عباس میلانی- نظری به نگاهی از درون به جنبش چپ ايران

کورش لاشايی و تجربه‌ی انقلاب: نظری به نگاهی از درون به جنبش چپ ايران.

حميد شوکت را بايد، به گمان من، يکی از برجسته‌ترين شخصيت‌های جنبش چپ جديد ايران دانست. چند سال پيش، با نشر جلد اول نگاهی از درون به جنش چپ ايران در راهی نو و نکوهيده، اما مهم و پرفايده گام گذاشت. به علاوه، در کتاب کنفدراسيون جهانی برای نخستين بار تاريخ اين جنبش دانشجويی را مورد بررسی جدی قرار داد. از آن زمان تاکنون او نه تنها اين گفت‌وگوها را خود ادامه داده، بلکه ديگران نيز، شايد به تألی و تأثر، به تدارک آثاری مشابه همت کرده‌اند. تاريخ کنفدراسيون هم مورد عنايت بيشتری قرار گرفت. گرچه هنوز روايتی جدی‌تر و جامع‌تر از کتاب او به بازار راه نيافته است

شوکت جوان بود که در سال 1967 به آمريکا آمد. دبيرستان‌اش را هم هنوز تمام نکرده بود. عرقش خشک نشده، به يکی از سازمان‌های سياسی پيوست که تار و پودش دانشجويی بود و در برکلی به همت پنج نفر از فعالان دانشجويی شکل گرفته بود و با اين حال، به جد، خود را نماينده راستين طبقه‌ی کارگر ايران می‌دانست. البته در آن زمان طبقه‌ی کارگر ايران، بی‌آنکه خود بداند، از اين‌گونه رهبران در فرنگ نشسته فراوان داشت. در هر حال، شوکت پس از مدتی کوتاه به دستور همين سازمان راهی اروپا شد. درس و مدرسه طبعاً محلی از اعراب نداشت. اقامتش در اروپا هم دير نپاييد. مخفيانه به ايران بازگشت که در آن روزها کاری سخت خطرناک بود. اما شوکت همواره در انجام کارهای پرمخاطره پيش‌قدم بود . حرف و عملش هم همواره يکی بود

سازمانی که به آن پيوسته بود ايران را صحنه اصلی مبارزه می‌دانست و او نيز به سودای وفاداری به اين محمل نظری، در اولين فرصت به ايران رفت. چند صباحی مخفيانه در تهران زندگی کرد. واقعيات جامعه را با پندارهای ايدئولوژيکش ناسازگار يافت. آنچه سازمان او در باب توش و توان نيروهای انقلاب و طرفداران سازمان در ايران گفته بود با واقعيات تضادی تکان‌دهنده اشت. گروه‌های ديگر خارج از کشور هم به همين سياق عمل می‌کردند. البته اغراق اين گروه‌ها در باب ميزان نفوذشان در ايران ويژه گروه‌های ايران نبود. از زمانی که نچائف روسی در اواسط سده نوزدهم راسله عملی برای يک انقلابی را نوشت، گروه‌های زيرزمينی و انقلابی که اغلب هم از همين رساله الهام می‌گرفتند، از کاهی کوهی می‌ساختند و به هزار و يک ترفند و شگرد خودفريبانه، نفوذ اندکشان را در مردم عظيم جلوه می‌دادند . اما به رغم اين سنت نامرضيه‌ی تاريخی، شکافی که به گمان شوکت ميان شعارهای سازمان و واقعيت‌ها وجود داشت پذيرفتنی نبود. به همين خاطر، اقامتش در ايران مستعجل شد. به اروپا بازگشت. می‌خواست ديده‌ها و دريافت‌ های تازه خود را که همه ريشه در واقعيات جامعه داشت، با هم‌سنگرانش در ميان بگذارد. اما کسی را گوش شنوا نبود. رفقا به فرمول‌های انقلابی که در زرادخانه‌‌های نظری چينی و شوروی و حتا آلبانی فلاکت‌زده صيقل يافته بود، دل خوش کرده بودند و واقعيت‌های عينی مزاحم را برنمی‌تابيندند. شوکت هم نه تنها به ندای وجدان خود عمل کرد و از گروه جدا شد، بلکه در اين کار، راه دشوارتر را برگزيد. به جای غزلت بی‌دردسر، جزوه‌ای جنجالی نوشت که عنوانی سخت بامسما داشت. نامش زمين بی‌حاصل بود و کژی‌های کار سازمان و کاستی‌های منش آن را برمی‌گفت و خشم و لعن “رفقا” را برانگيخت. آن روزها جنبش چپ نظريه مارکسيستی را تنها تفکر علمی زمان می‌دانست و گرچه در علم، به معنای متعارف آن، تجديد نظر دايمی در ارکان انديشه و فرضيات مقبول تنها راه پيشرفت و ترقی است، اما در قاموس علم مارکسيست‌های ايرانی، هيچ گناهی بدتر از تجديد نظرطلبی نبود. به علاوه ، هر کسی به مصاف جزميات حاکم بر مشی و تفکر اين گروه‌ها می‌رفت هزار و يک برچسب می‌خورد. کم‌تر کسی هم می‌توانست بی‌دردسر، و بی‌آنکه به “وادادگی” متهم شود، از گروه کناره بگيرد. شوکت البته اين رسم‌های ناشايست روزگار را خوب می‌دانست، اما با اين حال در زمين بی‌حاصل تجربيات تلخ خود را به زبانی سخت سنجيده و معقول، بازگفت. در آستانه انقلاب به ايران رفت. بار ديگر وارد گود سياست شود. اين بار در سلک طرفداران چپ دموکراتيک بود. وقتی يورش رژيم عليه مخالفانش اوج گرفت، حميد هم چاره‌ای جز بازگشت به آلمان نداشت. سبک و سياق تاليفات شوکت در چند سال اخير را می‌توان در چند و چون آن فعاليت‌های سياسی دوران جوانی‌اش سراغ کرد. او در عمل بی‌باک و پاک‌باخته و در عرصه نظر، کنجکاوی هميشه شکاک بود. جزميات را آسان برنمی‌تابيد. در عين حال سخت‌کوش و منضبط بود. در همه کار انصاف را رعايت می‌کرد. بالاخره اين‌که فعاليت‌های سياسی را همواره از منظری تاريخی و نظری می‌نگريست. همه اين خصوصيات را در سه جلدی که تاکنون از نگاهی از درون به جنبش چپ ايران چاپ شده سراغ می‌توان گرفت

نخستين کتاب در اين سلسله پرمايه، گفت‌وگوی حميد شوکت با مهدی خانبابا تهرانی بود. انتخاب تهرانی به عنوان نقطه آغاز اين طرح سخت شايسته و بايسته بود. البته بودند کسانی که در همان زمان به اين انتخاب ايراد می‌گرفتند. يکی می‌گفت تهرانی تک‌رو بود. ديگری به “انحلال‌طلبی” متهمش می‌کرد. آن سومی خود را بيش‌تر از تهرانی مستحق چنين گفت‌وگويی می‌دانست. شوکت به اين ايرادات وقعی نگذاشت و حق هم با او بود. از سويی، تهران نزديک به نيم قرن در کانون تحولات چپ جديد ايران بود. به علاوه، در نتيجه حملات و تبليغات ساواک، نام و چهره او با جنبش مخالفان خارج از کشور عجين شده بود. بالاخره اين‌که به گمان من اغراق نيست اگر بگوييم هيچ کس به اندازه تهرانی شاهد و ناظر و اغلب درگير فراز و فرودهای چپ جديد ايران نبوده است. کيست که از نزديک کيانوری و رجوی، خسرو قشقايی و يوشکا فيشر وزير امور خارجه کنونی آلمان را بشناسد و در 28 مرداد در تهران، در اوج انقلاب فرهنگی در چين و در گرماگرم انقلاب اسلامی در تهران بوده باشد؟ به علاوه، در روزگاری که هنوز بر گفتن نقطه ضعف‌ها و خطاها و حتا قانون‌شکنی‌های جنبش گناهی نابخشودنی محسوب می‌شد، تهرانی با صداقت و شجاعتی ستودنی، بخش مهمی از آنچه را که در اين زمينه‌ها می‌دانست برای ثبت در تاريخ بازگفت. بالاخره اين‌که آنان که بخت دوستی پايدار با تهرانی را داشته‌اند می‌دانند که او سوای تجربيات و مشاهدات و ملاحظات سياسی بی‌بديل‌اش، در عين حال قصه‌گويی پراستعداد هم هست . کلامی به غايت شيرين و ظنزی سخت تيزبين دارد. نگاهش به جهان و انسان‌های اطرافش بيش‌تر به منظر رمان‌نويسی قابل می‌ماند. ذهنش جوشنده و جوش‌دهنده است. نزد او آن‌چه در نقد ادبی “جريان سيال ذهن” خوانده‌اند نه دستاوردی در سبک‌شناسی رمان که وصف بافت حرف‌های هميشه شنيدنی يوميه اوست

در کتاب دوم اين مجموعه شوکت به سراغ شخصيتی يک‌سره متفاوت رفت. کشکولی از جمله فعالانی بود که جان‌باختگی و دليری و فرمانبردای از تشکيلات مهم‌ترين سرمايه‌ سياسی‌شان بود. همان‌طور که خود بارها به صراحت و صداقتی دوست‌داشتنی برمی‌گويد: او بيش‌تر اهل عمل بود و به ظرافت ‌بحث‌های نظری يا دقايق دسته‌بندی‌های سياسی عنايت چندانی نداشت. به علاوه او از تبار عشاير بود و در “نهضت جنوب” و “جنبش کردستان” شرکت جسته بود. همان طور که جنگ داخلی اسپانيا برای نسلی از مارکسيست‌های جهان اسطوره رمانتيک زمان بود و در هاله‌ای از افسانه و اميد درپيچيده بود، قيام عشاير هم اسطوره رمانتيک چپ جديد ايران بود و لاجرم ذهن و زندگی کشکولی به اعتبار نقشش در اين قيام‌ها، اهميتی دوچندان می‌يافت کتاب سوم مجموعه نگاهی از درون به جنبش چپ ايران گفت‌وگويی است با چهره‌ای يکسره متفاوت از تهرانی و کشکولی. کتاب به گمان من، از چند جنبه اهميتی ويژه دارد. قبل از هر چيز، مستتر در مضمون و عنوان اين کتاب، تعريف تازه و موسعی از مفهوم “جنبش چپ” سراغ می‌توان کرد. نزد اغلب مارکسيست‌ها، مفهوم مألوف “جنبش چپ” و تاريخش ابعاد و حدود و ثغوری يکسره ايدئولوژيک پيدا کرده بود. اين مارکسيست‌ها همواره در کاربرد واژه “رفيق” دقت و وسواسی حيرت آور داشتند و آن را چون نشانی ممتاز، مختص و برازنده تنها کسانی می‌دانستند که از هزار و يک صافی سياسی و عقيدتی گذشته بودند. تاريخ جنبش چپ هم، نزد اين مارکسيست‌ ها حريم خلوت همين رفقا بود و لاغير. انسان‌ها، به قول لاشايی در همين کتاب يا “مبارز نستوه” (و لاجرم “رفيق”) بودند يا “خائن‌های مرتد” و تاريخ جنبش چپ هم چيزی جز ذکر مناقب دلاوری ها‌ی گروه اول نبود. ذهن و زندگی کسانی چون پارسانژاد، نيکخواه و لاشايی تا زمانی که در موضع مخالفت با رژيم و پاسداری از انديشه‌های پيشين خود بودند، چشم و چراغ جنبش به شمار می‌رفتند. اما درست در لحظه‌ای که هر يک، به دلايل وشرايطی متفاوت نظرات سياسی و مواضع نظری خود را تغيير دادند، ناگهان از حلقه رفيقی، و لاجرم از گردونه تاريخ جنبش چپ رانده شدند. هبوطشان کامل بود. نامشان، چون شيطان، جز به لعن و آن هم به اجمالی تمام، ذکر نمی‌شد. به هر يک برچسب “واداده” می‌زدند و به مدد مخدر همين واژه، از کاوش در علل بالقوه اجتماعی، تاريخی و نظری “تجديد نظرهای” اين افراد سرباز می‌زدند. رفتار ناشايست رژيم با اين افراد، و کوشش در ترغيب آنها به مشارکت هرچه بيش‌تر در اقدامات تبليغاتی و گاه اطلاعاتی به نفع رژيم دقيقاً آب به آسياب مطلق انديشی مارکسيست‌ ها می‌ريخت. البته از اين برخوردهای غريب، چندان هم نبايد تعجب کرد. در تاريخ‌نگاری کشورهای توتاليتر، وقتی کسی مغضوب می‌شد، ناگهان در جا انگار موجوديت تاريخی خود را نيز از دست می‌داد. ذکر نامش منع و جرم می‌شد. حتا عکس‌های قديمی را هم دستکاری می‌کردند و شخصيت محبوب ديروز و مغضوب امروز را به مدد قلمی يا ذره‌ای اسيد، از صحنه عکس – و به گمانشان از صحنه تاريخ- حذف می‌کردند. در ذهنيت جنبش چپ هم گويی فرايندی مشابه صورت می‌گرفت. عناد برخی از روشنفکران چپ مسلک با شخصيتی چون نيِکخواه در حدی بود که وقتی دادگاه اسلامی، در عين بی‌عدالتی و با نقض بديهی‌ترين حقوق انسانی، نیکخواه را به جوخه اعدام سپردند، برخی از آنان، به جای تقبیح این عمل گناهان نابخشودنی نيکخواه را برشمردند. گفت‌وگوی شوکت با کورش لاشايی گامی است ستودنی در جهت اصلاح اين روايت استبدادی و توتاليتر از تاريخ. انگار برای نخستين بار دست کم بخشی از جنبش چپ بر آن شده که با صبر و ادب، فارغ از پيش‌داوری و بغض، ذهنيت کسانی را که زمانی در درستی مشی سياسی چپ شک کردند بکاود. شکی نيست که اين کاوش، همان‌طور که از مضمون برخی از پرسش‌های شوکت هم برمی‌آيد، به معنای پذيرفتن همه اجزاء اين ذهنيت و “تجديدنظرهای” آن نيست. به گمان من این “تجديدنظرها” به اندازه دلاوری‌ها و دليری‌هايی که کسانی که تا پای جان در افکار خويش ثابت‌قدم ماندند بخشی از تاریخ جنبش چپ اند. اگر ایران زمان مصاحبه لاشایی با تلويزيون، جامعه‌ای دمکراتيک می‌بود، يا اگر چپ جديد ايران در آن زمان به دمکراسی واقعی باور می‌داشت، آنگاه بحثی که قاعدتاً در مورد نظرات جديد لاشايی در آن زمان درمی‌گرفت مضمونی بيش و کم شبيه مطالب همين کتاب می‌داشت. به ديگر سخن، شوکت نقصی در تاريخ سياسی معاصر را با تاخيری چهل ساله برطرف کرده است

به علاوه لاشايی نيز خود از چند جنبه شخصيتی، استثنايی است. هم نظريه‌پرداز بود، هم اهل عمل. از نوجوانی درگير مسايل سياسی شد. برای ادامه تحصيل به آلمان رفت و درس طبابت خواند. اما ديری نپاييد که نه تنها طبابت که همسر و فرزندان خود را واگذاشت و به يک “انقلابی حرفه‌ای” بدل شد. در ايجاد سازمان انقلابی حزب توده ايران نقشی اساسی داشت. چندين بار به چين سفر کرد. آن‌جا تعليمات نظامی و ايدئولوژيک می‌ديد. حتا يک بار با مائو هم، که ديگر پير و وامانده شده بود، ديدار کرد. از چين به اروپا رفت و سخت مترصد بازگشت به ايران بود. وقتی شنيد شريف‌زاده و ملا آواره در کردستان عليه دولت قيام کرده‌اند، فرصت را غنيمت دانست، و چون شريف‌زاده “به کوه و کمر” زد و با کمک طالبانی، از مرزهای آن کشور، به کردستان ايران وارد شد. پس از تحمل شدايدی بالاخره به گروه شريف‌زاده پيوست. آن‌جا دريافت که قيام پرآوازه کردستان در واقع همان گروه بيست‌نفری شريف‌زاده است که بيش‌تر هم شبانه‌روز، بار گرانی بر دوش، در کوه‌ها و دره‌ها حرکت می‌کردند، مبادا با نيروهای نظامی ايران برخوردی پيدا کنند. در وصف دشواری‌های اين دوران زندگی‌اش همين بس که می‌گويد: «برخی اوقات هم شانس می‌آورديم و در طويله روستاييان بساطمان را پهن می‌کرديم .»

چند صباحی با گروه شريف‌زاده ماند و آن‌گاه برای جلب نيروی بيش‌تر برای اين جنبش به اروپا رفت. در بازگشت به عراق بود که شنيد يکی دو روز بعد از رفتنش از کردستان، قيام شريف‌زاده هم، شکست خورد و او خود در يک نبرد مسلحانه درگذشت. ملا آواره به جوخه اعدام سپرده شد. ولی لاشايی کماکان مترصد بازگشت به ايران بود. يکی از ارکان جهان‌بينی سازمانی که رهبری‌اش را بر عهده داشت همین باور بود که رهبران حزب توده خائن‌اند چون صحنه اصلی مبارزه، يعنی ايران را واگذاشته و به خفت مهاجرت در اروپای شرقی تن در داده‌اند

اين بار برای بازگشت به ايران راهی شيخ‌نشين‌ ها شد. می‌خواست به سلک کارگران دربيايد که آمد. طبيب تحصيل‌کرده کتاب خوانده‌ای چون او، از صبح تا شب، در گرمای طاقت‌فرسای شيخ‌نشين‌ها چون کارگری ساده و بی‌سواد زحمت می‌کشيد تا شايد در ميان اين کارگران واقعی هم‌کيش و هم‌سنگری بيابد. مهم‌تر اين‌که می‌خواست در ميانشان بر بخورد و بتواند از اين راه به ايران بازگردد. در هر دو کار ناکام شد اما سودای رجعت به قوت خود باقی بود. انگار به جد باور داشت که بدون او انقلاب ايران و طبقه کارگر بی‌رهبر و سرپرست خواهد ماند. تلاش‌هايش برای بازگشت به گمان من در آن واحد حماسی و تراژيک‌اند. گاه يادآور داستان دون کيشوت‌اند و زمانی طنين اسطوره سيزيف را در آن‌ها سراغ می‌توان گرفت. بالاخره هم با پاسپورت جعلی، در کت و شلواری شيک و ايتاليايی، عينک تيره‌ای برچشم به نام تاجری عرب به تهران وارد شد

اما در تهران زود دريافت که سازمان به ظاهر پرطمطراقش از چند نفر بيش‌تر تشکيل نمی‌شود. آن‌ها نيز چون او بيش‌تر از شاگردان ممتاز دانشگاهی بودند. يکی معمار بود و ديگری، چون لاشايی، طبيب و امکاناتشان سخت محدود بود. حتا جايی برای او که رهبر سازمان بود تدارک نکرده بودند. اين واقعيات، در کنار واهمه‌های بی‌نام و نشان زندگی مخفی خللی در ايمانش آورد و به حيرتش واداشت. به علاوه، به سرعت به نادرستی مشی‌ای که برای سازمان برگزيده بود معتقد شد. ترديدهايش را با همان چند رفيق ديگر در ميان گذاشت. می‌گويد حتا کار تهيه گزارشی در اين زمينه را آغاز کرده بود. رفقا کوشيدند متقاعدش کنند که اين‌گونه ترديدها در ذهن کسانی که تازه به ايران بازگشته‌اند طبيعی است. می‌گفتند با گذشت زمان و عمل انقلابی، ايدئولوژی انقلابی هم بر اين ضعف‌های عقيدتی و “بورژوايی” چيره خواهد شد و ترديدها هم همه از ميان رخت برخواهند بست. لاشايی می‌گويد اين استدلال‌ها متقاعدش نکرد. اما به جای پيروی از ندای ذهن به شک افتاده خويش به فعاليت‌های خود ادامه داد

در واقع حتا از سال‌ها پيش، زمانی که در اروپا در جلسه “کادرها” شرکت داشت خوره اين ترديدها به جانش افتاده بود. آن زمان هم بالمال به فعاليت خود ادامه داد. همين تسليم‌های مهم زمينه تسليم بعدی را فراهم کرد. شايد حتا تسليم‌های اول نطفه اصلی تسليم دوم شد .

به رغم اين ترديدها، واقعيت اين بود که در تهران نه کاری داشت، نه جايی. قرار شد به عنوان تزريقات‌چی ساده‌ای در يک داروخانه کاری بجويد. اما تلاشش در جهت یافتن مسکن به دام پليسش انداخت. چند روزی کتک خورد تا سرانجام هويت واقعی خود را برملا کرد. به علاوه تصميم گرفت با رژيم شاه از در آشتی درآيد. می‌گويد حتا پيش از بازداشت هم می‌دانست که مشی سازمان نادرست است و کسانی چون او گره بر باد می‌زنند. اما جرات پيروی از حکم عقل را نداشت. سيلی زندانش جراتش داد. قرار شد در مصاحبه‌ای تلويزيونی، اصلاحات رژيم شاه را بستايد و خط مشی مخالفان را بنکوهد. شرط آزادی‌اش همين مصاحبه بود . مصاحبه پخش شد و از همان ايستگاه تلويزيونی آزادش کردند و مرحله تازه‌ای از حياتش آغاز شد و ناگهان “مبارز نستوه” ديروز به “خائن و مرتد”ی منفور بدل شد. خواهرش آن روزها مدير کل تشريفات دربار بود. هم او اسباب ديدار لاشايی را با علم فراهم کرد. لاشايی می‌گويد آن روزها در ايران هر کس محتاج پشتيبانی بود. علم هم پشتيبان او شد. جالب اينجاست که علم، به رغم شهرت سويی که در زمينه‌های مالی داشت، انگار در انتخاب اطرافيان خود سليقه‌ای خوش داشت. از عاليخانی و باهری تا خانلری و رسول پرويزی، همه به حمايت او مستحضر بودند و لاشايی هم از آن پس به اين صف پيوست

مدتی از هرگونه فعاليت سياسی کناره گرفت. چندی مديرعامل يک شرکت صنعتی بزرگ شد. اما وسوسه سياست دوباره به جانش افتاد. بار ديگر وارد گود شد. حال ديگر سودای قدرت داشت نه انقلاب. به اين نتيجه رسيده بود که “شترسواری دولادولا” نمی‌شود. رياست لژيون خدمتگزاران بشر را به عهده گرفت. طرفه اينکه او سال‌ها به هر دری می‌زد تا به ميان زحمت‌کشان ايران برود، اما هنگام آزادی از زندان از طبابت چشم پوشيد چون حاضر نبود دوسال خدمت در “سپاه بهداشت” را در روستايی بگذراند. رياست لژيون را قدمی درست‌تر می‌دانست. می‌گفت با اين کار انگار به بهشت موعدی رسید که پيش‌تر از طريق سازمان انقلابی در طلبش بود. مقتقد بود از اين راه می‌توانست در زندگی روزمره هزاران ايرانی فرودست تغييرات مهمی ايجاد کند

در کنار لژيون، شايد هم به سان جزيی اجتناب‌ناپذير از آن، به کارهای سياسی وارد شد. مسئوليت تدوين بخشی از تاريخ سلطنت پنجاه ساله پهلوی را به عهده گرفت. به علاوه، در تدوين فلسفه ديالکتيکی انقلاب سفید هم نقشی مهم داشت. شرح هرچند اجمالی‌اش از چند و چون اين ماجرا، و تنش‌های پشت پرده ميان دار و دسته علم و هويدا، جنبه‌هايی از بافت قدرت زمان شاه را نشان می‌دهد. بالاخره وقتی که محمد باهری زمام امور حزب رستاخيز را در دست گرفت، لاشايی طرف مشورت دايمی‌اش بود

البته به رغم همه اين فعاليت ها، ساواک گويا هنوز نظر خوشی به لاشيی نداشت و بر اين باور بود که او در بازجويی‌های خود همه اطلاعاتش را صادقانه دراختيار بازجويان نگذاشته است. ظاهراً اين بی‌اعتمادی يکسره هم بی‌اساس نبود. لاشايی خود تصريح دارد که اطلاعات حساسی را که می‌توانست به بازداشت کسی منجر شود از ساواک پنهان نگاه داشت. به رغم مخالفت‌های ساواک، صندلی وزارت هر روز بيش‌تر دست‌يافتنی می‌نمود. پيروزی انقلاب اسلامی طبعاً بنياد اين انتظارات را برانداخت. به علاوه با اعدام نيکخواه، لاشايی هم احساس خطر کرد. مخفی شد و پس از چندی مخفيانه از ايران گريخت. به آمريکا رفت و زندگی نويی، يکسره به دور از قيل و قال سياست آغاز کرد. طبابت را از سرگرفت. اين بار رشته روانپزشکی را برگزيد و شايد اين انتخاب با وضعيت خودش بی‌ربط نبود. کفايت ذاتی‌اش بار ديگر به کمکش آمد. پس از مدتی رياست پزشکان بيمارستان بزرگی را بر عهده داشت. علاوه بر طبابت گاه نقاشی هم می‌کرد. بيست سالی سکوت و عزلت گزيد تا آن‌که حميد شوکت به سراغش رفت

از مضمون پرمغز گفت‌وگوهايش با شوکت آشکارا برمی‌آيد که سال‌های سکوت را به غور و تأمل در تجربيات گذشته خويش گذرانده است. از سويی بيش از پيش به درستی و حقانيت تاريخی راهی که در زندان انتخاب کرده بود ايمان پيدا کرده است. در عين اينکه به جنبه‌های مهمی از مشی سياسی مخالفان آن روزگار ايراد می‌گيرد، با اين حال برخی از تحليل‌هايش از مسايل اجتماعی و شخصی کماکان بر گرته گاه رنگ باخته همان مارکسيسم چينی استوارند. اين دوپارگی را در توضيح و توجيهش از مصاحبه تلويزيونی‌اش هم سراغ می‌توان کرد. از سويی به شکلی نيم‌بند از رژيم شاه دفاع می‌کند. می‌گويد در سياست‌های نفتی مستقل بود. معتقد است شاه منادی جنبه‌هایيی از تجدد هم بود. جنبه‌هايی از اين تجدد خواهی را برمی‌شمرد. به همين خاطر، در عين طرح ايراداتی جدی بر عملکرد رژيم، دفاعش از رژيم را مشروع می‌داند. در مقابل بخش مهم‌تری از حقانيت عمل خود را در کارنامه سياه رژيم اسلامی سراع می‌کند. می‌پرسد آيا بخشی از مسئوليت اين همه کشتار به عهده کسانی نيست که با رژيم شاه جنگيدند؟ اين جنبه از استدلال او، به گمان من، بر پايه‌های چندان محکمی استوار نيست. شايد کانت، فيلسوف بلندآوازه آلمان نخستين کسی بود که نشان داد مشروعيت عمل اخلاقی قايم به ذات آن عمل است. به ديگر سخن، اين مشروعيت را نه می‌توان به ترس از داغ و درفش (و بهشت و دوزخ) تاويل کرد نه به پيامد تحولات آينده که در زمان عمل، در هر حال، هيچ کس از آن خبردار نيست . به ديگر سخن، تالی استدلال لاشایی اين نتيجه است که اگر رژيم اسلامی به خواسته های دمکراتيک مردم وفادار می‌ماند و کارنامه‌ای چنين سياه به جای نمی‌گذاشت آنگاه ديگر اقدامات او هم حقانيت تاريخی نمی‌داشت

البته حميد شوکت در همه حال، و به ويژه در اين زمينه، پاسخ‌های لاشايی را از منظری سخت سنجيده و دقيق برمی‌رسد. گاه چون دوستی که با دوستی ديگر گپ می‌زند نکته‌ای را پيش می‌کشد، و زمانی به لحن يک مستنطق سخن می‌گويد. در عين حال هرگز به نظرم، از جاده انصاف و ادب خارج نمی‌شود. انگار وجدان آگاه و بيدار ما خوانندگان است. پرسش‌هايی را که در خواندن کتاب به ذهنمان خطور می‌کند او به نيابت از ما، پيش می‌کشد. حتا از طرح پرسش‌های ضروری که بالقوه می‌تواند به لاشايی گران بيايد تن نمی‌زند. هرگز هم در موضع تهاجم يا هتاکی قرار نمی‌گيرد. لاشايی هم در مقابل با سعه صدری به راستی ستودنی، و در عين حال با صراحتی دوست‌داشتنی، همه پرسش‌ها را پاسخ می‌گويد. در واقع می‌توان گفت که مستتر در بافت اين روايت، آداب نزاکتی به غايت دموکراتيک، روشنگر و منصفانه از گفت‌وشنود و مباحثه سياسی جدی است که نه آسان‌گيری و رسم مألوف “ماست‌مالی” کردن مباحث را برنمی‌تابد ونه جزم‌انديشی و هتاکی را

شايد مهم‌ترين درس اين کتاب در اين نکته نهفته است که اگر نسل روزبه‌ها و دکتر يزدی‌ها جوهر تاريخی تجربياتشان را، فارغ از خودستايی و جزم‌انديشی، برای نسل‌های بعدی به ارمغان می‌گذاشتند، چه بسا که اين نسل‌ها اشتباهات پيشينيان را تکرار نمی‌کردند. تاريخ را تنها بی‌خبران و بی‌خردان تکرار می‌کنند. در مقابل، فرزانگان فرهيخته آن را نقشه پندآموز و راهگشای آينده می‌دانند. نگاهی از درون به جنبش چپ ايران نمايی است کوچک و خواندنی از راه و چاه گوشه‌ای از اين نقشه. نسل ما و آيندگان وام‌دار همت شوکت و بزرگواری تهرانی و کشکولی و لاشايی هستند. اجرشان مشکور و کارشان مستدام .

عباس میلانی، اول اوت ۲۰۰۲