سرشت و سرنوشت بلشویسم

سرشت و سرنوشت بلشویسم.

حميد شوكت از جمله معدود روشنفكران و پژوهشگران ايراني است كه با انجام يك كار خاص سبكي بنا نهاده است؛ كار ويژه او در عرصه پژوهش‌هاي تاريخي كتاب‌هايي بودند با عنوان نگاهي از درون به جنبش چپ ايران كه مشتمل بود بر گفت‌وگوهايي با چهار تن از رهبران سازمان انقلابي حزب‌توده. اين كتاب‌ها شايد همان سبك مخصوص حميد شوكت باشند؛ «سبكي نو در تاريخ‌نگاري معاصر ايران». گفت‌وگوهايي كه خواندن آنها به‌راستي مخاطب را به اعماق روابط تشكيلاتي و فضاي سياسي–اجتماعي دوران حيات اين سازمان فرو مي‌برد. نامگذاري اين كتاب‌ها را هم به جرات مي‌توان گفت كه بهترين نوع نامگذاري بوده است و درست منطبق بر محتواي كتاب. غير از اين كتاب‌هاي ويژه اما، حميد شوكت در زمينه پژوهش تاريخ چپ روسيه هم يد طولايي دارد. نخستين كتابش كه زمينه‌هاي گذار به نظام تك‌حزبي در روسيه شوروي نام داشت، بيش از 25 سال پيش منتشر شد. كتابي كه به ريشه‌يابي در باورهاي تئوريك و تفكر استبدادي و انحصارطلبانه سوسياليسم اردوگاهي پرداخته بود و تاثيرات زيادي نيز بر انديشه و كردار چپ سنتي در ايران گذاشته بود. كتاب ديگر شوكت كه چند سال بعد از كتاب نخست تحت عنوان سال‌هاي گم‌شده: از انقلاب اكتبر تا مرگ لنين انتشار يافت، نيز ارزيابي همه‌جانبه‌تر نويسنده درباره چگونگي شكل‌گيري و رشد انديشه‌هاي انحصارطلبانه و استبدادي در ماركسيسم روسي و نقش لنين در پايه‌ريزي و تكوين آن به شمار مي‌رود.

گفت‌وگوي پيش رو را حالا به همين علت مي‌خوانيد. شوكت در اين دو كتاب ارزشمند – كه شرح آنها در بالا رفت – به‌خوبي نشان داده است به تاريخ شوروي بلشويكي و سوسياليسم اردوگاهي حاكم بر آن اشراف كاملي دارد. پس وقتي ما تصميم گرفتيم در سالروز تولد ژوزف استالين نگاهي به عملكرد حزب بلشويك روسيه بيندازيم، يكي از بهترين گزينه‌ها براي گفت‌وگو، حميد شوكت بود كه پس از سال‌ها دوري از مطبوعات ايران با رويي گشاده و مهرباني ويژه گفت‌وگو را پذيرفت. وسواس ويژه حميد شوكت براي من بسيار آموزنده بود زيرا چند بار تاكيد كرد كه مايل نيست حرف‌هاي تكراري بزند و اين درست برخلاف مشي و منش برخي به اصطلاح روشنفكران روزگار ماست كه سال‌هاي سال است حرف‌هاي تكراري مي‌زنند و فقط به كار اشغال رسانه‌ها مي‌آيد؛ افرادي كه به قول آيزايا برلين در مقدمه كتاب متفكران بزرگ روس، يك چيز مي‌دانند و همه چيز را با آن تفسير مي‌كنند!

حميد شوكت در سال ١٣٢٧در تهران به دنيا آمده و در ١٣٤٦ به آمريكا رفته است. در آنجا هنگام شركت در مبارزاتي كه برضد جنگ ويتنام شكل گرفته بود به جريان سياسي چپ پيوسته و به عضويت در سازمان دانشجويان ايراني در آمريكا و كنفدراسيون جهاني درآمده است. شوكت در آستانه انقلاب در پايه‌ريزي جبهه دموكراتيك ملي شركت كرده و مدتي عضو هيات‌تحريريه نشريه آزادي، ارگان آن تشكيلات بوده و حالا سال‌هاست كه در شهر برلين اقامت دارد.

Photo source: History.com

‌آقاي شوكت! استالين يكي از چهره‌هايي است كه چهره ماركسيسم و سوسياليسم را در جهان معاصر به‌شدت مخدوش كرده است. منتقدان چپ در دنيا چه آنهايي كه در اردوگاه سرمايه‌داري مي‌گنجيدند و چه چهره‌هاي مستقل و حتي برخي چپ‌هاي تغيير موضع داده، نقد ماركسيسم را از دريچه نقد استالين و استالينيسم دنبال كرده‌اند. اساسا نقد چپ در جهان پس از انقلاب اكتبر مترادف نقد استالين بوده است. اين رويه در ايران نيز در ميان روشنفكران ليبرال رويه‌اي جاري به‌شمار مي‌آمده و هنوز هم مي‌آيد. با توجه به اين مقدمه، به عقيده شما چرا نقد ماركسيسم از حدود دهه سوم قرن بيستم به اين سو با نقد استالين و استالينيسم همراه است؟ آيا كساني كه قرائت استاليني از ماركس را سرلوحه كنش انتقادي خود قرار دادند، راه را به اشتباه نرفته‌اند؟

با برملا شدن واقعيت دادگاه‌هاي فرمايشي مسكو و آشكار شدن پيامدهاي اقداماتي كه با اشتراكي كردن كشاورزي به بي‌خانماني و قتل‌عام گسترده روستاييان، نابودي كشاورزي و سركوب و ترور در تمام سطوح جامعه روسيه انجاميده بود، مورخان محافظه‌كار كوشش‌هاي دامنه‌داري را در اثبات اين ادعا آغاز كردند كه ماركسيسم در وجوه گوناگون خود سرانجامي جز آنچه در شوروي رخ داده است، ندارد. اين كوشش به ويژه در دوران جنگ سرد، تا آنجا كه براي رويارويي با سيطره‌جويي شوروي انجام مي‌گرفت، هدف مقابله با احزاب چپ اروپا و جلوگيري از نفوذ ماركسيسم در جنبش‌هاي مسلحانه آسيا، آفريقا و آمريكاي‌لاتين را دنبال مي‌كرد. در مقابل براي مدافعان دوآتشه شوروي نيز به ويژه پس از كنگره بيستم حزب كمونيست آن كشور در سال 1956 و نطق مشهور خروشچف كه طي آن از كيش شخصيت استالين سخن گفت، ديگر امكاني باقي نمانده بود تا هر آنچه را كه درباره جنايات استالين فاش شده بود، در تبليغات «زهرآگين» دشمنان سوسياليسم يا «توطئه» عوامل امپرياليسم خلاصه كنند. با اين تفاوت كه اگر مخالفان سرسخت سوسياليسم، آنچه را كه با نام و سنت استالين عجين شده بود، ماهيت واقعي ماركسيسم قلمداد مي‌كردند و هر تفاوتي ميان گرايش‌هاي ماركسيستي را ناچيز و فرعي تلقي مي‌خواندند، براي مجريان و مدافعان نظام سوسياليسم واقعا موجود جز اين بود. براي آنان، آنچه استالين نماد آن شناخته شده بود، حاكي از كيش شخصيت، رشد بوروكراسي در حزب و انحراف از اصولي بود كه لنين به عنوان رهبر انقلاب، بنيانگذار آن شناخته مي‌شد. آنان هر خطايي را ناشي از انحراف از مشي اصلي، ناشي از ناديده انگاشتن رهنمودهاي لنين، بنيانگذار انقلاب بلشويكي و سوسياليسم در روسيه شوروي مي‌دانستند و خواستار بازگشت به ارزش‌هاي دوران آغازين انقلاب بودند. از سوي ديگر، دوران لنين نيز به دليل حاكميت كوتاه او در مقايسه با روزگار زمامداري استالين، بيش و كم در هاله‌اي از ابهام قرار داشت. در هر حال، تا آنجا كه بر بنياد نظام بلشويكي مربوط مي‌شد، هر دو بر اساسي يكسان استوار بودند. تفاوتي اگر در ميان بود، تفاوت در دامنه انحصارطلبي و سركوب، تفاوت در گسترش زمينه ترور و نحوه اعمال قهر بود. تفاوتي هرچند قابل تامل، اما متكي بر روندي كه در ذات و جوهر خود از ماهيت و سرشتي يگانه سرچشمه مي‌گرفت.

در جنبش ماركسيستي روسيه كساني چون پلخانف در برابر ايده تروتسكي كه مي‌گفت آلمان‌ها انقلاب روس را با انقلاب خود به پايان خواهند برد، ايستادند. پلخانف معتقد بود پرولتارياي روسيه پيش از موعد، قدرت را كسب كرده است و انقلاب اكتبر را نه يك انقلاب اجتماعي بلكه يك جنگ داخلي ارزيابي مي‌كرد. به نظر شما، آبشخور انديشه‌اي كساني نظير پلخانف چه بود؟ آيا آنها بهتر از لنين به درك آموزه‌هاي ماركسيستي نايل شده بودند يا اينكه شناخت لنين و ساير بلشويك‌ها از روسيه و جامعه روس كمتر بود؟ يا اينكه اساسا طمع قدرت بود؟

پلخانف را بنيانگذار جنبش سوسيال‌دموكراسي و ماركسيستي روسيه خوانده‌اند. نسلي از ماركسيست‌هاي روس كه لنين نيز جزو آنان بود، در شمار شاگردان او محسوب مي‌شوند. پلخانف نخستين سوسيال دموكرات نامداري است كه خود را در روسيه ماركسيست خوانده است. او را كه بيشتر عمرش در تبعيد سپري شد، با عنوان پدر جنبش ماركسيستي روسيه مي‌شناسند. شخصيتي كه تاثير افكارش از مرزهاي روسيه فراتر رفته است. پلخانف آن گونه كه كولاكوفسكي، فيلسوف لهستاني درباره‌اش مي‌نويسد، نويسنده‌اي توانا بود كه احاطه گسترده‌اي بر تاريخ اجتماعي داشت. پلخانف براي تغييرات راديكال در عرصه سياسي اعتبار چنداني قايل نبود. براي او تحولات اقتصادي، اهميتي به‌مراتب بيشتر از تحولات سياسي داشتند و بر اين اساس، آنچه در تكامل و پيشرفت جامعه موثر بود، نه تغييرات سياسي از بالا، بلكه تحولات اجتماعي و ساختارهاي اقتصادي بودند؛ بي‌آنكه لحظه‌اي از ضرورت مبارزه براي آزادي و تحول در عرصه سياسي چشم بپوشد. او تاكيدي جدي بر اين نكته داشت كه ضرورت فوري جامعه روسيه تحقق انقلابي بورژوايي و دموكراتيك است تا انقلابي سوسياليستي. انقلابي كه در كلام او، منافعش نه‌تنها به سود بورژوازي، بلكه در خدمت پرولتارياي روسيه قرار مي‌گرفت. مشروط بر آنكه سوسيال‌دموكرات‌هاي روس موفق مي‌شدند با درك اين ضرورت، وظيفه مهم خود را در انتقال آگاهي طبقاتي به پرولتاري عقب‌مانده روس ايفا كنند. در نگاه پلخانف، هر تحولي جز اين بنا بر محدوديت‌ها و عقب‌ماندگي‌هاي جامعه روس، درنهايت استبداد كهن را جايگزين استبدادي ديگر مي‌كرد. تاكيد همواره او بر اين امر كه مهم‌ترين هدف براي روسيه دستيابي بر نظامي دموكراتيك است، تا اينكه به جاي آن با اقدامي افراط‌گرايانه در كسب قدرت، استبداد تازه‌اي را جانشين استبداد تزاري كند، نشان از پيشگويي پيامبرگونه او داشت. بر اين اساس، مي‌توان گفت كه پلخانف تا آنجا كه به نظرات اساسي ماركس مربوط مي‌شود، به آنچه آموزهاي او مي‌خوانيد نزديك‌تر بود.

‌يكي از نقدهاي اساسي شما بر شبكه انضباط آهنين و تشكيل سازماني زبده از انقلابيون حرفه‌اي – به تعبير لنين – است. ايراد اين متد چه بود؟ بلشويسم با انقلاب اكتبر 1917 قدرت را در جامعه‌اي ويران پس از جنگ‌ جهاني اول 1914 – 1918 كه دچار از هم پاشيدگي اقتصادي و سياسي و هرج‌ومرج و گرسنگي و… بود در دست گرفت، بنابراين ‌بايد فكري براي كنترل اوضاع مي‌كرد.

همه چيز از همان ذهنيتي آغاز شد كه شما كنترل اوضاع مي‌ناميد. بلشويك‌ها در نخستين اقدام خود با انحلال مجلس موسسان كه انتخابات آن در فاصله كوتاهي پس از انقلاب اكتبر انجام گرفته بود، بي‌اعتنايي‌شان را به آراي عمومي و حقوق دموكراتيك اعلام كردند. با پيروزي بزرگ حزب سوسياليست‌هاي انقلابي در انتخابات و شكست حزب بلشويك، نمايندگان حزب بلشويك با ترك مجلس، آن را تعطيل كردند. حال آنكه برگزاري انتخابات و تشكيل مجلس موسسان در سال‌هاي پيش از انقلاب جزو برنامه بلشويك‌ها بود و دولت موقت كرنسكي را متهم مي‌كردند كه با تعويق انجام انتخابات، از تشكيل مجلس جلوگيري مي‌كند. با پيروزي انقلاب، لنين در آستانه گشايش مجلس موسسان گفت: «ما چون اين حماقت را مرتكب شده و به همه قول داده‌ايم اين كلوپ گپ‌زني را فرابخوانيم، مجبور هستيم امروز آن را افتتاح كنيم. اما اينكه كي آن را تعطيل كنيم، تاريخ در اين‌باره موقتا سكوت خواهد كرد.»1

مصوبات نخستين نشست مجلس موسسان مبني بر لغو مالكيت خصوصي، دعوت كنفرانس بين‌المللي صلح و اعلام تشكيل جمهوري دموكراتيك فدراتيو روسيه، نشان مي‌داد كه با وجود تبليغات بلشويك‌ها، اكثريت نمايندگان مجلس مدافعان تزار و بورژوازي روس نبودند و به سوسياليسم، اگرچه نوع ديگري از آنچه بلشويسم رسالت تحققش را برعهده داشت، اعتقاد داشتند. با پايان كار نخستين نشست مجلس موسسان، بلشويك‌ها به گارد مسلحي كه وظيفه حفاظت از مجلس را برعهده داشت، دستور دادند تا روز بعد از تشكيل آن جلوگيري كند. تروتسكي نيز تعطيل مجلس را كه به فرمان لنين انجام گرفته بود، به عنوان «تشكيلاتي بيهوده و مانعي در راه اجراي سياست انقلابي»، توجيه كرد.2  مخالفت بلشويك‌ها با تشكيل دولتي ائتلافي متشكل از احزاب سوسياليست كه مورد پشتيباني شوراهاي كارگري بود، همراه با بستن مطبوعات، چاپخانه‌ها و جلوگيري از برگزاري نشست احزاب و گروه‌هاي مخالف، اقداماتي بودند كه در نخستين هفته‌ها و ماه‌هاي پس از پيروزي انقلاب اكتبر، زمينه را براي برقراري نظام تك‌حزبي در روسيه شوروي آماده كرد. برقراري نظامي كه با بازداشت و زنداني كردن سران اپوزيسيون و تعطيل احزاب، گام‌هاي پرشتابي را كه در دوران لنين با اعمال سياست سركوب طي شده بود، براي دستيابي استالين به قدرت هموار كرد.

‌از همان ماه‌هاي نخست پيروزي انقلاب اكتبر و برافتادن دولت كرنسكي، اختلاف ميان بلشويك‌ها و منشويك‌ها و اس‌– ار‌ها بروز مي‌كند. فارغ از جنبه‌هاي به قول شما اراده‌گرايانه و قدرت‌طلبانه بلشويك‌ها در انحلال مجلس و… اختلاف تحليل در اين بوده است كه بلشويك‌ها مثل منشويك‌ها باور داشتند كشور آمادگي انقلابي نداشته و عقب‌مانده است. اما برخلاف منشويك‌ها مي‌گفتند ضرورتي ندارد تا جنبش به انتظار بلوغ پيش‌شرط‌هاي انقلاب بنشيند و بايد از موقعيت استثنايي پيش‌آمده حداكثر استفاده را بكند. ایراد این نگاه در کجا بوده؟

بلشويك‌ها با زباني سخن مي‌گفتند كه براي توده‌هاي عاصي كه جز خشونت و پاسخ‌هاي ساده بر پرسش‌هاي پيچيده بديل ديگري نمي‌شناختند، ملموس و قابل فهم بود. شعار لنين در سپردن قدرت به دست شوراهاي كارگري، كنترل كارگران بر كارخانه‌ها و تقسيم زمين ميان دهقانان، اعتباري براي دولت موقت كرنسكي كه مصمم به ادامه شركت روسيه در جنگ جهاني اول بود، باقي نگذاشته بود. بلشويك‌ها كه با وعده صلح، نان، آزادي و سوسياليسم به قدرت رسيده بودند، در فاصله‌اي كوتاه پس از سقوط دولت موقت كرنسكي، مانع فعاليت اپوزيسيون، ادامه كار مجلس و دادگاه‌هاي مستقل شدند. ترور بلشويكي نه‌تنها ارزش‌هاي بورژوايي را ملغي كرد، بلكه نظام تبعيض دوره تزاري را اين بار در قالبي نوين، به نظم غالب جامعه بدل ساخت. يك ماه پس از انقلاب، با تشكيل «كميسيون فوق‌العاده سراسري براي مبارزه با خرابكاري و ضد انقلاب» (چكا) زير نظر فليكس درژينسكي، انقلابي لهستاني كه سال‌هايي طولاني از عمرش را در زندان‌هاي تزار گذرانده بود، بنياد پليس سياسي روسيه شوروي ريخته شد. درژينسكي، يار وفادار لنين كه به داشتن انضباط آهنين شهرت داشت، خود را مدافع اعمال قهر سازمان يافته بر ضد فعالان ضد انقلاب مي‌دانست. او با تكيه بر قانون مجازات حكم اعدام كه از سوي دولت موقت كرنسكي لغو و بار ديگر به دستور لنين اجراي آن رسميت يافته بود، كار خود را آغاز كرد.

لنين نيز با پشتيباني همه جانبه خود از درژينسكي و طرح شعار «غارتگران را غارت كنيد» بر كينه و خشمي دامن مي‌زد كه در توجيه اقدامات سركوبگرانه، اعمال قهر و خشونت را به عنصر جدايي‌ناپذير نظام بلشويكي بدل مي‌كرد. تدوين قوانين حقوقي در نحوه كار دادگاه‌ها براي محكوميت اپوزيسيون، جنبه بارزي از اين كوشش به شمار مي‌آمد. او در نامه‌اي به خطاب به كورسكي، كميسار دادگستري نوشت: «به عنوان تكميل گفت‌وگويي كه داشتيم، طرح يك بند اضافي قانون جزا را برايتان مي‌فرستم… انديشه اصلي كه اميدوارم روشن باشد، تكيه بر وفاداري اساسي و سياسي بر حقيقت است ـــ و نه‌تنها نوعي محدوديت قضايي آن ـــ بايد نظريه‌اي را طرح كرد كه در جوهر خود توجيه‌گر ترور و ضرورت آن بوده و حدود و انگيزه آن را روشن كند. دادگاه موظف نيست ترور را از ميان بردارد. دادن چنين قولي فريب و خودفريبي است… معناي عملي ديكتاتوري چيز ديگري نيست جز حاكميت غيرمحدودي كه به هيچ قانوني تكيه نداشته، از سوي هيچ روشي محدود نشده و به قهر تكيه دارد.» بر همين پايه از سپتامبر 1918 به (چكا) اجازه داده شد، احكام اعدام را بدون مراجعه به دادگاه‌هاي انقلابي عملي كند.3

اكنون رسيده‌ايم به دوراني كه تصفيه‌هایي در دوران حزب بلشويك آغاز مي‌شود. به نظرتان چرا حزب با سرعت به دوقطبي كردن فضا در درون خود مي‌پردازد و شروع به تصفيه نيروهاي – حتي اندكي – معترض مي‌كند؟ شما معتقديد اپوزيسيون بلشويكي در مبارزه‌اش عليه رهبري حزب در چارچوب همان نظام و قراردادهايي باقي‌ماند كه بر ضدشان – در انقلاب اكتبر – قد علم كرده بود. و اين يعني سزاي باور كوركورانه و ايمان خرافي به تئوري‌هاي اقليتي كه حزب را همه چيز مي‌دانستند. اين خطاي استراتژيك همه نيروهاي حزبي چون تروتسكي، رادك و ديگران بود. پرسشم اينجاست كه چرا در تشكيلات و كادرهاي حزب، توان اپوزيسيون مدام كمتر مي‌شد و نيروهاي حزبي از سرنوشت يكديگر عبرت نمي‌گرفتند؟ چنانكه مثلا تروتسكي هم بعد از مرگ لنين اسير بسياري از قوانيني شد كه خودش به آنها رأي اعتماد داده بود.

در حزب بلشويك جايي براي مفاهيمي چون سرنوشت و عبرت در نظر گرفته نشده بود. لنين و يارانش وظيفه‌اي والا و مقدس براي خود قايل بودند. وظيفه‌اي كه باید با ايجاد تمدني نوين، تاريخ را بي‌آنكه ترحمي در ميان باشد به پيش ببرد. براي آنان نسبيتي در كار نبود. آن كه خرد بلشويكي را نمي‌پذيرفت، بايد از ميان برداشته مي‌شد. يك سال پس از انقلاب، مارتين لاتسيس، يكي از معاونان درژينسكي و رييس (چكا) در اوكراين در مقاله‌اي با عنوان «ترور سرخ» در توصيف چگونگي نحوه كار دادگاه‌هاي انقلاب كه برپا شده بود، نوشت: «ما بر ضد تك تك افراد نمي‌جنگيم. ما بورژوازي را به عنوان يك طبقه نابود مي‌كنيم. در بازجويي در پي يافتن مدرك نيستيم تا نشان دهد متهم در فكر و عمل بر ضد قدرت شوراها دست به فعاليت زده است. نخستين پرسشي كه بايد طرح شود، چنين است: متهم به كدام طبقه تعلق دارد؟ داراي چه سابقه‌اي است؟ شغل و تحصيلاتش چيست؟ اينها پرسش‌هايي هستند كه ‌‌بايد سرنوشت متهم را روشن كنند. اين است ماهيت و معناي واقعي «ترور سرخ»4

ديري نپاييد كه با گسترش دامنه ترور و خشونت، آخرين سنگرهاي اپوزيسيون نيز به تسخير تنها حزب حاكم درآمد و رهبران آن كه ساليان سال، همگام با لنين در روسيه و مهاجرت با تزار مبارزه كرده بودند، خود را در زندان و تبعيد، يا مهاجرتي ناخواسته يافتند. اكنون كه حزب بلشويك با چيرگي بر اپوزيسيون مانع بزرگي را از سر راه برداشته بود، درصدد بود تا زمينه‌هاي ممنوعيت اپوزيسيون در درون حزب را نيز بر اساس محكمي استوار كند. مصوبات دهمين كنگره حزب در مارس 1921 كه همزمان با سركوب قيام كرونشتات به تصويب مي‌رسيد، رسميت بخشيدن به چنين روندي بود. با تصويب دو قطعنامه سياسي و تشكيلاتي در اين كنگره، بر هرگونه فعاليت اپوزيسيون در درون حزب خط بطلان كشيده شد. از آن پس، تشكيل هر نوع فراكسيون در حزب چون مانعي در راه يگانگي و وحدت تلقي شده و به عنوان وسيله‌اي در خدمت دشمنان انقلاب و ساختمان سوسياليسم تلقي شد. از آن پس حزب مختار بود در حفظ وحدت آهنيني كه ضرورت بي‌چون و چراي ساختمان سوسياليسم خوانده مي‌شد، هر مقاومتي در برابر مشي رسمي را در درون خود نيز درهم شكند. رادك، عضو برجسته حزب درباره قطعنامه‌اي كه به ابتكار لنين براي ممنوعيت تشكيل فراكسيون در حزب به كنگره تقديم شد، گفت: «روشن نيست كه اين تصميم چگونه تحقق يافته و چه مشكلاتي را به همراه خواهد داشت. اما رفقايي كه اين قطعنامه را پيشنهاد مي‌كنند، معتقدند چون شمشيري است كه بر ضد مخالفان نشانه گرفته شده باشد. من با وجود اينكه به اين قطعنامه راي موافق دادم، احساس مي‌كنم اين شمشير مي‌تواند بر ضد ما نيز به كار گرفته شود. اما با وجود اين، از آن دفاع مي‌كنم… در چنين لحظه‌اي بي‌تفاوت است كه اين شمشير بر ضد چه كسي مي‌تواند نشانه گرفته شود. در چنين لحظه‌اي ضروري است اين تصميم گرفته شده و اعلام شود: بگذار كميته مركزي در لحظه خطر چنانچه ضروري تشخيص داد، شديدترين تصميمات را بر ضد بهترين رفقا به كار ببندد. آنچه مهم است، مشي روشن كميته مركزي است. بهترين رفقا نيز مي‌توانند اشتباه كنند. اما اين به اندازه خطر نوساناتي كه با آن روبه‌رو هستيم، اهميت ندارد.»5

بر چنين زمينه‌اي، بلشويسم كه با برقراري نظام تك‌حزبي بر اپوزيسيون چيرگي يافته و با پيروزي در جنگ داخلي، به استحكام مواضع خود دست يافته بود، اينك هر نوع مقاومتي در درون حزب را نيز سركوب مي‌كرد. براي لنين و يارانش هنگامي كه برخورد آرا و عقايد را در خارج از صفوف حزب ممنوع كرده بودند، راهي باقي نمي‌ماند تا آن را در درون خود حفظ كنند. حزب وظيفه داشت به نام دفاع از دستاوردهاي انقلاب و مبارزه با هر آنچه وحدت و يكپارچگي‌اش را به مخاطره مي‌افكند، از هيچ اقدامي فروگذار نكرده و در تحقق اين هدف، كمترين تزلزلي به خود راه ندهد. پس هنگامي كه حزب از درون نيز خود را در معرض مخاطره و تزلزل ديد، راه ديگري جز ممنوعيت، اعمال خشونت و سركوب نمي‌شناخت. ديگر براي رهبري حزب، پذيرش جهان‌بيني ماركسيسم و برنامه و خط‌مشي كنگره به تنهايي نشانه وفاداري شمرده نمي‌شد. از آن پس هر اقدامي مي‌توانست با استناد به قطعنامه ممنوعيت تشكيل فراكسيون در حزب، اقدامي مخرب تلقي شده و دشمني با انقلاب و سوسياليسم شناخته شود. اپوزيسيون با تاييد اين قطعنامه و ضرورتي كه رادك از آن سخن رانده بود، تسليم مقدرات راه بي‌بازگشتي شد كه معناي خود را در انحصارطلبي و تفتيش عقايد بازمي‌يافت؛ تسليم به مقدرات راه بي‌بازگشتي كه تروتسكي آن را هنگام پشتيباني از قطعنامه لنين در كنگره، اصل جاوداني «خطاناپذيري» حزب معنا كرده بود. گويي براي او، رادك و شمار ديگري از سرآمدان انقلاب، راه ديگري جز تسليم در مقابل «سرنوشت» باقي نمانده بود؛ سرنوشتي كه با تكيه بر حقانيت حقيقتي مطلق، آينده اپوزيسيون در درون حزب را نيز رقم زد. سرانجام تروتسكي و رادك، چون شمار بي‌شماري ديگر، كرنش و تسليم در برابر مقدرات راه بي‌بازگشتي بود كه با انقلاب بلشويكي هموار شده و در خشونت و ترور نظام استاليني هستي يافته بود. ديگر حتي همراهي و همگامي با لنين، تحمل زندان، شكنجه و تبعيد در سال‌هاي پيش از انقلاب، شركت در جنگ داخلي و كسب افتخار در عرصه نبرد با ضد انقلاب يا تكيه بر مسند قدرت در عالي‌ترين مراجع حزب و دولت، هيچ يك مصونيتي در برابر خشونتي كه با نام استالين عجين مي‌شد، ايجاد نمي‌كرد. گويي اين سازمان انقلابيون حرفه‌اي لنين بود كه با گام‌هاي استوار به سوي بازداشتگاه‌هاي استاليني پيش مي‌رفت. رادك در ميان بازداشت‌شدگان بود. گويي حكم جلب او در دهمين كنگره حزب كمونيست شوروي به تصويب رسيده بود؛ حكمي كه او خود به آن راي اعتماد مي‌داد.

به قول آقاي بهروز در كتاب شورشيان آرمانخواه بي‌ترديد بازخواني وقايع سياسي – اجتماعي پس از انقلاب اكتبر روسيه و به قدرت رسيدن بلشويسم در آن كشور تحت رهبري لنين، اساسي‌ترين و بيشترين تاثير را در ميان نيروهاي چپ ايراني حدفاصل سال‌هاي 1300 تا 1362 خورشيدي گذاشته است كه بساط آخرين تشكيلات چپ ماركسيستي در ايران برچيده شد. بنابراين ادامه گفت‌وگو با شما را در دو بعد پي خواهم گرفت؛ نخست از منظر يك مدافع فرضي بلشويسم – كمونيست روسي – و ديگر از منظر يك فرد حقيقي كه با آراي شما و تحليل تاريخي‌تان از انقلاب اكتبر موافق است. شايد از اين رهگذر بتوان به ارزيابي موشكافانه‌تري نسبت به انقلاب اكتبر دست يازيد. شما در پايان‌بندي كتاب از انحصارطلبي انقلابي تا سركوب دولتي كه مربوط است به حدفاصل سال1917 تا مرگ لنين و قدرت گرفتن استالين، ميان لنين و استالين حلقه مفقوده‌اي لحاظ نمي‌كنيد و استالين را پيامد منطقي لنين مي‌دانيد. معتقديد استالينيسم محتمل‌ترين راه ممكن براي تغيير و‌گذار از دوره لنين در شوروي آن روزگار بوده و بحران دهه 1920 روسيه را عاملي مي‌دانيد كه اين احتمال را به يقين تبديل كرد يعني همان چيزي كه شما آن را يگانگي ميان تئوري لنيني و پراتيك استاليني مي‌خوانيد. لطفا در اين‌باره توضيح بدهيد؟

با توصيفي كه درباره سرانجام تشكيلات‌ چپ در ايران به آن اشاره شده است موافق نيستم. اما حتي اگر آن تلقي را نيز بپذيريم، دقيق‌تر آن است كه گفته شود، «بساطي را بر چيدند»، چرا که اگر جز اين بود، كسي به اختيار خود صحنه را ترك نمي‌كرد. باري، آنچه به پرسش شما درباره يگانگي ميان تئوري لنيني و پراتيك استاليني مربوط مي‌شود، توجه به این نكته است كه بررسي تاريخ شوروي در نخستين سال‌هاي پس از پيروزي انقلاب اكتبر نشان مي‌دهد شرايطي كه زمينه به قدرت رسيدن استالين را فراهم كرد، در دوران حيات لنين تكوين يافته بود. چنانچه در آن كتاب نيز به آن پرداخته‌ام، لنين به مثابه بنيان‌گذار بلشويسم نظمي را سامان داد كه تكيه بر ترور را به عنوان عاملي تعيين‌كننده در دستيابي به سوسياليسم يا آنچه سوسياليسم تلقي مي‌شد، اجتناب‌ناپذير مي‌شمارد. پيام منطقي چنين رويكردي،‌ گذار از شقاوتي به شقاوتي ديگر بود؛ شقاوتي كه تداوم خود را در تطابق تئوري لنيني با پراتيك استاليني باز مي‌يافت. استالينيسم در چارچوب ايدئولوژيك و نظم اجتماعي ويژه‌اي ساخته و پرداخته شد كه بنيان آن با ايجاد نظام تك‌حزبي و كيش شخصيت در انقلاب اكتبر شكل گرفته، با سركوب اپوزيسيون ريشه دوانده و در جنگ داخلي استحكام يافته بود. آنچه به شخصيت لنين و استالين در پي‌ريزي و تداوم اين نوع‌گذار و تحول كه سوسياليسم واقعا موجود نام گرفت مربوط مي‌شود، آن است كه آنها با وجود تفاوت در چگونگي اعمال ديكتاتوري با رشته‌هايي به يكديگر پيوسته‌اند. لنين آينه شرايط عقب‌مانده روسيه، سنت‌ها و محدوديت‌هاي آن بود و بنياد انديشه ماركس را در قالب تنگ جامعه‌اي گنجاند كه از لحاظ صنعتي رشد نيافته و از نظر فقدان بنيادهاي دموكراتيك، در استبداد ديرپاي تزاريسم ريشه داشت. استالين نيز به مثابه يك پديده، تنها با اتكا بر ايدئولوژي حزب قابل توضيح نيست. درك مهجور او از چگونگي پديده‌هايي چون خدمت و خيانت يا دوستي و وفاداري، برخاسته از تربيتي بود كه حضور دايمي قهر و خشونت را به راز بقا در روستاي روسيه بدل كرده و بر شخصيت او و يارانش شكل مي‌بخشيد؛ عنصري كه بي‌گمان در چگونگي اعمال ترور و گسترش دامنه آن نقشي قاطع داشت. در چنين زمينه‌اي، با اعمال محدوديت در سياست اقتصادي نوين (نپ) و ممنوعيت تشکیل فراكسيون‌ها در كنگره دهم حزب كه هر دو به ابتكار لنين رخ داد، بناي اساسي‌ترين زمينه‌هاي رژيم استاليني در زمينه اقتصاد و سياست فراهم آمد؛ اقتصاد و سياستي كه با برچيدن بازار آزاد و تبعيد و كشتار اعضا، كادرها و رهبران حزب در دوران استالين به سرانجامي محتوم رسيد. از اين ديدگاه، ميان بنيان‌گذار نظام سوسياليسم واقعا موجود و جانشينش، ميان روياي لنينيسم و كابوس استالينيسم حلقه مفقوده‌اي وجود ندارد.

‌آيا اقتدارگرايي لنينيستي و استالينيستي اساسي‌ترين ريشه‌هايش را از شرايطي كه نام برديد، مي‌گرفت يا دلايل ديگري نيز وجود داشت. به نظر شما گسترش سركوب سياسي و تنگنا‌هاي اجتماعي كه از همان آغاز حكومت لنين آغاز شد و در دوران استالين به اوج خود رسيد و به لحاظ سلبي چقدر ريشه در سياست اقتصادي نوين (نپ) و هراس از ميدان دادن به سرمايه خصوصي و نفوذ عناصر غيرسوسياليستي به جامعه كارگري داشت؟

پاسخ به اين پرسش را با آنچه در كتاب سال‌هاي گم‌شده: از انقلاب اكتبر تا مرگ لنين (1924-1917) به آن پرداخته‌ام، دنبال مي‌كنم.6 در نخستين سال‌هاي پس از پيروزي انقلاب اكتبر، رهبران شوروي اقدامات گسترده‌اي را در راه برقراري رابطه مجدد با جهان سرمايه‌داري كه در پي انقلاب و تكيه حزب بر سياست صدور انقلاب جهاني قطع شده بود، آغاز كردند. اين اقدام همزمان با رشد بحران در اقتصاد جهاني، با محدوديت‌هايي همراه بود و بر عمق بحران در جامعه شوروي افزود. عقب‌ماندگي ديرپاي جامعه روس و باورهاي اراده‌گرايانه بلشويسم مبني بر ايجاد تحول سريع در‌گذار به تمدن صنعتي، هر اقدامي را در اين عرصه به اشكال استبدادي آلوده مي‌كرد. فقدان مكانيسم‌هاي بازار و رقابت آزاد خود زمينه‌هاي ديگري بودند كه بر اشكال استبدادي تحول دامن زده و بر شتاب آن مي‌افزودند. در اين ميان، سرمايه‌گذاري در صنايع سنگين كه سوسياليسم ‌بايد بنيان‌هاي خود را بر آن استوار مي‌كرد، بنا بر عقب‌ماندگي‌هاي فني و علمي قادر نبود رشدش را بر زمينه‌هاي سودآوري بنا كند كه تحول صنعتي را از تكيه بر ابزارهاي استبدادي بي‌نياز كند. تحولي كه بنا بر كمبود انباشت سرمايه و تكنيك مدرن، به اجبار بر اعمال فشار به توده‌هاي مردم تكيه مي‌كرد. در عرصه جهاني نيز، شكست انقلاب در اروپا و به ويژه آلمان، شوروي را با انزواي بيشتري روبه‌رو کرده بود. در چنين شرايطي، لنين با توجه به موقعيت بحراني اقتصاد كه بر نارضايي عمومي، اعتصابات كارگري و شورش‌هاي دهقاني دامن زده بود، به سياست اقتصادي نوين (نپ) روي آورد. اين سياست كه بر زمينه اقتصادي متعادل‌تر و قابل انطباق‌تري متناسب با امكانات اقتصادي روسيه تدوين شده بود، از دامنه شتابزدگي و تخريب كاست. اما هراس لنين و شماري از رهبران بلشويسم در آن بود كه مبادا ميدان دادن به مناسبات متكي بر بازار آزاد و امكان رشد سرمايه خصوصي، نفوذ عنصر غيرسوسياليستي را به عرصه سياست نيز گسترش دهد و از نقش اقتصاد دولتي و موقعيت ممتاز حزب بكاهد. از اين رو، با وجود گشايشي كه با اعمال سياست اقتصادي نوين (نپ) در بهبود نسبي زندگي مردم حاصل شده بود، جامعه همچنان در تلاطم و بحران قرار داشت. به اين ‌ترتيب با گسترش روزافزون دستگاه پليسي و انحصار هرچه بيشتر قدرت در دست حزب، بوروكراسي دولتي و اساس نظام تك‌حزبي نيز تقويت مي‌شد. تا آنجا كه در ادامه منطقي سياست و نظم لنيني، اين دستگاه و مناسبات استاليني بود كه شكل مي‌گرفت. مناسباتي كه در اشتراكي كردن اجباري كشاورزي و تكيه‌اي يك‌جانبه بر رشد صنايع سنگين، به شكل روزافزوني بر جنبه‌هاي استبدادي رژيم دامن مي‌زد.

بر چنين زمينه‌اي، با مرگ لنين، استالين قدرت را در دست گرفت. او با مكثي تاريخي، سياست اقتصادي نوين (نپ) را ملغي كرد و چرخش تازه‌اي را سازمان داد. از آن پس صنعتي كردن كشور كه با سوسياليسم يكسان خوانده شده بود، در كنار اشتراكي كردن كشاورزي به بهاي بي‌خانماني، تبعيد و نابودي ميليون‌ها دهقان به‌عنوان عنصر ضروري چنين تحولي، روسيه را با بحراني بي‌سابقه روبه‌رو كرد. در واقع بنيادهاي اصلي اين نوع‌گذار و تحول با چيرگي بلشويسم در انقلاب اكتبر و روي كار آمدن قشر تهي‌دستي كه با اعمال تخريب و شتابزدگي امكان هر رشدي متناسب با توانايي‌هاي جامعه را از آن سلب كرده بود، فراهم آمد. نوعي از ‌گذار و تحول كه بي‌اعتنا به قابليت‌هاي واقعي جامعه سامان يافته، بر اراده‌گرايي تكيه داشته و جامعه را از بحراني به بحراني و از تلاطمي به تلاطمي ديگر مي‌كشاند. آشوب عنصر ذاتي حاكميت در نظام بلشويكي بود و امكان ناچيزي براي‌ گذاري سواي آنچه استالينيسم نام گرفت، باقي مي‌گذاشت. استالينيسم اگرچه تنها راه تحول ممكن براي شوروي نبود، اما محتمل‌ترين آن بود. جنگ داخلي و بحران دهه 1920 ميلادي در شوروي، اين احتمال را به يقين بدل کرد.

‌لنين از هر نظر داراي شخصيتي فراتر از استالين است. او جزو معدود رهبران سياسي قرن بيستم است كه دست‌نوشته‌ها و مقالات زيادي در زمينه كمونيسم دارد و استالين سمبل كيش شخصيت در ميان نيروها و گروه‌هاي سياسي است. تازه او با كنار زدن جانشين واقعي لنين يعني تروتسكي قدرت را در روسيه بلشويكي به دست مي‌گيرد. چطور مي‌توان اين دو را با يكديگر مقايسه كرد؟ لنين در ماه‌هاي پيش از مرگش بر سر عناد با استالين قرار گرفته بود و سعي داشت با تكيه بر توان و نفوذ تروتسكي در برابر حلقه استالين، كامنوف و زينوويف بايستد.

مساله مقايسه در ميان نيست. لنين بي‌گمان تفاوت‌هاي زيادي با استالين كه در تمجيد از وي، او را «گرجي معركه» مي‌خواند، داشت. تفاوت‌هايي برخاسته از خصوصيات فردي، محيط رشد اجتماعي و عوامل ديگري كه هر يك به نوبه خود اهميت دارند. به ويژه تا آنجا به تاريخ حزب باز مي‌گردد، اختلاف ميان آنان در آخرين ماه‌ها و هفته‌هاي زندگي لنين قابل‌توجه است. اما نمونه‌هاي ديگري از اختلاف در خصوصيات شخصيتي را مي‌توان ميان لنين و ساير رهبران بلشويسم نيز يافت كه در عين اهميت، پاسخي به پرسشي كه پيش مي‌كشيد، نمي‌دهد. پس آنچه اهميت دارد، نه اختلاف در تفاوت‌ها و ويژگي‌هاي شخصيتي كه بي‌گمان غيرقابل انكارند، بلكه كاوش در مناسبات اجتماعي و بنيان‌هاي نظامي است كه با وجود تفاوت‌هاي ميان كارگزارانش، تداوم حاكميت گروهي معدود را تامين مي‌كند كه به نام طبقه كارگر بر مسند قدرت تكيه دارد. نظامي كه اگرچه به نام آزادي، سوسياليسم و رهايي طبقه كارگر از اسارت به ميدان آمده است، اما در فاصله‌اي كوتاه خود را در چنبره نارضايي عمومي، اعتصابات كارگري و شورش‌هاي دهقاني گرفتار مي‌بيند. در چنين موقعيتي، هنگامي كه نخستين نشانه‌هاي ثبات سياسي حاصل از پيروزي بلشويسم در جنگ داخلي اميدهاي تازه‌اي را برانگيخته است، بيماري رشديابنده لنين به بحران تازه‌اي دامن مي‌زند. بحراني كه مجالي براي دخالت فعال او در سياست‌هاي جاري باقي نگذاشته و رقابت يارانش را براي جانشيني وي به موضوع روز بدل مي‌كند. آنچه به نقش تروتسكي در مقام جانشين واقعي يا بالقوه لنين بازمي‌گردد، نكته‌اي است كه با توجه به قابليت‌هاي وي مورد تاييد مورخان تاريخ شوروي قرار گرفته است. استالين اگرچه در سال‌هاي آخر زندگي لنين قدرت زيادي كسب كرده بود، اما در مقايسه با تروتسكي هنوز از اعتبار چنداني برخوردار نبود. در اين زمينه، اختلافات رشد‌يابنده لنين با وي كه در وصيت‌نامه لنين نيز انعكاس يافت، داراي اهميت است. اختلافي كه اگر تروتسكي به معناي آن پي برده بود، مي‌توانست در سرانجام نبرد قدرت به سود او نقشي اساسي ايفا كند. در آخرين روزهاي دسامبر 1922، لنين در بستر بيماري مطالبي را با عنوان «خطاب به كنگره» به منشي خود ديكته كرد كه بنا بود مشي سياسي و روند عمومي كنگره سيزدهم حزب را كه او به دليل بيماري توانايي شركت در آن را نداشت، تعيين كند. اين نوشته كه به وصيت‌نامه لنين شهرت يافته است، حاوي چاره‌جويي‌هاي او براي خروج از بحران، جلوگيري از انشعاب و ارزيابي از شخصيت مهم‌ترين رهبران حزب است. درباره اين نامه كه در آغاز تنها چند نفر از جزيياتش آگاهي يافتند، مطالب زيادي نوشته شده است. همين قدر گفته شود كه در ماه می 1924، چهار ماه پس از مرگ لنين، وصيت‌نامه او براي نخستين‌بار در پلنوم كميته مركزي حزب خوانده شد. تا آن تاريخ جز همسر و منشي‌هاي لنين كسي از وجود آن اطلاع نداشت. به پيشنهاد زينوويف، عضو دفتر سياسي از چاپ وصيت‌نامه جلوگيري شد و رهبران حزب تصميم گرفتند از طرح آن در كنگره خودداري كنند. از آن پس، وصيت‌نامه لنين چون سندي جنايي تلقي شد كه در دست داشتن آن با تبعيد و زندان برابر بود. تا سال‌ها پس از مرگ لنين، هيچ يك از اعضاي برجسته دفتر سياسي و كميته مركزي حزب كه نامي از آنها در وصيت‌نامه به ميان آمده بود، تمايلي به انتشار آن نداشتند، چراكه هر يك مورد انتقاداتي جدي قرار گرفته بودند. سرانجام وصيت‌نامه لنين در سال 1927 در فرانسه انتشار يافت و به بحث‌هايي كه درباره نبرد قدرت در حزب كمونيست شوروي و مساله جانشيني لنين جريان داشت، دامن زد. اما آنچه به گفت‌وگوي ما در اين‌باره باز مي‌گردد، دريافت اين واقعيت است كه چاره‌جويي‌هاي لنين براي چيرگي بر بحران در حزب، در چارچوب همان قراردادها و مناسباتي بود كه خود عامل ايجاد بحران بودند. پيشنهاد اضافه كردن شمار كارگران بر جمع كميته مركزي و شركت آنان در نشست‌هاي دفتر سياسي كه در وصيت‌نامه به عنوان عاملي براي استحكام وحدت و جلوگيري از رشد بوروكراسي در حزب پيش كشيده شده بود، فاقد هر نوع كارآيي بودند. تكيه بر نكات منفي اعضاي برجسته رهبري حزب و قراردادن يكي در برابر ديگري، اين گمان را برمي‌انگيخت كه هيچ يك قابليت هدايت حزب را در آينده ندارد؟ به ويژه آنكه، لنين با وجود برشماردن ويژگي برجسته هر يك از آنان، جانشيني نيز براي خود تعيين نمي‌كرد؟ آيا او با تكيه بر ويژگي‌هاي منفي آنان قصد خوار كردن‌شان را داشت؟ آيا از دست دادن سلامتي‌اش فرصتي باقي مي‌گذاشت تا به‌درستي درباره همه اينها بينديشد و به نتيجه‌اي مطلوب دست يابد؟ نتيجه‌اي كه با برشماردن ويژگي‌هاي منفي يارانش، جز آنكه آنها را با هم متحد سازد تا از انتشار وصيت‌نامه جلوگيري كنند، حاصل ديگري نيز دربرداشته باشد؛ بي‌گمان ارزيابي از آنچه لنين در وصيت‌نامه خود عنوان كرده است، جنبه‌هاي مهمي از آنچه را كه بنيان‌گذار بلشويسم در آخرين نوشته خود پيش كشيده، آشكار كرده و بر چگونگي روند نبرد قدرت در حزب پرتو مي‌افكند. اما وصيت‌نامه لنين و چاره‌جويي‌هاي او ، ما را با واقعيت ديگري نيز روبه‌رو مي‌كند. واقعيت نظامي كه تعيين سرنوشتش نه در اختيار توده‌هاي مردم، شوراهاي كارگري و دهقاني يا حتي كميته مركزي و دفتر سياسي حزب، بلكه در گرو چاره‌جويي‌هاي رهبري است كه در بستر مرگ، ظاهرا در جست‌وجوي جانشيني درخور و يافتن راهي براي چيرگي بر بحران است. مناسبات قدرت در چنين نظامي، بيش از آنچه به حكومت شوراها شبيه باشد، به روسيه تزاري شباهت داشت.

بايد اشاره كرد كه آنچه به كيش شخصيت لنين بازمي‌گردد نيز با انقلاب اكتبر آغاز و در فاصله بيماري او رشد كرد. نخستين بار در سال 1923 كامنوف، زينوويف و استالين از عبارت لنينيسم به عنوان وسيله‌اي براي نشان دادن گرايش‌هاي «ضدلنيني» تروتسكي، سخن به ميان آوردند. موسسه‌اي نيز براي گردآوري و انتشار آثار لنين در همين سال آغاز به كار كرد. ديري نپاييد كه تصاوير او صفحات روزنامه‌ها و ديوار ساختمان‌هاي عمومي و معابر را پوشاند. ديگر همه جا سخن از كار و تلاش خستگي‌ناپذيرش در راه نيكبختي بشريت در ميان بود. در بسياري از ادارات و كارخانه‌ها، قسمتي را كه «گوشه لنين» نام داشت، به محلي براي به نمايش گذاردن پيشرفت‌هايي كه حاصل دستاوردهاي او بود، اختصاص دادند. حتي پس از بهبودي موقتي او پس از سكته دوم، از توانايي شگرفش در چيرگي بر بيماري سخن گفتند. با مرگ او، خيابان‌ها و موسسه‌ها به نامش نام‌گذاري شد و پتروگراد به لنينگراد تغيير نام يافت. بر چنين روالي، در كنار نام‌هايي چون لنينسك و اوليانوفسك، اسامي خدايان كوچكي چون تروتسك، زينوويفسك و ديگران را بر ميدان‌ها و شهرها نهادند. مغز لنين را در انستيتويي كه به نام او خوانده مي‌شد، مورد آزمايش قرار دادند. اقدامي براي اثبات نبوغ بنيان‌گذار نظامي كه بنيادش بر تازيانه استوار بود. بعدها همين روش در مورد جسد گوركي، ماياكوفسكي، كي رف، كالينين، ايزنشتين و استالين به كار رفت. مغز آنها نيز در محلي كه «انستيتوي مغزها» نام گرفت، نگهداري شد.7 كائوتسكي از رهبران سوسيال دموكراسي آلمان، تشريفات مراسم تشييع جنازه لنين را به تشريفات تشييع جنازه دالايي لاما تشبيه كرد و آن مراسم را نشاني از خودنمايي چهره بربرمنشانه و آسيايي بلشويسم خواند؛ اقدامي كه با موميايي كردن جسد لنين، كوشش در راه جاودانه كردن بنيان‌گذار بلشويسم را تداعي مي‌كرد.

مسعود رفیعی‌طالقانی‌ mass.rafi@gmail.com

سرشت و سرنوشت بلشویسم. لنینیسم و استالینیسم در گفتگو با حمید شوکت

به‌بهانه سالروز تولد استالین

ضمیمه روزنامه شرق، شماره 1408. شنبه 12 آذر 1390

http://sharghnewspaper.ir/Page/Vijeh/90/09/12/1

http://sharghnewspaper.ir/Page/Vijeh/90/09/12/23

http://sharghnewspaper.ir/Page/Vijeh/90/09/12/24

http://sharghnewspaper.ir/Page/Vijeh/90/09/12/25

http://sharghnewspaper.ir/Page/Vijeh/90/09/12/26

http://sharghnewspaper.ir/Page/Vijeh/90/09/12/27

————————————-

1- Michail Heller, Alexander Neukirch. Geschichte der Sowietunion I, 1914-1918, 37, Oskar Anweiler, Die Rätebewegung in Ruβland 1905-1921, 261-273

2-Brauch, Knei-Paz. The Social and Political Thought of Leon Trozki, 250. Leon, Trozki, Stalin,  341-342,   Toni Clief, Staatkapitalismis in Russland: Eine marxsistische Analyse, 169-170

3-Louis Fischer, Das Leben Lenins, Bd.II, S.953-954,l. Charles Bettelheim, Class Struggle in the USSR:First Period1917-1923, 284

4- Jörg Babrowski, Der rote Terror: Die geschichte des Stalinismus, 38-39

5-Robert V.Daniels, Das Gewissen der Revolution: kommunistische Opposition in der Sowjetunion, 182

6- این کتاب در ایران با عنوان سالهای گمشده. از انحصارطلبی انقلابی تا سرکوب دولتی توسط انتشارات اختران منتشر شده است

7- Orlando Figes. Die Tragödie eines Volkes: Die Epoche der russischen Revolution 1891-1924, 851