپ استالينيستی قرابت وثيقی يافته است. حال بايد روشن سازيم آيا مارکسيسم روسی که منبع اصلی ارتزاق چپ های ايراني بوده است ارتباطی به مارکسيسم و سوسياليسم در معنای اصلی آنها دارد يا خير؟ روايت ساده داستان اين است که مارکسيسم بنا نهاده شده بر طبقه کارگری که در يک جامعه سرمايه داری وجود دارد در سرزمين سردسير روسيه به قدرت می‌رسد. سرزمينی که هنوز از مرحله فئودالی به مرحله بورژوايی گذر نکرده و چيزی به اسم طبقه کارگر در آن معنايی که مورد نظر مارکس بود وجود ندارد. و چون طبقه کارگری در کار نبوده تا تاج ديکتاتوری پرولتاريا را بر سر نهد لاجرم حزب کمونيست شوروی از جانب آن اعمال ديکتاتوری می‌کرد. اين چند جمله اخير اگر مصداق تاريخی نداشت يک طنز درجه سوم هم به حساب نمی‌آمد. اما به مرور به يک مسئله علمی طراز اول تبديل شده است. حال آنچه برای ما مهم است اين است که چيزی که از مرزهای کشور ما عبور کرد اين نسخه و حتی بدتر از آن، صورتک پيش ساخته اين نسخه جعلی بود. اگر ما امروز از چپ در ايران سخن می‌گوييم از اين نسخه پيش ساخته است که حرف می‌زنيم نه از سوسياليسم و حتی مارکسيسم در معنای اصيل کلمه که عدالت‌خواهی آرمانی است که با بشر به دنيا می‌آيد و با استالين به گور نمی‌رود. استالين با هوشمندی بسيار عبارت مارکسيسم- لنينيسم را برگزيد که خط تيره ميان اين دو کلمه بيش از خود آنها اهميت پيدا کرد. منظور او از اين خط اين نبود که مارکسيسمی می‌تواند وجود داشته باشد که لنينی نباشد. بلکه قصد او نشان دادن صورت تکامل يافته مارکسيسم با اين پسوند بود. بعد از آن هرچه رفت حکايت فرصت طلبی‌ها و قدرت طلبی‌های آدم‌هايی است که برای موجه نشان دادن خود جملاتی از مارکس به عاريت می‌گرفتند و مارکس در اين ساختار تنها چيزهايی را می‌توانست گفته باشد که حزب کمونيست شوروی درست تشخيص می‌داد و فهم اين ويژگی و بی‌ارتباطی آن با آموزه سوسياليسم حداقل برای ما نمی‌تواند زياد دشوار باشد. اگر امروز در دايره‌المعارف‌های سياسس مهم‌ترين ويژگی استالينيسم را “کيش شخصيت” می‌دانند، ما به خوبی آموخته‌ايم که اين ويژه‌گی فقط مختص استالينيسم نيست. در پرونده اين هفته انديشه سياسی تلاش کرديم سوال‌های واحدی را با افراد متفاوتی که در اين حوزه صاحب‌نظر به شمار می‌آيند در ميان بگذاريم.

حميد شوکت نويسنده کتاب‌های نگاهي از درون به جنبش چپ ايران است که با اين کتاب جامعه فکری ما را با شکل جديدی از تاريخ‌نگاری آشنا ساخت. اين نوع تاريخ‌نگاری او ديگر توسط هيچ فرد ديگری تکرار نشد. شايد برای اينکه کسی مانند او بر موضوع انتخابی‌اش چنين اشرافی نداشت. او در آخرين کتاب خود که گفتگو با محسن رضوانی است توهم‌آلود بودن کاخ‌هايی که اين نسل برای خود ساختند را با بی‌رحمی خود تاريخ نمايان می‌سازد و محسن رضوانی را در دادگاهی می‌نشاند که در آن هيچ هيات منصفه‌ای نمی‌تواند رای محکوميت يا تبرئه رضوانی و هم‌قطارانش را صادر کند. کتابی به دردناکی خود واقعيت.

فرجام جزم انديشی

حميد شوکت در سال 1327 در تهران به دنيا آمد و 1346 به امريکا رفت. او در آنجا هنگام شرکت در مبارزاتی که بر ضد جنگ ويتنام شکل گرفته بود به جريان سياسي چپ پيوست و به عضويت در سازمان دانشجويان ايرانی در امريکا و کنفدراسيون جهانی درآمد. شوکت در آستانه انقلاب به ايران بازگشت. نخستين کتاب وی که زمينه‌های گذار به نظام تک حزبی در روسيه شوروی نام داشت، بيش از بيست سال پيش منتشر شد. محرک او در نوشتن اين کتاب، ريشه‌يابی در باورهای تئوريک و تفکر استبدادی و انحصارطلبانه سوسياليسم اردوگاهي بود که بر انديشه و کردار چپ سنتی در ايران تاثير انکارناپذیری باقی گذاشته بود. کتاب ديگر شوکت که چند سال بعد تحت عنوان سال‌های گم‌شده: از انقلاب اکتبر تا مرگ لنين انتشار يافت، ارزيابی همه‌جانبه‌تر نويسنده پيرامون چگونگی شکل‌گيری و رشد انديشه‌های انحصارطلبانه و استبدادی در مارکسيسم روسی و نقش لنين در پايه‌ريزي و تکوين آن به شمار می‌رود. او در بررسي تاريخ جنبش چپ ايران با چهار تن از رهبران اين جنبش به گفتگو پرداخت. اقدام به اين نوع گفتگوها و گزینش اين روش در ارائه و بازبينی رويدادهای تاريخی، بيانی ويژه و قالبی نو در طرح مسايل اجتماعی به شمار می‌آيد که انجام آن در ايران نخستين بار به ابتکار حميد شوکت صورت گرفته است. حاصل اين گفتگوها که بيست سال پيش در کتابی تحت عنوان نگاهی از درون به جنبش چپ ايران آغاز شد، بررسی گوشه‌هايی از تاريخ جنبش چپ از زبان رهبران آن و تصوير آرمان و توهمی است که سرنوشت کوشندگان اين جنبش را رقم زده است. حميد شوکت با نگارش اين کتاب‌ها جامعه فکری ايران را با نوع بديعی از تاريخ‌نگاری آشنا ساخت. علاوه بر اين، شوکت کتابی نيز درباره تاريخ جنبش دانشجويان ايران نوشته است. اين کتاب، تاريخ گنفدراسیون و جنبش دانشجويی ايران در خارج از کشور از سال‌های پس از جنگ دوم جهانی تا آستانه انقلاب در ايران است.

کاميابی و ناکامی يک جريان فکری- سياسی دقيقاً به چه معناست؟ آيا می‌توان معيار قابل اندازه‌گيری که بتواند مورد تاييد افرادی با گرايش‌های مختلف باشد برای آن ارائه کرد؟

در تعيين چنين معياری بايد ديد آيا اصولاً درک مشترکی از آنچه معيار سنجش می‌ناميم وجود دارد؟ برای يک حزب يا جريان سياسی، موفقيت در انتخابات و تشکيل دولت نشان پيروزی است. در همين مفهوم، اشکال گوناگون کسب قدرت سياسی را پيروزی می‌شمارند. حال آنکه عدم موفقيت در انتخابات يا از دست دادن قدرت سياسی شکست محسوب می‌شود. معيار سنجش در اين عرصه در تحقق خواست‌های اعلام شده در حوزه برنامه سياسی قابل بررسی است. اما آنچه شما کاميابی يا ناکامی يک جريان فکری- سياسی می‌ناميد تنها در حوزه تحول سياسی قابل بررسی نيست و مفهوم گسترده‌تری دارد. مفهومی که معيار سنجش آن را بايد در تحقق پروژه اجتماعی و ميراثی که يک جريان سياسی از نظر تاريخی بر جای می‌گذارد، دانست. گاه چنين است که در پی شکست يک جريان سياسی در تحقق برنامه اعلام شده، هنوز ممکن است تدارکی جدی برای حضور مجدد در صحنه با موفقيت همراه شود و چه بسا اين بار به پيروزی بينجامد. حال آنکه شکست يک ديدگاه سياسی يا مکتب فکری در عرصه نظری يا در تحقق پروژه اجتماعی، به ويژه اگر در حافظه و وجدان تاريخی جامعه جايگزين شود به سختی جبران‌پذير باشد. شکست نازيسم و بلشويسم، شکست‌هايي از اين گونه‌اند. شکست‌هايی که نه تنها در عرصه برنامه و سياست، بلکه هم در عرصه نظری و تحقق پروژه اجتماعی نیزرخ داده‌اند و هم در حافظه و وجدان تاريخی جامعه تاثيری ماندگار بر جای نهاده‌اند.

جريانی که با عنوان چپ مارکسيستی در تاريخ ايران شناخته می‌شود دارای عناصر و اجزای مختلفی است. چه ويژگی‌هايی ميان همه گرايش‌های مختلف آن مشترک است و چه تفاوت‌هايی دارند؟

وجه مشترک چپ مارکسيستی در ايران را بايد مبارزه در راه برقراری جامعه سوسياليستی دانست. در اين دیدگاه، حزب کمونيست انقلاب را تحت رهبری طبقه کارگر به سرانجام می‌رساند و دموکراسی خلقی و ديکتاتوری پرولتاريا را جايگزين ديکتاتوری بورژوازی می‌سازد و راه گذار به جامعه کمونيستی بی‌طبقه و پايان بخشيدن به استثمار انسان از انسان را هموار می‌سازد. چپ مارکسيستی در ايران با خواست عدالت اجتماعی و قدرت تشکيلات و توان سازماندهی، جريانی را نمايندگی می‌کرد که رهايی طبقه کارگر از ستم و استثمار را هدف اعلام شده خود قرار داده بود. در این راستا، کوشش در راه رشد آگاهی و بهبود وضع معيشتی فرودستان جامعه از همان آغاز فعاليت کمونيست‌های ايرانی در قفقاز جای ويژه‌ای را در سازماندهی کارگران مهاجر ايرانی داشت. اين فعاليت که در ايران دنبال می‌شد، با تلاش برای سازماندهی کارگران و دهقانان در جنبش جنگل و آنچه در نخستين سال‌های پس از جنگ جهانی اول در گيلان رخ داد ادامه يافت. بازداشت و متلاشی گروه ارانی پايان اين دوره از فعاليت چپ مارکسيستي در ایران بود.

با اشغال ايران در شهريور 1320 و سقوط رضا شاه، امکان تازه‌ای برای فعاليت کمونيست‌ها در ايران فراهم شد و حزب توده همين کوشش را در سطح گسترده‌ای در عرصه سازماندهی کارگران و مبارزه اتحاديه‌های کارگری آغاز کرد. اين فعاليت‌ها که در زمينه‌های ديگری چون تشکل زنان و جوانان و جنبش صلح دنبال شد، در رشد آگاهی گروه‌های مختلف اجتماعی و نفوذ جريان چپ تاثير داشت که تصوير روشنی از ويژه‌گی‌های چپ مارکسيستي ايران را در اين دوره به دست می‌دهد. پس از سوء قصد به شاه در بیستم بهمن 1327 که بهانه ممنوعيت حزب توده شد، آن حزب که در پيشبرد هدف‌های خود با دشواری‌هايی روبه‌رو بود، با کودتای 28 مرداد 1332، از ادامه فعاليت‌های حزبی بازماند.

پس از کودتا، جريان‌های روی برتافته از حزب توده، با رويکردی تازه پا به عرصه مبارزه نهادند که اگرچه بنا بر گسترش دامنه استبداد مانع از ارتباط آنان با کارگران و تهی‌دستان جامعه بود، اما در جريان روشنفکری تاثير داشت. يکي از ويژه‌گی‌های اين دوره، رشد گروه های مارکسيستی چپ مدافع انقلاب کوبا و الجزاير و حزب کمونیست چين و جریان چریکی بود. نشانه‌های چنين گرايشی را بيش از هر چيز می‌توان در گسست از رخوت و انقيادی که حزب توده متهم بدان بود جست‌وجو کرد. از خود گذشتگی حتی به قيمت قربانی ساختن خود، پادزهر سمّی شناخته می‌شد که جنبش کارگری را به تسليم و مدارا با وضع موجود فرامی‌خواند. ويژه‌گی بارز چنين نسلی در اين عبارت خلاصه می‌شد که “اگر ديکتاتوری يک واقعيت است، انقلاب يک وظيفه است.”1
بر چنين زمينه‌ای، تمدن و ليبراليسم غرب به فساد، انحطاط و استعمار غرب فرکاسته شد و اراده‌گرايی و پرستش توده، در روشنفکرستیزی معنی يافت. چپی که در نبرد بی‌پروای خود با نظامی خودکامه، پاسخ به دشواری‌های بغرنج و پيچيده را در پاسخ‌های صريح و آسان بازیافت و در واکنش به استبدادی که جريان داشت، بيش از آنکه به زندگی بينديشد، مرگ را تقدس کرد.

نوع سازماندهی و تشکل در ميان اين جريان تا چه ميزان قادر به توضيح رفتارهای آنها و تصميم گيری‌های مهمی است که در مقاطع حساس گرفته‌اند؟

نوع سازماندهی و تشکل، فقدان مناسبات دموکراتيک در سطح رهبری و بدنه سازمان، آيينه‌ای از نگرش جريان چپی است که اغلب در شرايط استبدادی عمل می‌کرد. مبارزه در شرايط ديکتاتوری امکان چندانی برای تبادل نظر، مشورت و تدوين سیاستی که بر اساس تکيه بر آرا و عقايد در فضايی دموکراتيک شکل گرفته باشد باقی نمی‌گذاشت. خطر دائمی پيگرد از سوی دستگاه حاکم، راهی جز رعايت انضباطی آهنين و اطاعت از رهبری و تبعيت از مشی عمومی حزب و سازمان باقی نمی‌گذاشت. واقعیتی که در برنامه و ساختار تشکيلاتی و سياسی و سازماندهی چنین تشکل‌هایی تاثير می‌گذاشت.

با انقلاب اکتبر، جريان چپ ایران که يش از پيش زير نفوذ عقايد و اعتبار مارکسيسم روسی قرار می‌گرفت، نه تنها در عرصه تئوری و نظر، که در زمينه سازماندهی و تشکيلات نيز تحت تاثير حزب کمونيست شوروی بود. نوعی از سازماندهی که در بيان لنينی آن در تشکيل سازمانی زبده از انقلابيون حرفه‌ای متکی به انضباطی آهنين شکل می‌گرفت. اين نوع سازماندهی از سنت‌های استبدادی جامعه روس منتج شده بود و با آنچه در ميان احزاب مارکسيستی اروپا که در فضايی کم و بيش دموکراتيک عمل می‌کردند تفاوتی آشکار داشت

در نظام تک حزبی روسيه شوروی، امکان طرح و تدوين هر برنامه‌ای جز آنچه رهبری مجاز می‌شمارد، تشکيل فراکسيون و اقدامی در خدمت ضدانقلاب شناخته شد. دیگر پرشورترين مدافعان انقلاب نيز از آزادی آرا و عقيده در حزبی که به آن وفادار بودند برخوردار نبودند. شايد عبارت پرمعنای تومسکی، رهبر اتحاديه ها کارگری روسيه در ترسيم آنچه شوروی در آغاز اين راه با آن روبه رو بود بيان آنچه در دوره لنین در حزب جریان داشت باشد تومسکی گفت: “در روسيه می‌توانند احزاب متعددی وجود داشته باشند. مشروط بر اينکه يکی در حکومت و بقيه در زندان به سر برند.”2

ارتباط با خارج هميشه به عنوان يک اتهام برای اين جريان مطرح بوده است. تا چه حد چنين ارتباطی وجود داشته و اگر تبادلی بوده در چه زمينه‌هایی بوده است؟ آيا می‌توان اين ارتباط را پاشنه آشيل جريان چپ مارکسيستی دانست؟

اساس جنبش سوسياليستی بر انترناسيوناليسم پرولتری و همبستگی جهانی کارگران استوار بود و ارتباط ميان احزاب سوسياليستی اصل شناخته شده در انترناسيونال سوسياليستی بود. در نخستين سال‌های پس از انقلاب اکتبر و انشعابی که در جنبش سوسياليستی جهانی رخ داد، احزاب کمونيست مدافع شوروی با اینکه در آغاز از استقلال برخوردار بودند، بيش از پيش تحت تاثير سياستی که مسکو تبليغ می‌کرد قرار گرفتند. اما با رشد قدرت روزافزون شوروی در جنبش مارکسيستي رفته رفته به تبعيت از سیاست شوروی کشیده شدند. بايد توجه داشت که اين واقعيت با آنچه تحت عنوان وابستگی به شوروی شناخته شده است تفاوت دارد. برای جنبش مارکسيستی مدافع شوروی آن کشور پايگاه انقلاب جهانی شناخته شده و در محاصره امپرياليسم قرار داشت. کمونيست‌ها موظف بودند تا انقلاب جهانی که با سقوط نظام سرمايه داری در راه بود، از شوروی به مثابه سنگر انقلاب دفاع کنند.

جريان چپ ايران نیز با چنین دیدگاهی، آن هم در آغاز جنگ سرد برای تدوين سياستی مستقل از مسکو در شرایط دشواری قرار داشت که برسياست‌های آن در نزديکی روزافزون به شوروی تاثير می‌گذاشت. این واقعيت پس از غيرقانونی شدن حزب توده و بعدها در سال‌های مهاجرت، تاثيری منفی بر انديشه و کردار نسلی از جريان چپ مارکسيستی ايران که در حزب توده متشکل شده بود داشت. این تاثير که با حفظ مواضع در تبادل نظر درباره مشی عمومی جنبش کارگری آغاز شده بود تا تبعيت و کسب دستور از شوروی پیش رفت.

آيا جريان چپ مارکسيستی هيچ گاه توانسته است با عامه مردم ايران ارتباط برقرار کرده و در سطحی فراتر از محافل روشنفکری تاثيرگذار باشد؟ در چه مقاطعی و چرا؟

در مراحلی چون دوره‌ای که کمونيست‌ها در ميان کارگران مهاجر ايرانی در قفقاز فعاليت می‌کردند چنين ارتباطی وجود داشت. کمونيست‌ها در جريان جنبش جنگل نیز موفق شدند در حد معينی با کارگران و دهقانان رابطه برقرار کنند. اما با تصويب قانون خرداد سال 1310 درباره ممنوعيت فعاليت اشتراکی در دوره رضا شاه این ارتباط از میان رفت. پس از شهریور بیست حزب توده نفوذ بسیاری یافت، اما با کودتای 28 مرداد 1332، امکانی برای ارتباط جريان‌های مارکسيستی با مردم باقی نماند.

مانع اصلی در عدم ارتباط جريان های مارکسيستی با مردم را باید در استبدادی که جريان داشت جست‌وجو کرد. اما اين به معنای آن نيست که مردم از تاثير جريان روشنفکری و به ويژه جريان روشنفکری چپ دور مانده باشند. چپ بنا بر آرمان و سنت و پيشينه خود در تاريخ ايران آوازه و اعتبار داشت. آوازه و اعتباری متکی بر تلاش در راه کسب حقوق فرودستان که در دوره معينی بر جنبش کارگری تاثير گذاشت و در زمینه‌هایی نيز در ميان طبقه متوسط شهری تاثیرگذار بود. امروز نيز داوری در بسیاری از رویدادهای تاریخی در حافظه تاريخی ما ملهم از ذهنيتی است که می‌توان آن را ميراث بر جای مانده از جريان چپی که حزب توده نماد برجسته آن بود دانست. چنين دیدگاهی در انديشه و افکار شماری از مخالفان سرسخت حزب توده نيز ريشه دوانده و تاثير ماندگار آن را در وجدان تاريخ جامعه نمی‌توان انکار کرد. نوعی از ماندگاری که معنای خود را گاه در دگم‌ها و کج‌خوانی‌های تاريخی ما بازيافته است.

تنوع بسيار درون گروه های چپ مارکسيستی را چگونه می‌توان توضيح داد؟ چرا اين همه انشعاب و شاخه شاخه شدن در جريان مارکسيسم- لنينيسم ديده می‌شود؟

اين واقعيتی است که تنها به ايران مربوط نمی‌شود. هر کجا اقتدارطلبی و حقيقت‌های مطلق در ميان است، با انشعاب و فرقه‌گرايی روبه‌رو شده‌ايم. آنجا که کمترين امکانی برای “انحراف” از مشی عمومی وجود ندارد، انشعاب اجتناب ناپذير است. لنين با ممنوع ساختن فراکسيون‌های درون حزب، بدعتی را بنيان گذاشت که سرنوشت احزاب سوسياليست نوع روسی را رقم زد. راهی که او در برابر مارکسيست‌های روسيه قرار داد، تن دادن به مقدرات بی‌بازگشت نظام تک حزبی يا اردوگاه‌های کار اجباری بود. سوسياليسم روسی که معنای واقعي خود را در گذار از رويای لنينيسم به کابوس استالينيسم باز می‌یافت. در چين نيز، آنجا که مائو تسه دون شعار “بگذار صد گل بشکفد. بگذار صد مکتب با هم رقابت کنند” را پيش کشيد، در عمل جز اين نبود و هر مخالفتی با مشی عمومی حزب تاوانی سنگين داشت. مائو در دهه 50 و 60 ميلادی “جهش بزرگ” و “انقلاب فرهنگی” را پيش کشيد و نبرد قدرت را به سود سياستی پیش برد که زیان جبران‌ناپذيری به جامعه چين رساند. در در اروپای شرقی نیز جز این نبود. جریان‌های چپ مارکسيستی نيز در مبارزه درونی، گاه به همان روش‌ها و اشکالی روی آوردند که در احزاب برادر معمول بود. متهم ساختن کسانی که از مشی عمومی سازمان روی‌برتافته بودند، نشان از همان راه و منشی داشت که در رویارویی با مخالفان در کشورهای سوسياليستي در دستور کار قرار می‌گرفت.

برای بلشويسم تنها يک تعريف از جهان حقانيت داشت. در مارکسيسمی که استالين مظهر و نماينده آن بود، امکاني برابر برای درک حقيقت وجود نداشت؛ چه رسد به آنکه بتوان حقيقت را از دیدگاه‌های مختلف دريافت. آنچه به تساوی وجود داشت اعمال اعمال قهری بود که انقلاب و ضدانقلاب، کمونيست و بورژوا، شهری و روستايی را به نام دشمن طبقاتی، قربانی داوری خونبار و برق آسا خود می‌ساخت. در نظام استالينی، خدمت و خيانت، کنار يکديگر بودند. از همين روست که ترور و استالينيسم را يگانه خوانده‌اند.3

جريان چپ مارکسيستی در برخورد با مليت ايرانی چه مواضعی داشته است؟

مواضع چپ مارکسيستی در این زمینه تحت تاثير دیدگاهی بود که شوروی خود را مدافع آن می‌دانست. با شکست انقلاب در آلمان که اميد به پيروزی آن به روایت نظام نوخاسته شوروی سرآغازی برای انقلاب جهانی بود، بلشويک‌ها خود را با خطری رشدیابنده سرمايه داری جهانی روبه‌رو ديدند و در دوره استالین نظريه “ساختمان سوسياليسم در يک کشور” را برای رويارويی با انزوای شوروی پيش کشيند. شوروی از آن پس در رقابت دائمی با نظام سرمايه داری بود. رقابتی که بيش از پيش دستيابی به منافع ناسيوناليستی و استراتژيک آن کشور را مد نظر داشت. پشتیبانی از مبارزه کارگران و زحمتکشان يا مبارز ملی و آزادی‌بخش و نظريه لنين و استالین درباره “حق ملل در تعيين سرنوشت خويش” نيز به عنوان وسيله‌ای برای دستيابی به چنين منافعی مورد بهره‌برداری قرار می‌گرفت. نمونه‌های آشکار چنین سیاستی را می‌توان در جريان جنبش گيلان و خراسان و نیز روزگار اقتدار فرقه دموکرات آذربايجان و جمهوری مهاباد در کردستان دید که در عمل دستاويزی برای سيطره‌جويی شوروی شد و تماميت ارضی ایران را دستخوش خطر ساخت

نظامي که با انقلاب اکتبر در شوروی شکل گرفت، تاثير قابل توجهی بر جريان چپ ايران بر جای گذاشت. ويژه‌گی‌های اين نظام يا آنچه تحت عنوان مارکسيسم- لنينيسم شناخته شده است را در چه می‌دانيد؟

نظامی که لنين بنيان گذاشت، محصول شرايط روسيه و سنت‌های آن بود. عقب‌ماندگی ديرپای جامعه روس و چگونگی تاثير آن بر دیدگاه بلشويسم درباره امکان گذار سريع به تمدن اروپا و در نهايت سوسياليسم، هر تحول شتابزده‌ای را در این عرصه به اجبار به اشکال استبدادی آلوده می‌ساخت. سرمايه‌گذاری در صنايع سنگين که سوسياليسم روسی بنيادهای خود را بر آن استوار ساخت، بنا بر عقب ماندگی‌های فنی و علمی، قادر نبود رشد صنعتی را از تکيه بر اعمال استبداد بی‌نياز سازد. فقدان مکانيسم‌های رقابت در بازار آزاد، زمينه ديگری بود که بر اشکال استبدادی دامن می‌زد و بر شتاب آن می‌افزود. با گسترش روزافزون دستگاه پليسی و تقويت بوروکراسی، نهادهای دموکراتيک از ميان رفتند و نظام تک حزبی با انحصار قدرت موجوديت خود را رسميت بخشيد. لنینیسم بنياد انديشه مارکس را در قالب تنگ جامعه‌ای گنجاند که از لحاظ سرمايه‌داری رشدنايافته و روستايی بود و راه چيرگی استالينيسم را هموار ساخت. راهی که با اشتراکی کردن اجباری کشاورزي که به بهای بی‌خانمانی و تبعيد و نابودی ميليون‌ها دهقان انجام گرفت، پیامد آشکار گزینشی بود که به قهر و ترور تکيه داشت. بنيادهای اصلی اين نوع گذار و تحول که سرانجام به نظام استاليني منجر شد، با چيرگی بلشويسم در انقلاب اکتبر شکل گرفته و در پايان جنگ داخلی، در نهايت با روی کار آمدن قشر تهي‌دستی که سنت و پيشينه‌ای روستايي داشت به سرانجام رسيد. نوعی از گذار که با شتابزدگی و اعمال قهر، امکان رشدی منطقی را از جامعه سلب کرد و بی‌اعتنا به محدوديت‌ها، اراده‌گرايانه بود. این گزینش امکان چندانی برای بديلی جز آنچه استالينيسم نام گرفت باقی می‌گذاشت. بديلی که اگرچه تنها راه ممکن گذار برای شوروی نبود، اما محتمل‌ترين آن بود. سنت‌های ديرپای جامعه روس و انقلاب و جنگ داخلي اين احتمال را به يقين بدل کرد.

آيا اين ادعا که گفته می‌شود مارکسيسم- لنينيسم به عنوان يک ايدئولوژی مرده است را قبول داريد؟ چرا؟

با سقوط شوروی و اقمارش، سوسياليسم روسی از ميان رفت و مارکسيسم- لنينيسم در دستيابی به اساسی‌ترين هدف‌های خود در چيرگی به نظام سرمايه‌داری و برپايی کمونيسم با شکست روبه‌رو شد. اردوگاه سوسياليسم به عنوان نظامی که بنيادش بر تازيانه استوار بود، از درک ضرورت آزادی به مثابه اساسی‌ترين خواست انسان غافل ماند. نظامی که با تهی ساختن مفهوم سوسياليسم از آزادی، تاثيری مخرب بر زندگی و روان توده‌های مردم در سرزمين‌های تحت سيطره خويش بر جای نهاد و هر اعتباری را از دست داد. امروز از نظامی که با برنامه ساختن “انسان نوين” و هموار ساختن راه بهشت موعود آمده بود، جز گورستان‌ها انباشته از اجساد مخالفان و محيط زيستی مسموم نشان چندان دیگری بر جای نمانده است. آنچه از سوسياليسم اردوگاهی باقي مانده است احزابی هستند که یا به نام سوسياليسم تنها به حفظ قدرت می‌انديشند يا فرقه‌هايی در کمين قدرت که گويي چشم بر واقعيت‌ها بسته‌اند.

ثمینا رستگاری، روزنامه اعتماد

http://www.etemaad.ir/Released/87-03-09/256.htm
1- Pascal Mercier, Nachtzug nach Lissabon, S. 104

2. حميد شوکت، سال‌های گم‌شده: از انقلاب اکتبر تا مرگ لنين، تهران: نشر اختران، 1379.

3. یورگ بابروفسکي، کارشناس تاريخ اروپای شرقي در دانشگاه هومبولت برلين، در کتابی درباره استالينيسم، اين ويژگی را مورد بررسی قرار داده است. بنگرید به

4. Joerg Baberowski, Der rote Terror: Die Geschichte des Stalinismus, Fisher Taschenbuch Verlag, Frankfurt am Main 2007.