جنبش چپ، حکايت اين نسل بر بادرفته

جنبش چپ، حکايت اين نسل بر بادرفته.

پيش از پرسش درباره اينکه چه نيازي است به نقد چپ، شايد بهتر باشد اين سوال را مطرح کنيم که منظور ما از چپ چيست؟ اين چپي که شکست خورده و ناکامش مي دانيم چگونه چيزي بوده است؟ چپ ايراني با چپ جهاني چه شباهتي داشته است؟ آيا منظورمان از چپ سوسياليسم است يا مارکسيسم؟ يا کمونيسم روسي؟ آيا امروز مي توانيم براي نقد سوسياليسم، از نقد چپ ايراني شروع کنيم و آن را مترادف استالينيسم بدانيم و نسخه سوسياليسم را بپيچيم؟ شايد اين کار جذابيت بيشتري داشته باشد که هميشه قالب ريزي هاي ساده انگارانه کوتاه ترين و ساده ترين روش بوده است اما اگر بخواهيم اندکي از سطحي نگري فاصله بگيريم ناچاريم به تدقيق درست مفاهيم و جريانات سياسي پيرو آن مفاهيم بپردازيم. در آن صورت ديگر مجاز نيستيم سرگذشت چپ گرايي در ايران را به سطح دعواهاي داخلي سران حزب توده يا خودخواهي ها و توهمات اعضاي سازمان انقلابي اين حزب تقليل دهيم. در آن صورت بخش عظيمي از تحصيلکرده ها و آرمان خيل عظيمي از مردمي که در راه اين آرمان جان باختند را فاکتور گرفته ايم و بي هيچ دليل علمي و اخلاقي آنها را به کناري نهاده ايم. لذا در ابتداي مباحث اين هفته بايد يک نکته مهم و اساسي را روشن سازيم که سرنوشت چپ در ايران، با سرنوشت حزب توده گرهي باز نشدني خورده است و سرگذشت و ماهيت حزب توده نيز به علت سرسپردگي سران اين حزب به کمونيست هاي شوروي با ويژگي هاي چپ استالينيستي قرابت وثيقي يافته است. حال بايد روشن سازيم آيا مارکسيسم روسي که منبع اصلي ارتزاق چپ هاي ايراني بوده است ارتباطي به مارکسيسم و سوسياليسم در معناي اصلي آنها دارد يا خير؟ روايت ساده داستان اين است که مارکسيسم بنا نهاده شده بر طبقه کارگري که در يک جامعه سرمايه داري وجود دارد در سرزمين سردسير روسيه به قدرت مي رسد، سرزميني که هنوز از مرحله فئودالي به مرحله بورژوايي گذر نکرده و چيزي به اسم طبقه کارگر در آن معنايي که مورد نظر مارکس بود وجود ندارد. و چون طبقه کارگري در کار نبوده تا تاج ديکتاتوري پرولتاريا را بر سر نهد لاجرم حزب کمونيست شوروي از جانب آن اعمال ديکتاتوري مي کرد. اين چند جمله اخير اگر مصداق تاريخي نداشت يک طنز درجه سوم هم به حساب نمي آمد اما به مرور به يک مساله علمي طراز اول تبديل شده است. حال آنچه براي ما مهم است اين است که چيزي که از مرزهاي کشور ما عبور کرد اين نسخه و حتي بدتر از آن، صورتک پيش ساخته اين نسخه جعلي بود. و اگر ما امروز از چپ در ايران سخن مي گوييم از اين نسخه پيش ساخته است که حرف مي زنيم نه از سوسياليسم و حتي مارکسيسم در معناي اصيل کلمه، که عدالت خواهي آرماني است که با بشر به دنيا مي آيد و با استالين به گور نمي رود. استالين با هوشمندي بسيار عبارت مارکسيسم- لنينيسم را برگزيد که خط تيره ميان اين دو کلمه بيش از خود آنها اهميت پيدا کرد. منظور او از اين خط اين نبود که مارکسيسمي مي تواند وجود داشته باشد که لنيني نباشد بلکه قصد او نشان دادن صورت تکامل يافته مارکسيسم با اين پسوند بود. بعد از آن هرچه رفت حکايت فرصت طلبي ها و قدرت طلبي هاي آدم هايي است که براي موجه نشان دادن خود جملاتي از مارکس به عاريت مي گرفتند و مارکس در اين ساختار تنها چيزهايي را مي توانست گفته باشد که حزب کمونيست شوروي درست تشخيص مي داد و فهم اين ويژگي و بي ارتباطي آن با آموزه سوسياليسم حداقل براي ما نمي تواند زياد دشوار باشد. اگر امروز در دايره المعارف هاي سياسي مهم ترين ويژگي استالينيسم را «کيش شخصيت» مي دانند ما به خوبي آموخته ايم که اين ويژگي فقط مختص استالينيسم نيست. در پرونده اين هفته انديشه سياسي تلاش کرديم سوال هاي واحدي را با افراد متفاوتي که در اين حوزه صاحبنظر به شمار مي آيند در ميان بگذاريم.

حميد شوکت نويسنده کتاب‌های «نگاهي از درون به جنبش چپ ايران» است که با اين کتاب جامعه فکري ما را با شکل جديدي از تاريخ نگاري آشنا ساخت. اين نوع تاريخ نگاري او ديگر توسط هيچ فرد ديگري تکرار نشد. شايد براي اينکه کسي مانند او بر موضوع انتخابي اش چنين اشرافي نداشت. وي در آخرين کتاب خود که گفت وگو با محسن رضواني است توهم آلود بودن کاخ هايي که اين نسل براي خود ساختند را با بي رحمي خود تاريخ نمايان مي سازد و محسن رضواني را در دادگاهي مي نشاند که در آن هيچ هيات منصفه يي نمي تواند راي محکوميت يا تبرئه رضواني و هم قطارانش را صادر کند. کتابي به دردناکي خود واقعيت.

فرجام جزم انديشي

حميد شوکت در سال 1327در تهران به دنيا آمد و 1346به امريکا رفت. او در آنجا هنگام شرکت در مبارزاتي که بر ضد جنگ ويتنام شکل گرفته بود به جريان سياسي چپ پيوست و به عضويت در سازمان دانشجويان ايراني در امريکا و کنفدراسيون جهاني درآمد. شوکت در آستانه انقلاب به ايران بازگشت. نخستين کتاب وي که «زمينه هاي گذار به نظام تک حزبي در روسيه شوروي» نام داشت، بيش از بيست سال پيش منتشر شد. محرک او در نوشتن اين کتاب، ريشه يابي در باورهاي تئوريک و تفکر استبدادي و انحصارطلبانه سوسياليسم اردوگاهي بود که بر انديشه و کردار چپ سنتي در ايران تاثير غيرقابل انکار باقي گذاشته بود. کتاب ديگر شوکت که چند سال بعد تحت عنوان سال هاي گمشده، از انقلاب اکتبر تا مرگ لنين انتشار يافت، ارزيابي همه جانبه تر نويسنده پيرامون چگونگي شکل گيري و رشد انديشه هاي انحصارطلبانه و استبدادي در مارکسيسم روسي و نقش لنين در پايه ريزي و تکوين آن به شمار مي رود. او در بررسي تاريخ جنبش چپ ايران با چهار تن از رهبران اين جنبش به گفت وگو پرداخت. اقدام به اين نوع گفت وگوها و انتخاب اين روش در ارائه و بازبيني رويدادهاي تاريخي، بياني ويژه و قالبي نو در طرح مسايل اجتماعي به شمار مي آيد که انجام آن در ايران نخستين بار به ابتکار حميد شوکت صورت گرفته است. حاصل اين گفت وگوها که بيست سال پيش در کتابي تحت عنوان نگاهي از درون به جنبش چپ ايران آغاز شد، بررسي گوشه هايي از تاريخ جنبش چپ از زبان رهبران آن و تصوير آرمان و توهمي است که سرنوشت کوشندگان اين جنبش را رقم زده است. حميد شوکت با نگارش اين کتاب ها جامعه فکري ايران را با نوع بديعي از تاريخ نگاري آشنا ساخت. علاوه بر اين، شوکت کتابي نيز پيرامون تاريخ جنبش دانشجويان ايران نوشته است تحت عنوان کنفدراسيون جهاني، از آغاز تا انشعاب که انتشار يافت. اين کتاب، تاريخ جنبش دانشجويي ايران در خارج از کشور از سال هاي پس از جنگ دوم جهاني تا آستانه انقلاب در ايران است.

کاميابي و ناکامي يک جريان فکري- سياسي دقيقاً به چه معناست؟ آيا مي توان معيار قابل اندازه گيري که بتواند مورد تاييد افرادي با گرايش هاي مختلف باشد، براي آن ارائه کرد؟

در تعيين چنين معياري بايد پيشتر ويژگي هاي آن را تعريف کرد. بايد ديد آيا اصولاً درک مشترکي از آنچه معيار سنجش مي ناميم، وجود دارد يا نه؟ براي يک حزب يا جريان سياسي، موفقيت در انتخابات و تشکيل دولت، نشان پيروزي است. در همين مفهوم، اشکال گوناگون کسب قدرت سياسي را پيروزي مي شمارند حال آنکه، عدم موفقيت در انتخابات يا از دست دادن قدرت سياسي، شکست محسوب مي شود. معيار سنجش در اين عرصه در تحقق خواست هاي اعلام شده در حوزه برنامه سياسي قابل بررسي است اما آنچه شما کاميابي يا ناکامي يک جريان فکري- سياسي مي ناميد تنها در حوزه تحولات سياسي قابل بررسي نيست و مفهوم گسترده تري دارد؛ مفهومي که معيار سنجش آن را بايد در کاميابي يا ناکامي تحقق پروژه اجتماعي و ميراثي که يک جريان سياسي از نظر تاريخي بر جاي مي گذارد، مورد ملاحظه قرار داد. گاه چنين است که در پي شکست يک جريان سياسي در تحقق خواست ها و برنامه اعلام شده، هنوز ممکن است تدارکي جدي براي حضور مجدد در صحنه با موفقيت همراه شده و چه بسا اين بار، به پيروزي بينجامد. حال آنکه شکست يک ديدگاه سياسي يا مکتب فکري در عرصه نظري يا در تحقق پروژه اجتماعي به ويژه اگر در حافظه و وجدان تاريخي جامعه جايگزين شود، به سختي جبران پذير باشد. شکست نازيسم و بلشويسم، شکست هايي از اين گونه اند. شکست هايي که نه تنها در عرصه برنامه و سياست، بلکه هم در عرصه نظري و تحقق پروژه اجتماعي رخ داده اند و هم در حافظه و وجدان تاريخي جامعه، تاثيري ماندگار بر جاي نهاده اند.

جرياني که با عنوان چپ مارکسيستي در تاريخ ايران شناخته مي شود، داراي عناصر و اجزاي مختلفي است. چه ويژگي هايي ميان همه گرايش هاي مختلف آن مشترک است و چه تفاوت هايي دارند؟

وجه مشترک چپ مارکسيستي در ايران را بايد مبارزه در راه برقراري جامعه سوسياليستي دانست. در اين بيان حزب کمونيست، انقلاب اجتماعي را تحت رهبري طبقه کارگر به سرانجام رسانده و دموکراسي خلقي و در نهايت ديکتاتوري پرولتاريا را جايگزين ديکتاتوري بورژوازي مي سازد. اقدامي که راه گذار به جامعه کمونيستي بي طبقه و پايان بخشيدن به استثمار انسان از انسان را هموار مي سازد. چپ مارکسيستي در ايران با تکيه بر عدالت اجتماعي، قدرت تشکيلات و توان سازماندهي، ويژگي بارز جرياني را نمايندگي مي کرد که رهايي طبقه کارگر از ستم و استثمار را هدف اعلام شده خود قرار داده بود. در همين راستا، کوشش در راه رشد آگاهي و بهبود وضع معيشتي فرودستان جامعه، اقدامي بود که از همان آغاز فعاليت کمونيست هاي ايراني در قفقاز جاي ويژه يي را در سازماندهي کارگران مهاجر ايراني اشغال مي کرد. اين فعاليت ها که در ايران دنبال مي شد، بعدها نيز با کوشش هايي در زمينه سازماندهي کارگران و دهقانان در جريان جنبش جنگل و آنچه در نخستين سال هاي پس از جنگ جهاني اول در گيلان رخ داد، ادامه يافت. متلاشي شدن گروه اراني، پايان اين دوره از فعاليت چپ مارکسيستي به شمار مي آيد.

با اشغال ايران در شهريور 1320 و سقوط رضا شاه، امکان تازه يي براي فعاليت کمونيست ها در ايران فراهم شد و حزب توده همين کوشش را در سطح گسترده تري در عرصه سازماندهي کارگران و مبارزه اتحاديه هاي کارگري آغاز کرد. اين فعاليت ها که در زمينه هاي ديگري چون تشکل زنان و جوانان و نيز جنبش صلح دنبال شد، هر يک به نوبه خود در رشد آگاهي گروه هاي مختلف اجتماعي و نفوذ جريان چپ تاثير داشت. فعاليت هايي که تصوير روشني از ويژگي هاي چپ مارکسيستي ايران را در اين دوره از زندگي خود به دست مي دهد. پس از تيراندازي به شاه در بهمن 1327 که بهانه يي براي ممنوعيت حزب توده شد، اين تشکيلات در پيشبرد هدف هاي خود با دشواري هايي روبه رو بود تا سرانجام در پي کودتاي 28 مرداد 1332، هر امکاني براي ادامه فعاليت هاي حزبي را غيرممکن ساخت.

بعدها، به ويژه در واپسين سال هاي حکومت محمد رضا شاه، جريان هاي منشعب يا روي برتافته از حزب توده، با رويکردي تازه پا به عرصه مبارزه نهادند و در حوزه معيني، نفوذي قابل توجه يافتند. نفوذي که هرچند بنا بر گسترش دامنه استبداد مانع از ارتباط آنان با کارگران و تهيدستان جامعه بود، اما در جريان روشنفکري تاثير داشت. يکي از ويژگي هاي اين دوران، رشد گروه هاي مارکسيستي چپ مدافع چين يا پيرو راه و روش مبارزه يي بود که انقلاب کوبا و الجزاير، نمونه بارز آن به شمار مي آمد. نشانه هاي چنين گرايشي را مي توان بيش از هر چيز در گسست از رخوت و انقيادي که حزب توده متهم بدان بود، جست وجو کرد. بي پروايي و از خود گذشتگي حتي به قيمت قرباني ساختن خود، پادزهر سمومي شناخته مي شد که جنبش کارگري را به تسليم و مدارا با وضع موجود فرا مي خواند. ويژگي بارز چنين نسلي در اين عبارت خلاصه مي شد که؛ «اگر ديکتاتوري يک واقعيت است، انقلاب يک وظيفه است.»1

بر چنين زمينه يي، تمدن و ليبراليسم غرب در فساد، انحطاط و استعمار خلاصه مي شد و اراده گرايي و پرستش توده، در روشنفکر ستيزي و تقدس فقر معنا مي يافت. چپي که در نبرد بي محاباي خود با نظامي خودکامه، رويارويي با معضلات بغرنج و پيچيده را در پاسخ هاي صريح و آسان باز مي يافت و در واکنشي واژگونه به استبدادي که جريان داشت، بيش از آنکه به زندگي بينديشد، مرگ را تقدس مي کرد.

نوع سازماندهي و تشکل در ميان اين جريان تا چه ميزان قادر به توضيح رفتارهاي آنها و تصميم گيري هاي مهمي است که در مقاطع حساس گرفته اند؟

نوع سازماندهي و تشکل، آيينه يي از ذهنيت و نگرش اين جريان است که بنا بر موقعيت سياسي حاکم، اغلب در شرايط استبدادي عمل مي کرد. يکي از وجوه مهم اين نوع تشکيلات، فقدان مناسبات دموکراتيک در سطح رهبري و در بدنه سازمان است. واقعيتي که خود بازتاب مبارزه در شرايط ديکتاتوري است و به اجبار امکان چنداني براي تبادل نظر، مشورت و تدوين نظراتي را که با تکيه بر آرا و عقايدي برخاسته از فضايي دموکراتيک سامان گرفته باشد، باقي نمي گذارد. تا آنجا که خطر دائمي پيگرد و سرکوب از جانب دستگاه حاکم، ضرورت توجه به رعايت انضباطي آهنين، اطاعت از دستورات رهبري و تبعيت از مشي عمومي حزب را به اصلي اساسي در چنين جرياناتي بدل مي ساخت؛ اصلي که بي توجهي به آن، سازمان و حزب را با مخاطراتي جدي روبه رو مي کرد. از سوي ديگر، نبايد اين نکته اساسي را نيز از نظر دور داشت که ايده و ذهنيت حاکم بر مشي عمومي و برنامه نيز، بر نحوه سازماندهي و ساختار تشکيلاتي و سياسي اين نوع احزاب و سازمان ها تاثير مي گذاشتند.

با انقلاب اکتبر، جريان چپ نيز که بيش از پيش زير نفوذ عقايد و اعتبار مارکسيسم روسي قرار مي گرفت، نه تنها در عرصه تئوري و نظر، که در زمينه سازماندهي و تشکيلات نيز تحت تاثير حزب کمونيست شوروي بود. تحت تاثير نوعي از سازماندهي که در بيان لنيني آن، در تشکيل سازماني زبده از انقلابيون حرفه يي که متکي بر انضباطي آهنين بود، شکل مي گرفت. اين نوع سازماندهي از سنت هاي استبدادي جامعه روس منتج شده و با آنچه در ميان احزاب مارکسيستي اروپا که در فضايي کم وبيش دموکراتيک عمل مي کردند، تفاوتي آشکار داشت. با اعتباري که مارکسيسم روسي به ويژه در ميان جريان چپ جوامعي چون ايران کسب کرده بود، آنان نيز بيش از پيش به راه و روشي که لنين در عرصه سازماندهي و تشکيلات مبلغ آن بود، روي آور شدند. واقعيتي که نه تنها در شرايطي که مارکسيست- لنينيست ها تحت پيگرد بودند، بلکه در روزگاري که قدرت سياسي را در اختيار داشتند نيز به گونه يي يکسان عمل مي کرد. لنين، بنيانگذار بلشويسم در دهمين کنگره حزب کمونيست آن کشور که در سال 1921 برگزار شد، مصوبه يي را به تصويب رساند که طي آن، هر نوع فعاليت فراکسيوني در درون حزب را ممنوع مي ساخت. اين اصل که بعدها تحت عنوان «مرکزيت دموکراتيک» در ساير جريان هاي مارکسيستي- لنينيستي نيز پذيرفته شد، در عمل حزب را خطاناپذير و هر ترديدي نسبت به مشي عمومي را با ارتداد و خيانت يکسان شمارد.

بر اين اساس انحصارطلبي و استبدادي که با پيروزي انقلاب اکتبر در روسيه به واقعيتي غيرقابل انکار بدل شده و امکاني براي فعاليت سياسي در خارج از حزب حاکم باقي نمي گذاشت، در درون حزب نيز بازتاب مي يافت. تصفيه هاي خونين استاليني در حزب، تحقق اين امر از حوزه تئوري به عرصه عمل بود.

در نظام تک حزبي روسيه، امکان طرح و تدوين هر برنامه يي، جز آنچه رهبري مجاز مي شمارد، تشکيل فراکسيون و اقدامي در خدمت ضدانقلاب شناخته مي شد. اقدامي که پيشاپيش با محکوميت روبه رو مي بود. تا آنجا که پرشورترين مدافعان انقلاب نيز از آزادي آرا و عقيده، حتي در حوزه اصولي که حزب خود را همچنان مومن بدان مي دانست، برخوردار نبودند. شايد عبارت پرمعناي تومسکي رهبر اتحاديه هاي کارگري روسيه در ترسيم آنچه شوروي در آغاز اين راه با آن روبه رو بود، بيان چنين موقعيتي باشد. او با توجه به واقعيتي که در دوره لنين جريان داشت، گفت؛ « در روسيه مي توانند احزاب متعددي وجود داشته باشند، مشروط بر اينکه يکي در حکومت و بقيه در زندان به سر برند.»2

ارتباط با خارج هميشه به عنوان يک اتهام براي اين جريان مطرح بوده است. تا چه حد چنين ارتباطي وجود داشته و اگر تبادلي بوده در چه زمينه هايي بوده است؟ آيا مي توان اين ارتباط را پاشنه آشيل جريان چپ مارکسيستي دانست؟

اساس جنبش سوسياليستي بر انترناسيوناليسم پرولتري و تکيه بر همبستگي جهاني کارگران استوار بود. بر همين اساس، ارتباط ميان احزاب سوسياليستي، اصلي شناخته شده در روابط ميان آنها به شمار مي آمد که در کنگره هاي انترناسيونال سوسياليستي بازتاب مي يافت. در نخستين سال هاي پس از انقلاب اکتبر و انشعابي که در جنبش سوسياليستي جهاني رخ داد، احزاب کمونيست مدافع شوروي بيش از پيش تحت تاثير سياستي که مسکو تبليغ مي کرد، قرار گرفتند. با اين همه، هنوز در آغاز از استقلال برخوردار بودند. اما با رشد قدرت روزافزون شوروي در جنبش مارکسيستي، رفته رفته به سوي تبعيت از آن کشور کشانده شدند. بايد توجه داشت که اين واقعيت، با آنچه به طور متعارف تحت عنوان وابستگي شناخته شده است، تفاوت دارد. در نظر جنبش مارکسيستي مدافع شوروي آن کشور پايگاه انقلاب جهاني شناخته شده و در محاصره امپرياليسم قرار داشت. بر همين اساس، کمونيست ها موظف بودند همه کوشش خود را تا انقلاب جهاني که يا سقوط نظام سرمايه داري در راه بود، متوجه دفاع از شوروي به مثابه سنگر انقلاب سازند. جريان چپ ايران با تکيه بر چنين ذهنيتي، آن هم در آغاز جنگ سرد، براي تدوين سياستي مستقل از مسکو در موقعيت دشواري قرار داشت که برسياست هاي آن در نزديکي روزافزون به شوروي تاثير مي گذاشت. همين واقعيت پس از غيرقانوني شدن حزب توده و بعدها در سال هاي مهاجرت، تاثيري منفي بر انديشه و کردار نسلي از جريان چپ مارکسيستي ايران که در حزب توده متشکل شده بود، بر جاي گذاشت. تاثيري که از تبادل نظر پيرامون مشي عمومي جنبش کارگري با حفظ مواضع آغاز شده و گاه تا تبعيت و کسب دستور را در بر داشته است. چنانکه گفته شد، حزب کمونيست، حزب توده و جريان هاي چپ به اشکال گوناگون با شوروي و بعدها با جمهوري توده يي چين که در باور برخي به جاي شوروي سنگر و پايگاه انقلاب جهاني شمرده مي شد، در ارتباط بودند. نمونه هاي ديگري نيز پيرامون ارتباط مدافعان چپ گراي جبهه ملي با مصر، عراق و ليبي در روزگار فرمانروايي ناصر، صدام حسين و قذافي در مخالفت با رژيم شاه در دست است که کمتر مورد بررسي قرار گرفته اند. چگونگي اين رابطه نشان مي دهد که هدف نهايي شوروي، چين يا رژيم هاي استبدادي منطقه در حمايت از مخالفان حکومت شاه، بيش از آنکه بر اساس احترام متقابل سامان گرفته باشد، از منافع ناسيوناليستي يا ملاحظات استراتژيک سرچشمه گرفته بود. هرچند که اين اقدام همواره در لفافه حمايت از منافع خلق ها، انترناسيوناليسم پرولتري، انقلاب جهاني يا به نام پشتيباني از مبارزات مردم ايران عنوان مي شدند.

در اين ميان بايد نکته ديگري را نيز مورد ملاحظه قرار داد و آن گرايشي است که هر رابطه يي را نفي يا فراتر از آن، هر ارتباطي را نشان وابستگي به نيروهاي خارجي مي شمارد. چنين ذهنيت مخربي باعث شده است تا صرف داشتن هر نوع رابطه يي، پيشاپيش با محکوميت و عقوبتي سنگين روبه رو شود تا آنجا که حتي اتهام وابستگي به نيرو و قدرتي خارجي، سلاحي کارآمد در بي اعتبار ساختن نظر مخالف و حذف رقبا از صحنه مي شد. حال آنکه هيچ رابطه يي به خودي خود نمي تواند نشان از خدمت يا خيانت، نشان از وابستگي يا عدم وابستگي باشد.

آيا جريان چپ مارکسيستي هيچ گاه توانسته است با عامه مردم ايران ارتباط برقرار کرده و در سطحي فراتر از محافل روشنفکري تاثيرگذار باشد؟ در چه مقاطعي و چرا؟

در مراحلي، چون دوره يي که کمونيست ها در ميان کارگران مهاجر ايراني در قفقاز فعاليت مي کردند، شاهد چنين ارتباطي هستيم. همين طور در جريان جنبش جنگل، کمونيست ها موفق شدند در حد معيني با کارگران و دهقانان رابطه برقرار کنند. بعدها، به ويژه در سال هايي که حزب توده از امکانات مبارزه علني برخوردار بود، امکان تماس گسترده يي با گروه هاي مختلف مردم وجود داشت. اما در پي تصويب قانون سال 1310 پيرامون ممنوعيت فعاليت اشتراکي در دوره رضا شاه و نيز پس از کودتاي 28 مرداد 1332، زمينه يي براي ارتباط جريان هاي مارکسيستي با مردم در ميان نبود.

بر اين اساس مي توان مانع اصلي در عدم ارتباط جريان هاي مارکسيستي با مردم را در استبدادي که جريان داشت، جست وجو کرد؛ واقعيتي که نه تنها در مورد جريان هاي چپ مارکسيستي، که در ارتباط با ساير جريان هاي سياسي نيز، هرچند با محدوديت هاي کمتري، صدق مي کرد. اما اين به معناي آن نيست که مردم از تاثير جريان روشنفکري و به ويژه جريان روشنفکري چپ دور مانده باشند. در اين ارتباط مي توان به نقشي که روشنفکران چپ در مقابله با رژيم شاه ايفا کردند، اشاره کرد. چپ بنا بر آرمان، سنت و پيشينه، در تاريخ ايران صاحب نفوذ و اعتبار بود و نام و آوازه يي درخور تامل داشت؛ نام و آوازه يي متکي بر مبارزه يي بي پروا در راه کسب حقوق فرودستان و رشد و آگاهي جامعه؛ اقدامي که در دوره معيني نيز بر جنبش کارگري تاثير گذاشت و در عرصه هايي نيز، به ويژه در ميان طبقه متوسط شهري و کشاندن آن به مبارزه يي که جريان داشت، موثر افتاد. امروز نيز شمار قابل توجهي از قضاوت ها در حافظه تاريخي ما ملهم از ذهنيتي است که مي توان آن را ميراث بر جاي مانده از جريان چپي که حزب توده نماد برجسته آن بود، به شمار آورد. چنين ذهنيتي، نيک و بد، در انديشه و افکار شماري از مخالفان سرسخت حزب توده نيز ريشه دوانده و تاثير ماندگار آن را در وجدان تاريخي مان به سختي مي توان انکار کرد. اما آيا اين ماندگاري يا در بياني دقيق تر سخت جاني، همواره حاصل حقانيت آن برداشت ها، حاصل حقانيت چنان ذهنيتي است؟ ذهنيتي که معناي خود را گاه در دگم ها و کج خواني هاي تاريخي مان بازيافته است؟

تنوع بسيار درون گروه هاي چپ مارکسيستي را چگونه مي توان توضيح داد؟ چرا اين همه انشعاب و شاخه شاخه شدن در جريان مارکسيسم- لنينيسم ديده مي شود؟

اين واقعيتي است که تنها به ايران مربوط نمي شود. هر کجا اقتدارطلبي و حقيقت هاي مطلق در ميان است، با انشعاب و فرقه گرايي مواجه شده ايم. آنجا که کمترين امکاني براي انحراف از مشي عمومي وجود ندارد، انشعاب اجتناب ناپذير است. تنها در کثرت گرايي است که مي توان در راه پيشبرد هدف و برنامه يي مشترک، هرچند با تکيه بر راه و روشي ديگر، مبارزه مشترکي را پيش برد. اقبال احزاب چپ اروپايي که سوسياليسم و آزادي را همزاد يکديگر مي دانند، در درک چنين واقعيتي نهفته است.لنين با ممنوع ساختن فراکسيون هاي درون حزب، بدعتي را بنيان گذاشت که سرنوشت آتي احزاب سوسياليست نوع روسي را رقم زد. راهي که او در برابر مارکسيست هاي روسيه قرار مي داد، تن دادن به مقدرات بي بازگشت نظام تک حزبي يا اردوگاه هاي کار اجباري بود. سوسياليسم روسي با اين اقدام، در اندک زماني پس از انقلاب اکتبر، معناي واقعي خود را در گذار از روياي لنينيسم به کابوس استالينيسم بازمي يافت. در چين نيز، آنجا که مائوتسه تونگ شعار «بگذار صد گل بشکفد. بگذار صد مکتب با هم رقابت کنند» را پيش کشيد، در عمل جز اين نبود و هر مخالفتي با مشي عمومي حزب، عقوبتي سنگين دربر داشت. ما در دهه هاي 50 و 60 ميلادي، هنگامي که مائو سياست «جهش بزرگ» و «انقلاب فرهنگي» را پيش کشيد و نبرد قدرت را به سود سياست هاي خود، اما به بهاي صدماتي جبران ناپذير بر جامعه چين به سرانجام رساند، با خونين ترين اشکال مبارزه دروني در سطح رهبري حزب روبه رو بوديم. در مجارستان و چکسلواکي و ساير کشورهاي اردوگاه سوسياليسم که احزاب کمونيست در اقتدار بودند، نبرد قدرت اغلب اشکال خشونت آميزي داشت. گروه هاي چپ مارکسيستي نيز در مبارزه دروني، گاه به همان روش ها و اشکالي روي مي آوردند که در احزاب برادر معمول بود. شيوه هاي برچسب زني و متهم ساختن کساني که از مشي عمومي عدول کرده بودند، نشان از همان راه و منشي داشت که در مقابله با مخالفان در کشورهاي سوسياليستي در دستور کار قرار مي گرفت.

در چنين شرايطي، آنجا که کثرت گرايي با تفرقه يکسان شمرده شده و امکان تشکيل فراکسيون و دست يافتن به هدفي مشترک، هرچند از راه و چاره يي ديگر ميسر نمي بود، انشعاب تنها راه ممکن به شمار مي آمد. مگر آنکه حزب موفق مي شد با کيش شخصيت و تفتيش عقايد يا اعمال ترور و سرکوب آرا و عقيده، راه را بر انشعاب ببندد. براي بلشويسم تنها يک تعريف از جهان، حقانيت داشت؛ آن هم تعريفي که خود نمايندگي مي کرد. در خردگرايي مبتني بر مارکسيسمي که استالين مظهر و نماينده آن بود، امکاني برابر براي درک حقيقت وجود نداشت؛ چه رسد به آنکه بتوان حقيقت را از منظرهاي مختلف دريافت. آنچه به تساوي وجود داشت، اعمال قهر بود. اعمال قهري که انقلاب و ضدانقلاب، کمونيست و بورژوا، شهري و روستايي را به نام دشمن طبقاتي، قرباني قضاوتي خونبار و برق آسا مي ساخت. در نظام استاليني، خدمت و خيانت، کنار يکديگر بودند. از همين روست که ترور و استالينيسم را يگانه خوانده اند.3

جريان چپ مارکسيستي در برخورد با مليت ايراني چه مواضعي داشته است؟

اين مواضع به معنايي تحت تاثير نظريه يي بود که شوروي خود را مدافع آن مي دانست. در پي شکست انقلاب در آلمان که اميد به پيروزي آن در باور نظام نوخاسته شوروي سرآغازي براي انقلاب جهاني بود، بلشويک ها خود را با خطري رشد يابنده از سوي سرمايه داري جهاني مواجه مي ديدند. بازتاب اين واقعيت، تکيه بر نظريه «ساختمان سوسياليسم در يک کشور» بود که در دوره استالين در رويارويي با انزواي شوروي پيش کشيده شد. از آن پس، شوروي خود را در رقابتي دائم با نظام سرمايه داري روبه رو مي ديد. رقابتي که بيش از پيش دستيابي به منافع ناسيوناليستي و استراتژيک آن کشور را مد نظر داشت و هر تحولي را از اين منظر مورد قضاوت قرار مي داد. حمايت از مبارزات کارگران و زحمتکشان يا مبارزات ملي و آزاديبخش نيز تنها به عنوان وسيله يي براي دستيابي به چنين منافعي مورد بهره برداري قرار مي گرفتند. گرايش ويژه يي در جريان چپ نيز بنا بر ضرورتي که در دفاع از شوروي خود را موظف بدان مي دانست، بر اين اعتقاد بود که مي بايست منافع ملي را همواره با توجه به منافع شوروي به مثابه سنگر پرولتارياي جهاني مورد ملاحظه قرار دهد.با اين همه، بايد اذعان کرد که چپ مارکسيستي با تکيه بر نظريه لنين مبتني بر «حق ملل در تعيين سرنوشت خويش» و نيز نظرات استالين پيرامون مساله ملي، نگاه ويژه يي به مقوله مليت ها داشته است. البته مي دانيم که ميراث لنين و استالين در مساله ملي، نتايجي بس منفي از خود بر جاي گذاشته اند.تکيه بر ضرورت حفاظت از يکپارچگي ملي، بدون توجه به ويژگي هاي قومي، واکنشي منفي به بار خواهد آورد. آزادي فرهنگي در مفهوم گسترده خود، از حقوق اساسي و ضامن همزيستي اقوام گوناگون در سطح ملي به شمار مي آيد. اين واقعيتي است که بي اعتنايي بدان، جز دامن زدن به مناقشات قومي و سوءاستفاده قدرت هاي بزرگ يا رقبا و همسايگان ايران، حاصل ديگري در بر نداشته است. مناقشاتي که پس از دو جنگ جهاني، چه در جريان جنبش گيلان و خراسان و چه در روزگار اقتدار فرقه دموکرات آذربايجان و جمهوري مهاباد در کردستان، دستاويزي براي سيطره جويي شوروي شد و تماميت ارضي کشور را دستخوش مخاطره ساخت.

نظامي که با انقلاب اکتبر در شوروي شکل گرفت، تاثير قابل توجهي بر جريان چپ ايران بر جاي گذاشت. ويژگي هاي اين نظام يا آنچه تحت عنوان مارکسيسم-لنينيسم شناخته شده است را در چه مي دانيد؟

نظامي که لنين بنيان گذاشت، محصول شرايط روسيه و محدوديت ها و سنت هاي آن بود. عقب ماندگي ديرپاي جامعه روس و چگونگي تاثير آن بر باورهاي بلشويسم مبني بر امکان گذار سريع به تمدن اروپا و در نهايت به سوسياليسم، هر تحولي را به اجبار با اشکال استبدادي آلوده مي ساخت. سرمايه گذاري در صنايع سنگين که سوسياليسم بايد بنيادهاي خود را بر آن استوار سازد، بنا بر عقب ماندگي هاي فني و علمي، قادر نبود رشد صنعتي را از تکيه بر اعمال استبداد بي نياز سازد. فقدان مکانيسم هاي رقابت در بازار آزاد، زمينه ديگري بود که بر اشکال استبدادي دامن زده و بر شتاب آن مي افزود. تا آنجا که با گسترش روزافزون دستگاه پليسي و تقويت بوروکراسي، نهادهاي دموکراتيک از ميان رفته و نظام تک حزبي با انحصار قدرت، موجوديت خود را رسميت بخشيد. لنين در واقع، بنياد انديشه مارکس را در قالب تنگ جامعه يي گنجاند که از لحاظ سرمايه داري رشدنايافته و روستايي بود و در ادامه منطقي خود، راه چيرگي استالينيسم را هموار ساخت. راهي که با اشتراکي کردن اجباري کشاورزي که به بهاي بي خانماني، تبعيد و نابودي ميليون ها دهقان انجام گرفت، به عنوان عنصر ضروري چنين تحولي، تحقق يافت. راهي که بر خشونت، قهر و ترور تکيه داشت. بنيادهاي اصلي اين نوع گذار و تحول که سرانجام به نظام استاليني منجر شد، با چيرگي بلشويسم در انقلاب اکتبر شکل گرفته و در پايان جنگ داخلي، در نهايت با روي کار آمدن قشر تهيدستي که سنت و پيشينه يي روستايي داشت به سرانجام رسيد. نوعي از گذار که با شتابزدگي و اعمال تخريب، امکان هر رشد معقولي را از جامعه سلب کرده و بي اعتنا به محدوديت ها، بر اراده گرايي تکيه داشت. همين واقعيت، امکان ناچيزي براي بديلي جز آنچه استالينيسم نام گرفت، باقي مي گذاشت. بديلي که هرچند تنها راه ممکن در برابر شوروي به شمار نمي آمد، اما محتمل ترين آن بود. سنت هاي ديرپاي جامعه روس، انقلاب و جنگ داخلي اين احتمال را به يقين بدل کرد. يقيني استوار بر حقيقت و حقانيتي مطلق که حتي اعضا، کادرها و مسوولان حزب نيز در برابر قضاوت هاي خشونت بار آن از مصونيتي برخوردار نبودند.

آيا اين ادعا که گفته مي شود مارکسيسم- لنينيسم به عنوان يک ايدئولوژي مرده است را قبول داريد؟ چرا؟

با سقوط شوروي و اقمارش، سوسياليسم روسي از ميان رفت و مارکسيسم- لنينيسم در دستيابي به اساسي ترين هدف هاي خود مبني بر چيرگي بر نظام سرمايه داري و برپايي کمونيسم با شکست روبه رو شد. اردوگاه سوسياليسم به عنوان نظامي که بنيادش بر تازيانه استوار بود، از درک ضرورت آزادي، به مثابه غريزي ترين خواست انسان غافل ماند. تا آنجا با تهي ساختن مفهوم سوسياليسم از آزادي، تاثيري مخرب بر زندگي و روان توده هاي مردم در سرزمين هاي تحت سيطره خويش بر جاي نهاده و هر اعتباري را از دست داد. امروز از نظامي که با برنامه ساختن «انسان نوين» و هموار ساختن بهشت موعود بر زمين، به مصاف با زشتي ها و پليدي ها آمده بود، جز گورستان هاي انباشته از اجساد مخالفان و محيط زيستي مسموم، نشان چنداني بر جاي نمانده است. آنچه از سوسياليسم اردوگاهي باقي مانده است، يا احزابي هستند که به نام سوسياليسم، تنها به حفظ قدرت مي انديشند يا فرقه هايي در کمين قدرت، که گويي چشم از واقعيات بر گرفته و جز اين به هيچ نمي انديشند.

ثمینا رستگاری، روزنامه اعتماد

http://www.etemaad.ir/Released/87-03-09/256.htm

1- Pascal Mercier.Nachtzug nach Lissabon, S. 104

2- حميد شوکت، سال هاي گم‌شده: از انقلاب اکتبر تا مرگ لنين، تهران: نشر اختران، تهران 1379.

3- يورگ بابروفسکي، کارشناس تاريخ اروپاي شرقي در دانشگاه هومبولت برلين، در کتابي درباره استالينيسم، اين ويژگي را مورد بررسي دقيق قرار داده است. بنگرید به

Joerg Baberowski, Der rote Terror: Die Geschichte des Stalinismus, Fisher Taschenbuch Verlag, Frankfurt am Main 2007