در سوگ و سلوک کهنه پرستی

حاشیه ای بر نظرات منقدان کتاب در تیررس حادثه.

از میان آنچه تاکنون تحت عنوان نقد در رد یا نفی کتاب در تیررس حادثه نوشته شده است، دو مورد را می توان به عنوان نمونه قابل توجه تلقی کرد. (1) در هر دو مورد، منقدان با بررسی زندگی سیاسی قوام‌السلطنه که موضوع کتاب است، نکاتی را بر شمرده اند که اگر فارغ از پیشداوری های یک سویه و ملاحظاتی آغشته به رویکردی ایدئولوژیک صورت می گرفت، می توانست در پاسخ به برخی از پرسش های مان در چگونگی نگاه به گذشته موثر افتد. اما متاسفانه جز این است، چرا که هر دو با ارائه تصویری مخدوش و واژگونه از آنچه عنوان کرده ام، به نتایجی دلخواه رسیده اند؛ نتایجی که وجه اصلی آن، چیزی جز تکرار ملال آور یادمانده ها و پنداشته های پذیرفته شده ای که بنیادشان بر افسون و افسانه بنا شده است نیست. پنداشته هایی مبتنی بر همان رویکردی که، نقد تاریخی را از خلاقیت و پویایی خود تهی ساخته و با خذف عنصر بی پروایی در بازبینی زندگی و زمانه ی سپری شده، اسطوره را جانشین تاریخ و ایمان را جایگزین خرد می سازد؛ آن هم در پناه پاسداری از “دستاوردهای گرانقدری” که جز ستایشی سرشار از غرور یا افسوسی استوار بر فرصت های از دست رفته، چیز دیگری بیش نیستند. پس بی سبب نیست که در دور باطل دل سپردن به حقانیت احکامی جاودانی، از رویارویی با حقایق روی برتافته و سر بر بالین خاطرات تلخ و شیرین گذشته، شماری از شخصیت های سیاسی مان را در معصومیتی خدشه ناپذیر، پاک و پیامبرگونه، و شماری دیگر را آلوده بر گناه، پلید و شیطانی، برصلیب تاریخ نویسی ملهم از ملاحظاتی ایدئولوژیک مصلوب کرده اند.

نخستین ایرادی که آقایان شیرازی و زربخش بر کتابم گرفته اند، این است که علی رغم قولی که در آغاز و در مقدمه به خواننده داده ام، اصل “بی طرفی” را رعایت نکرده ام. آنان در اثبات این نکته، مواردی از کتابم را نیز برشمرده اند. حال آنکه من هرگز چنین ادعایی نکرده ام تا نفی آن ضرورتی به اثبات داشته باشد. چگونه می توان در ارزیابی از زندگی سیاسی شخصیتی چون قوام السلطنه یا هر شخصیت سیاسی دیگری صاحب حرف و عقیده ای بود و بی طرف ماند؟ چگونه می توان از مشروطیت، از ماجرای خراسان و گیلان و آذربایجان و یا از کاشانی و مصدق، و سرانجام از سی تیر سخن گفت و ادعای بی طرفی نمود؟ واقعیت آن است که منقدان کتاب در کوشش خود، در پی برملا ساختن نکته ای برآمده اند که پیشاپیش رازی گشوده بوده است.

بی گمان داوری ها ی تاریخی ما خواه ناخواه جانبدارانه هستند. در واقع، در جریان بررسیدن نقد تاریخی، حتی نقش پیشداوری های مان را نیز نمی توان نادیده انگاشت یا فراتر از آن، هر چشم اندازی را یکسره بی طرفانه تلقی نمود. این واقعیتی است که هم در کتاب من و هم در نقد آقایان شیرازی و زربخش مشهود است و کتمان آن را کمتر کسی جدی تلقی خواهد کرد. اما این بدین معنا نیست که هر سنجش یا نقطه نظری حقانیتی درخور تامل دارد و در نگاه به رخدادهای تاریخی هیچ معیار قضاوتی در میان نخواهد بود. بلکه به این معنا است که می بایست فارغ از ملاحظات ایدئولوژیک و قضاوت هایی مبتنی بر ارزیابی هایی یکسویه، بر شکاکیت و بر وسواسی نقادانه تکیه کرد. می بایست راهی را برگزید که در چشم انداز آن، امکان دستیابی بر حقیقتی میسر گردد که اگر چه برای همه و برای همیشه نیست، اما همان گونه که آیزیا برلین بر آن تکیه می کند، بر کثرت گرایی استوار است.

داوری تاریخی به معنای حافظه جمعی، به مثابه روایتی قابل استناد، از حقانیتی انکارناپذیر برخوردار است. اما حقانیتی که بیش از هر چیز به جستجوی حقیقت نیاز دارد و از نظر متدیک بر مبنای کاوش و تکیه بر دادها و دریافت هایی سامان گرفته است که در روند بررسی ای دقیق و همه جانبه کسب شده باشند. چنین حقانیتی نه مبتنی بر تصفیه حساب های سیاسی و جایگزین ساختن حقایقی جاوادنی با حقایق جاودانه ی دیگر، که بر روایتی زنده و پویا استوار است. روایتی که وجه بارز آن را می بایست در بازخوانی و بازنگری متون و پرونده های مختوم گذشته و دستیابی بر داده های تازه جستجو کرد. با سوگ و سلوک کهنه پرستی، گشایشی در کار گشودن طلسم ناگشوده ی نابخردی حاصل نخواهد شد. نخستین گام در راه شکستن این طلسم و رهایی از دور باطل تکرار تاریخ، بی پروایی در نقد تاریخی و جستجو و کاوشی مبتنی بر شکاکیتی شفاف است.

منقدان از همان آغاز، بر آنچه درباره مشروطه خواهی قوام نوشته ام خرده گرفته اند. شیرازی ایراداتم بر قوام را “خطاپوشانه” تلقی می کند و با تکیه بر همان ایرادات، مشروطه خواهی او را بی معنا می داند و زربخش ارزیابی هایم را “غلوآمیز” و “قهرمان” سازی خوانده و نقش قوام را با اشاره به کتاب، به “خط خوش” او در نوشتن فرمان مشروطیت و ” سر و سّر” داشتن اش با مشروطه خواهان فرو می کاهد. تا آنجا که جز این، کوشش هایش را محلی از اعتنا نمی شمارد. حال آنکه، نگاهی گذرا به آنچه در مشروطیت گذشته است نشان می دهد ماجرا جز این بوده است.

می دانیم که در جریان امضای فرمان مشروطیت، کوشش های دامنه داری از سوی مخالفان جریان داشت تا به هر وسیله که شده از آن جلوگیری کنند. این امر با توجه به بیماری مظفرالدین شاه و تردید و تعللی که با آن روبرو بود قابل انکار نیست. این واقعیت در اسناد و مطالعاتی که پیرامون مشروطیت انجام گرفته به ثبت رسیده است. در همین زمینه به مواردی برمی خوریم که به نقش خلیل الله خان اعلم الدوله، پزشک مخصوص و قوام، منشی مخصوص شاه اشاره شده است. در آن اسناد صحبت از آن است که: وقتی “جنجال عدالت و مشروطه خواهی در طهران برخاست”، مشروطه خواهان بر آن شدند تا “چند نفر از محارم شاه را در باطن با خود همراه کنند تا در خلوت، ذهن شاه را به مشروطیت و مقاصد آن مانوس نمایند” و در این میان از کوشش های سید محمد طباطبایی در جلب همکاری اعلم الدوله، پزشک مخصوص و قوام السلطنه، وزیر رسائل، نام می برند. (2) در همین ارتباط سند دیگری نیز به امضای تنی چند از مشروطه خواهان در دست است مبنی بر اینکه: “وسیله آقایان قوام السلطنه و وزیرهمایون و خلیل الله خان اعلم الدوله، شاه را آماده اعطای فرمان مشروطیت نماییم و هواخواهان درباری خود را به فعالیت و زمینه سازی برای قبولیت شاه و مبارزه با مخالفین با اعداء عدالت تشویق نماییم.” (3)

اگر به کوشش های دامنه دار مستبدان برای بی اعتبار ساختن فرمان توجه کنیم، پی می بریم که امضای فرمان مشروطیت و نظامنامه انتخابات که به محدود ساختن قدرت شاه حالتی قانونی می بخشید تا چه اندازه اهمیت داشت و این اقدام با توجه به موقعیت جسمی و روحی شاه در چه لحظات حساس و سرنوشت سازی صورت گرفته و نقش دوتن از نزدیکان او، یعنی قوام و اعلم الدوله در این میان چه بوده است؟ همین موضوع باعث شد تا در پی پادشاهی محمدعلی شاه، کسانی چون قوام را مجبور به کناره گیری و یا از دربار اخراج کنند. پس قوام به خارج رفت و به دستور شاه، خلیل الله خان اعلم الدوله را تحت فشار قرار دادند تا اعلام کند مظفرالدین شاه هنگام امضای فرمان بنا بر “وضع مزاجی و حالت بحرانی” و “مرض سخت، از مفاد مکتوبات اخیر پایان عمر استحضار حاصل نمی فرمودند.” محمدعلی شاه خواسته بود با “تشویق و تهدید” ازاعلم الدوله در این مورد “نوشته” بگیرند و تاکید کرده بود که گویا او طفره رفته و می خواهد ” نمک حرامی کند.” (4)

نکته مهم دیگر پیرامون نقش قوام در مشروطیت، رابطه اش با انقلابیون پرآوازه ای چون ملک المتکلمین و پناه دادن به آنان بود. آن هم هنگامی که در معرض خطر قرار داشتند و این اقدام برای قوام خالی از خطر نبود. اما مهم تر از این، او عضو کمیسیونی به نام “مجلس عالی” بود که در نخستین اقدام خود، محمدعلی شاه را از سلطنت خلع و احمد میرزای ولیعهد را به جانشینی برگمارد. انتخاب هیئت وزرا نیز بر عهده همین کمیسیون گمارده شد که خود نشان از دامنه نفوذ و قدرت “مجلس عالی” و نقش اش در سرنوشت کشور داشت. (5) قوام از این پس، به مدت هشت سال در کابینه های مشروطیت مقام وزارت داشت و در مقام وزیر جنگ کابینه مستوفی الممالک، وظیفه خطیر خلع سلاح مجاهدان را که مانعی در راه برقراری نظم و امنیت و بهانه ای در دست روسیه برای اشغال پایتخت شده بودند برعهده گرفت. آن وقت آقایان شیرازی و زربخش با نقدی که به ادعای خود می بایست بر اساس نگاهی “بی طرفانه” نوشته شده باشد، تکیه ام بر شماری از کوشش های قوام در راه تحقق مشروطیت را “بی معنا” و “غلوآمیز” شمارده اند، شاید چون نوشته ام: “مشروطیت بدون مبارزه انقلابی با استبداد که به ویژه پس از یورش محمدعلی شاه به مجلس اجتناب ناپذیر گردید، میسر نمی شد. اما تاکید بر این واقعیت نمی تواند نافی اهمیت و نقشی باشد که شماری از اصلاح طلبان چون قوام، در راه تحقق مشروطیت ایفا کردند. (6) و این همه، بر منقدان گران آمده است. آن هم شاید از این روی که قوام، روزگاری دیگر پس از استعفای مصدق در تیر ماه 1331 مامور تشکیل کابینه گردید. مصدقی که هیچ گردی بر دامن کبریایی اش نمی نشیند و قوام به کفاره ی عقوبتی این چنین، بر صلیب نقد تاریخی ملهم از ملاحظاتی ایدئولوژیک مصلوب می گردد؛ چرا که در سی تیر، از راه و چاره ای دیگر به سعادت و بهروزی میهنش اندیشیده است. پس مدعیان نقد تاریخی “بی طرفانه”، نه تنها در مشروطیت، که در ماجرای خراسان و گیلان و آذربایجان نیز، قدرش را نشانی در خور تقدیر و نقش اش را محل اعتنایی در خور تامل نمی شمارند. تا آنجا که در نقدشان، جای اشاره ای برای دو نامه تاریخی او خطاب به محمد رضا شاه که در واپسین سال های عمر در اعتراض به تغییر قانون اساسی نوشته شده است نمی بینند. دو نامه ای که بی گمان از مهم ترین اسناد مشروطیت به شمار آمده و نشانی استوار از مشروطه خواهی اوست. قوام در مخالفت با بسط قدرت شاه و رسمیت بخشیدن به خودکامگی، در آن نامه ها هشداری این چنین دارد: ” این فکر در حکم بازگشت حکومت مطلقه در ایران است که از زمان محمدعلی شاه نیز جرات پیشنهاد و نفوذ آن را نداشته و این تعطیل مشروطیت، هنگام بسط و توسعه آزادی در دنیا… بی شبهه به خشم و غضب ملی و مقاومت شدید عامه منتهی خواهد گردید و آن روز است که زور سرنیزه و حبس و زجر مدافعین حقوق ملت، علاج پریشانی ها و پشیمانی ها را نخواهد نمود.” (7) آن وقت بی اعتنایی و یا نادیده انگاشتن همه ی اینها نقد “بی طرفانه” و تکیه من بر تندی قوام با مطبوعات، اتهام جمع آوری ثروت با سوء استفاده از موقعیت و مقام دولتی، دخالت های آشکار در جریان انتخابات مجلس چهاردهم و سکوتی توجیه ناپذیر نسبت به خشونت های ارتش در ماجرای آذربایجان، نقدی “گذرا” و “خطاپوشانه” قلمداد می گردد.

منقدان با به تکیه بر آنچه نکات ضعف قوام دانسته ام، این پرسش را به میان می کشند که در این صورت چگونه می توانم او را مشروطه خواه و دمکرات بدانم؟ آنگاه در اثبات مقوله ای که خود باب کرده اند و نشان از درهم آمیختن معانی و مفاهیم سیاسی دارد، به نتایجی دلخواه در نفی کتاب رسیده اند. حال آنکه من در سراسر کتاب هیچ کجا کلامی در خصوص “دمکرات” بودن قوام نگفته ام که رد آن نیاز به اثبات داشته باشد؛ بلکه مشروطه خواهی او را منتسب به اعتقادش به ضرورت این اصل دانسته ام که شاه باید سلطنت کند و نه حکومت. اصلی که به مثابه یکی از مبانی مشروطیت، البته نشان از اعتقاد به مبانی دمکراسی دارد.

تکیه قوام بر پیشبرد سیاستی که در دوره های مختلف نخست وزیری اش در پیش گرفت مبتنی بر نگاهی است که من آن را سیاست فارغ از ایدئولوژی و فارغ از “مبانی و قراردادهای از پیش ساخته و پرداخته” دانسته ام. نگاهی که وجه بارز خود را در عمل گرایی قوام باز می یافت. او درتدوین سیاستی پراگماتیستی که اساس اقداماتش را تشکیل می داد، در جریان معرفی نخستین کابینه اش در خرداد 1300 شمسی اعلام داشت که می بایست از “آنچه به مرام و آرزو شبیه است صرف نظر شده، نفشه در اصلاحات اتخاذ شود که به حال مملکت مفید و قابل اجراء باشد” و خطاب به نمایندگان مجلس اضافه کرد: “حتی الامکان قوانینی وضع شود که اصلاحات مملکت در او منظور بوده و قابل الاجراء باشد و حرف پرنسیپ و تئوری نباشد.” (8) آن وقت آقای شیرازی می نویسد: “چگونه می توان هم دمکرات و مشروطه طلب بود و هم سیاستی فارغ از مبانی و قراردادها و عاری از مرام ها و آرزوها را شعار خود ساخت؟ مگر دمکراسی و مشروطه طلبی چیزی جز مرام و آرزو نیستند؟” واقعا بر چنین استدلالی چه پاسخی می توان یافت؟ آن هم هنگامی که با بی اعتنایی به مضمون صریح کلام قوام، از دمکراسی به عنوان مرام صحبت کنیم؟ آیا هیچ گاه با مقوله ای به نام “مرام دمکراسی” یا “مرام مشروطه” روبرو بوده ایم؟

نکته دیگر مسئله ضرورت تفکیک قواست. اینجا نیز قوام بر یکی از اصول اساسی مشروطیت پای می فشرد. اما هیچ یک از اینها نافی آن نیست که او در مواردی نیز، اصولی چون انتخابات آزاد را که مایه و مظهر قوت مشروطیت بودند زیر پا نگذاشته باشد. منقدان در همین ارتباط، مسئله حق اختیارات ویژه و تمایل قوام به اعمال حکومت بدون نظارت مجلس را پیش کشیده و این نکته را عنوان ساخته اند که اگر چنین است، چرا رفتار قوام را توجیه کرده و مصدق را برای دست زدن به اقدامی مشابه نکوهش کرده ام؟ می توان پذیرفت که اگر چه در مقوله ای چون تفاوت میان مشروطه خواهی و دمکرات بودن، نکته ای درخور تامل وجود دارد، اما این نه تنها در مورد قوام، که در مورد مصدق نیز که در باور عمومی، دمکرات بودنش اصلی غیر قابل تردید شناخته شده است صدق می کند. در این معنا، رفتار هر دو آنان در برابر مجلس، گاه نشان از اعتقاد به اصول مشروطیت و ملزومات دمکراسی و گاه نفی آن دارد. مصدق بارها دخالت های بی رویه قوام در جریان انتخابات مجلس را که هیچ توجیهی بر آن متصور نیست مورد نقد قرار می دهد و به اعتراض بر می خیزد که اقدامی ستودنی است. اما خود نیز در جریان همه پرسی مردادماه 1332 و انحلال مجلس به کجراه می رود. آیا نمی توان یکی را تایید و آن دیگری را نفی کرد؟

در همین زمینه، البته باید اشاره کرد که رفتار قوام و مصدق در برابر مجلس از سرشتی بس متفاوت هستند. می دانیم که نام قوام در تاریخ ایران به عنوان نخست وزیری پای بند مناسبات دمکراتیک به ثبت نرسیده است. حال آنکه دولت مصدق، دولتی دمکرات و پای بند به مبانی دمکراسی شناخته شده است. باز می دانیم که قوام در ماجرای سی تیر مجلس را سنگ راه خود می دانست و در پی کسب فرمان انحلال آن از شاه بود؛ فرمانی که سرانجام موفق به کسب آن نشد. او، چنانکه پیش تر اشاره شد، در آن دو نامه تاریخی از اینکه فرمان انحلال مجلس در اختیار شاه باشد به مخالفت برخاسته و آن را گامی در راه برقراری استبداد شمارده بود. با این حال، هنگامی که مجلس موسسان در میان سکوت و خشنودی شماری از سیاستمداران برجسته کشور چنین اختیاری را به شاه محول کرد، به اجبار خود را موظف به پذیرش آن دید و در سی تیر، برای کسب دستور انحلال آن به شاه رجوع کرد. مصدق در مقابل، آنجا که مجلس را در مقایل خود دید، با دست زدن به همه پرسی به غایت ضد دمکراتیکی آن را منحل کرد. همان مجلسی که اگر به فرمان نخست وزیر بود، ملی و مردمی و اگر با او مخالفت می کرد، نماینده ملاکان و گوش به فرمان عوامل بیگانه شمارده می شد.

منقدان در ادامه استدلال خود، همه ی کوشش شان را معطوف آن ساخته اند که نشان دهند قوام نه تنها در حل بحرانی که در خراسان، گیلان و آذربایجان جریان داشت نقشی تعیین کننده نداشته است، بلکه ماجرا را می بایست از منظر دیگری مورد بررسی قرار داد . آنان در اثبات این ادعا، با نقل مخدوش عبارتی از کتاب که خارج از متن صورت گرفته است، به نتیجه گیری دلخواه رسیده اند. عبارتی که در اصل مبتنی بر آن است که: “چنین به نظر می رسد که در نخستین سال های پس از پیروزی انقلاب اکتبر، رژیم بلشویکی در شوروی از صدور انقلاب به ایران، آن هم به گونه ای که شماری از آرمان خواهان چشم انتظار آن بودند دست شسته بود.” آقایان شیرازی و زربخش، هر دو در چند جا با حذف عبارت “چنین به نظر می رسد” از متن و استنادی واژگونه بر این مطلب از کتاب که جوهر استدلال شان را تشکیل می دهد، نتیجه می گیرند که اگر چنین است، دیگر چگونه می توان برای قوام نقش با اهمیتی در تاریخ ایران، آن هم تا آنجا که به ماجرای خراسان و گیلان و بعدها آذربایجان مربوط می گردد سراغ گرفت؟

تمام موضوع نیز در همین نهفته است. در این که آنان در چند جا با حذف عبارت “چنین به نظر می رسد”، به ادعای من پیرامون سیاست شوروی در نخستین سال های پس از انقلاب اکتبر در ایران، قطعیتی، آن هم یک سویه بخشیده اند که مورد نظر نبوده است. مجید زربخش از این نیز فراتر رفته و برای حقانیت بخشیدن بر ادعای خود، عبارت “آن گونه که آرمان خواهان چشم انتظار آن بودند” را نیز کنار گذاشته است. روشن است آنچه در این عبارت حذف شده است، معنایی متفاوت به آنچه گفته ام می بخشد. ادعای من مبتنی بر آن است که چنین به نظر می رسد که شوروی از صدور انقلاب به گونه ای که آرمان خواهان می خواستند چشم پوشیده بود و این ادعا را نیز بدون آنکه قطعیتی نهایی بدان بدهم ابراز کرده ام. آن وقت می بینیم که همه چیز را این چنین واژگونه جلوه می دهند تا به نتیجه ای دلخواه برسند.

شوروی در نخستین سال های پس از انقلاب اکتبر، حتی به ادعای خود نویسنده کتاب در پی صدور انقلاب به ایران نبوده است. پس ادعای واهی او پیرامون خطری که از جانب آن کشور ایران را تهدید می کرد، از اعتباری برخوردار نیست و تنها هدف جانبداری از قوام را دنبال می کند. طبعا می توان پیرامون دست زدن به چنین روش مخدوشی، آن هم در خصوص موضوعی به نام نقد که ادعای روشن ساختن نادرستی های کتابی تاریخی را دارد، بیش از این ها نوشت که می گذرم. همین قدر اضافه می کنم که مسئله دست شستن شوروی از صدور انقلاب به ایران، حتی با همان قطعیتی که کوشش کرده اند ادعای آن را به من منتسب کنند، به معنای نفی کوشش های دامنه دار آن کشور برای گسترش منطقه نفوذ خود در ایران نبود. هنوز سرانجام نبرد قدرت در درون حزب بلشویک با چیرگی جریانی که انقلاب جهانی را در آتیه ای نزدیک دست نایافتنی می دید روشن نشده بود. واقعیتی که در چگونگی اعمال سیاست شوروی در ایران بازتابی شکننده داشت. کارگزاران بلشویسم هنوز این امکان را محتمل می دیدند که با ایجاد آنچه نام نظام شورایی بر آن نهاده بودند، مناطقی را تحت نفوذ خود گرفته و یا از ایران جدا سازند. پیشنهاد لنین به دفتر سیاسی حزب و به سوکولنیکوف، از رهبران بلشویسم برای آنکه “مسئولیت احتمالی ایجاد جمهوری شوروی خراسان را بر عهده بگیرد” بیان آشکار چنین سیاستی است. (9) من در توضیح این سیاست و نبردی که در درون حزب جریان داشت چنین نوشته ام: “شماری از رهبران بلشویسم، چون اورژنیکیدزه و مدیوانی که در میان کمونیست های ایرانی و جنبش جنگل نام و نشانی پرآوازه داشتند، سازش با انگلستان را که می بایست به قیمت چشم پوشی از انقلاب شرق تحقق یابد برنمی تابیدند. آنچه آنان بر سر آن به توافق رسیده بودند، گذار از انقلاب به استبداد بود که ویژگی ذاتی بلشویسم به شمار می آمد. جز این، بر سر ایران اختلافاتی جدی جریان داشت.” همان جا اضافه کرده ام که اگرچه روتشتین، سفیر شوروی، ایران را آماده انقلاب نمی دانست و در پی آن بود تا با عدم حمایت از جنبش جنگل، راه را برای ایجاد تفاهم با دولت قوام هموار سازد… اما اقدامات افراطی کمونیست ها و سیاستی که از جانب شوروی اعمال می شد، مانع تحقق چنین برنامه ای بود. برنامه ای که نهایت خود را در نظریه ی مدیوانی، کمونیست گرجی و کارگزار بلشویسم در ایران، برای فتح تهران توسط نیروهای نظامی شوروی باز می یافت.” (10) پرسیدنی است که چرا این همه از نظر منقدان کتاب بازمانده و تنها گوشه ای از نظراتم پیرامون سیاست شوروی را بازگو کرده اند؟

اما در کنار همه ی اینها، می بایست به وجود جمهوری سوسیالیستی گیلان و اشغال رشت و انزلی توسط نیروهای ارتش سرخ و خطری که پایتخت را تهدید می کرد، به مبارزه دیپلماتیک قوام در جامعه ملل پیرامون اعتراض به حضور نیروهای نظامی شوروی در خاک کشور، به مذاکراتش با روتشتین و نمایندگان میرزا کوچک خان برای یافتن راهی جهت جلوگیری از درگیری نظامی، به شگردش در به تعویق انداختن تصویب معاهده 1299 میان ایران و شوروی در مجلس و استفاده از آن به عنوان وسیله ای برای ترغیب شوروی به خارج ساختن نیروهایش از گیلان نیز اشاره کرد. اشاره ای حاکی از دشواری های بی شماری که در آن روزهای سرنوشت ساز، توانایی قوام به عنوان نخست وزیری چیره دست را در بوته ی آزمایش قرار می داد. او این اقدام را در چگونگی رویارویی با بحران خراسان به سرکردگی پسیان و حل مسالمت آمیز خطری که زیر تیغ انقلاب بلشویکی روس و در کلام لنین پیرامون “جمهوری شوروی خراسان” جریان داشت نیز پیش برد. آن وقت شیرازی می نویسد: “اولا خطر تجزیه از کجا ناشی می شد و ثانیا نقش قوام در دفع آن را در کجا باید یافت”؟ زربخش نیز تاکید می کند: بی اعتنا به واقعیت هایی که خود نیز قادر به نفی آن نیستم، “خطر خیالی تجزیه کشوررا ” ابداع” کرده ام تا لقب نجات دهنده ایران را به قوام “اعطا” کنم.” اما خود اضافه می کند: “دولت شوروی در این سال ها، نه در پی تجزیه کشورها، بلکه در پی دامن زدن به ایجاد جمهوری شورایی و استقرار حکومت شورایی در کشورهای مختلف بود.” اما آیا ” ایجاد جمهوری شورایی” مورد نظر شوروی، می توانست معنای دیگری جز تجزیه کشور و جدا ساختن بخش هایی از ایران چون خراسان یا گیلان را در بر داشته باشد؟

آنچه منقدان کتاب در تیررس حادثه پیرامون مسئله آذربایجان، نفت شمال و نقش قوام نوشته اند نیز بر همین عرصه سیر می کند. فروکاستن نقش قوام در نظر شیرازی، با تکیه بر استدلال غریبی از این دست صورت گرفته است که: “آیا این تنها تدبیر قوام بود که خطر را از سر ایران رفع کرد؟” اما مگر من در جایی چنین ادعایی کرده ام که نیازی به نفی آن در میان باشد؟ مگر نه اینکه در مواردی متعدد به سیاست انگلیس و آمریکا در شورای امنیت پرداخته و از “نقش انکار ناپذیر سازمان ملل در داوری میان ایران و شوروی و اختلافی که چندی بعد بر سر ادامه ی حضور نیروهای ارتش سرخ در آذربایجان رخ داد و تمامیت ارضی کشور را به مخاطره انداخت” سخن گفته ام (11) آیا کاری ساده تر از این وجود دارد که ادعایی واهی را مطرح ساخت و آنگاه به نام نقدی تاریخی که قرار است رویکردی بی طرفانه داشته باشد، در پی نفی مقوله ای برآمد که وجود خارجی ندارد؟ شیرازی با استناد به نقل قولی خارج از متن نتیجه می گبرد که: “چه می شد اگر، همان طور که نویسنده خود متذکر شده است، استالین به علت ملاحظه اقدامات تلافی جویانه انگلیس و آمریکا در مصر، سوریه، اندونزی، یونان، چین، ایسلند و دانمارک مجبور به تخلیه ایران از نیروهای اشغالی شوروی نمی شد و شورش آذربایجان و کردستان را به حال خود رها نمی کرد. آیا باز هم تدابیر قوام موثر می شد؟” او می نویسد: ” در همه موارد می توان تصور کرد که تدبیر قوام بدون تغییر در سیاست رهبران شوروی در مورد صدور انقلاب به جایی نمی رسید.” زربخش نیز می نویسد: “خروج نیروهای شوروی که اهرم فشار اصلی در مسئله نفت و آذربایجان بود، نه حاصل دیپلماسی قوام، بلکه نتیجه فشارهای انگلیس و آمریکا و تنگناهای بین المللی بود که در برابر شوروی قرار داشت.” زربخش در ارائه دلیلی برای خروج نیروهای شوروی، ازعبارت کشدار “تنگناهای بین المللی” و “اولتیماتوم ترومن” به استالین یاد می کند که افسانه ای بیش نیست. (12) شیرازی نیز با بیان عبارت نادقیق “فشارهای شفاهی یا کتبی” ترومن به استالین، استدلالی از همین دست را تکرار می نماید. من در فصلی از کتاب که به کارزار آذربایجان و مسئله خروج نیروهای شوروی از ایران اختصاص دارد، به تفصیل به این مسایل پرداخته ام که تکرار همه ی آنها در این نوشته ممکن نیست. پس با توضیح پیرامون چند نکته ی اساسی درباره نقش قوام که علی رغم استدلال آقایان شیرازی و زربخش در مسئله آذربایجان تعیین کننده بوده است می گذرم، شاید در روشن ساختن برخی نکات موثر افتد.

مطلب از این قرار است: در مقاله ای که خانم ناتالیا یگوروا، عضو انستیتوی تاریخ عمومی آکادمی علوم روسیه با مراجعه به اسناد منتشر نشده شوروی تحت عنوان “بحران ایران” نوشته است، نکات حساسی در ارتباط با مسئله آذربایجان بازگو شده که پرتو تازه ای به مسئله می افکند . یگوروا در ارتباط با سیاست آمریکا، نقش سازمان ملل و اهمیت تعیین کننده قوام چنین می نویسد: “این دیدگاه رایج تاریخ نگاری آمریکا مبنی بر آنکه اتحاد شوروی در پی مواضع قاطع ایالات متحده در سازمان ملل وادار به فراخوانی نیروهایش در سال 1946 از ایران شد، از جمله مواردی است که دقت و درستی آن فقط هنگامی می تواند مورد ارزیابی قرار گیرد که اسناد بیشتری از آرشیوهای وزارت خارجه ی شوروی در دسترس پژوهشگران قرار گیرد. لااقل تا این مرحله از کار، برداشت نگارنده ار مقدار اسنادی که در زمینه روابط ایران و شوروی پس از تشکیل کابینه قوام السلطنه در 27 ژانویه 1946 ملاحظه کرده، بر این است که در این زمینه بیشتر امتیازات و توافق های ایران و شوروی در زمان کابینه قوام السلطنه اهمیت تعیین کننده ای داشت تا فشار آمریکایی ها در سازمان ملل.” (13) یگوروا با تکیه بر اسناد نویافته در آرشیوهای شوروی، در همین ارتباط به تهیه پیش نویس نامه های محرمانه ای درباره مسئله نفت و خروج نیروهای شوروی از ایران اشاره می کند که می بایست در مذاکرات میان قوام و سادچیکوف مورد استفاده قرار می گرفتند. این مدارک، همراه با یادداشتی که از سوی مولوتوف تنظیم شده بود، برای اظهارنظر نهایی در اختیار استالین قرار می گیرند. مولوتوف خاطر نشان ساخته بود که این نامه ها می بایست در 18 مارس، یعنی هنگام حرکت سادچیکوف به تهران به وی تسلیم گردد. چنانکه می دانیم، این همان تاریخی است که دولت ایران بار دیگر پیرامون حضور نیروهای ارتش سرخ در آذربایجان به شورای امنیت سازمان ملل شکایت کرد. یگوروا اضافه می کند: روشن نیست آیا این اقدام مسئله اعزام سادچیکوف به ایران را تسریع کرده است یا نه؟ اما او با بررسی اسناد منتشر نشده ی آرشیوهای شوروی نکته مهمی را مسلم می داند و آن اینکه: “دولت شوروی پیش از آنکه این موضوع در سازمان ملل به بحث گذاشته شود، مدارکی را آماده کرده بود که مبین آمادگی آنها برای فراخوانی نیروها در مقابل تاسیس یک شرکت مختلط نفت بود و این داده، نظریه رایج را که این موضع سرسختانه ی واشنگتن در شورای امنیت بود که اتحاد شوروی را به فراخوانی نیروهایش از ایران وادار ساخت، زیر سئوال می برد. با این حال، احتمال آنکه مواضع آمریکا در واداشتن شوروی به تشدید فعالیت هایش در زمینه ی مذاکره با ایران و تعدیل خواسته های اولیه اش موثر بوده باشد، دور از ذهن نیست.” (14)

آن وقت منقدان کتاب در تیررس حادثه همچنان مدعی می شوند که شیفتگی ام به قوام باعث شده است تا برای او نقشی تعیین کننده در مسئله آذربایجان قایل شوم. آقای شیرازی که قرار بود “اگرها” را در تحلیل تاریخی خود منظور نکنند و بر من خرده می گیرند که چنین کرده ام، از سویی با بی اعتنایی به اسنادی که نقش تعیین کننده قوام در مسئله آذربایجان را را به اثبات می رسانند، حقایقی را نادیده می انگارد و از سویی دیگر، آنجا که به اجبار نقشی برای او قایل می شود، خود از اعتبار آنچه گفته است می کاهد و می گوید: می توان تصور کرد که تدبیر قوام بدون تغییر در سیاست رهبران شوروی و تاثیر عوامل بین المللی به جایی نمی رسید.

روشن است که اگر شوروی همچنان تصمیم به ادامه حضور نیروهایش در ایران داشت، تدبیر قوام به جایی نمی رسید. اما طرح چنین پرسشی، چنانکه به منظور بی اعتبار ساختن نقش قوام نباشد، دستکم لفظ “تدبیر” را با معنایی غریب روبرو می سازد. اگر قوام می دانست که شوروی مصمم است به هر تقدیر نیروهایش را از ایران خارج سازد که دیگر تدبیری در میان نمی بود که بر سر نقش فرعی یا تعیین کننده او بحثی در میان باشد. اگر قوام می دانست که در پی فراخواندن ارتش سرخ از شوروی و چندی پس از آن اعزام ارتش ایران برای سرکوب فرقه دمکرات، شوروی دست به دخالت نظامی نخواهد زد، دیگر راز پنهانی در میان نمی بود. اما می دانیم که واقعیت جز این است. شواهد نشان می دهد که جهان غرب با توجه به سیاست شوروی در اروپای شرقی، با نگرانی فزاینده ای نسبت به دیپلماسی قوام که بر مذاکره و مماشات او با رهبران مسکو تکیه داشت می نگریست. این نگرانی، به ویژه در جریان گفتگویی که میان آلن، سفیر آمریکا در تهران و قوام جریان داشت و جزییات آن را در کتاب بررسیده ام به چشم می خورد. او در جریان این گفتگو، توجه سفیر آمریکا را بر این نکته جلب می کند که شوروی اگر بتواند، نفت و آذربایجان را به دست آورد، چنین خواهد کرد. اما اگر مجبور به انتخاب یکی از این دو شود، آذربایجان را رها خواهد ساخت. قوام کوشش داشت درستی این تحلیل را به سفیر آمریکا که جلب حمایتش از اهمیتی انکارناپذیر برخوردار بود تفهیم کند. قوام پی برده بود شوروی اگر مجبور شود، بین نفت و آذربایجان به انتخابی روی آورد، نفت را انتخاب خواهد کرد. پس تا آنجا که به تنظیم سیاست اش مربوط می شد، می بایست چه تدبیری را پیش گیرد که شوروی چنین کند؟

باقی ماجرا رازی آشکاراست. او همه ی کوشش خود را به کار گرفت تا شوروی را در مقابل چنین انتخابی قرار دهد و موفق شد. موفقیتی که این بار، نفت یا آذربایجان، هیچ یک را نصیب شوروی نمی ساخت. امروز می دانیم که قوام در ارزیابی خود پیرامون اینکه شوروی میان نفت و آذربایجان، نفت را انتخاب خواهد کرد، اشتباه نمی کرد. اما آگاهی به این امر، در شرایط جهانی آن روز ساده نبود. شوروی با تکیه بر حضور نظامی خود در اروپای شرقی، جهان را با واقعیتی تازه روبرو ساخته بود. واقعیتی که علی رغم آنچه آقایان شیرازی و زربخش “فشارهای شفاهی و کتبی” و یا “تنگناهای بین المللی” می نامند، غیر قابل انکار بود و سرانجامی جز برپایی رژیم های استالینی در نقطه حساسی از جهان در بر نداشت. همین واقعیت، قوام را در موقعیتی قرار می داد که برای تفهیم سیاست خود و تدبیری که در پیش گرفته بود، با دشواری های فراوانی روبرو باشد. نگرانی فزاینده شاه پیرامون خطراتی که تمامیت ارضی ایران را تهدید می کرد، بی اساس نبود. اما این نگرانی این خطر را نیز با خود داشت که اقدام نابهنگام ارتش در آذربایجان، تدبیر قوام را در رفع بحران با شکست روبرو سازد. تردید رو به رشد آمریکا نسبت به درستی سیاستی که او در مقابل شوروی و فرقه دمکرات در پیش گرفته بود، قابل درک است. انگلستان نیز برای بلند پروازی های شوروی در شمال ایران، اعتباری درخور توجه قایل بود؛ بلند پروازی هایی که ممکن بود مقابله ی با آن، به منافع امپراتوری بریتانیا در نفت جنوب صدماتی جدی وارد سازد. تغییر این موازنه، به ویژه در آغاز کار که جهان غرب برای بلند پروازی های شوروی در ایران، تفاهمی آمیخته به اجبار قایل بود، پیشبرد سیاست قوام را به نحوی که مورد تایید غرب قرار گیرد، با دشواری روبرو می ساخت.

اما تکیه بر این نکات از چه بابتی است؟ می دانیم که تاکنون هیچ تحلیلی جدی در خصوص مسئله آذربایجان، نقش قوام، سیاست شوروی و جهان غرب، و نیز آنچه در شورای امنیت سازمان ملل گذشت را نادیده نگرفته است. پس آنچه تاکنون مورد بحت و گفتگو قرار داشته، نه توجه به این عوامل، بلکه مهم تر از اینها، دامنه و اهمیت هر یک در رفع بحران آذربایجان بوده است. اقدامی که هم در تاریخ دیپلماسی ایران و هم در ارتباط با نخستین تلاش در برابر سیطره جویی شوروی در آغاز جنگ سرد با موفقیت روبرو گردیده و از این بابت نیز از اهمیتی غیرقابل انکار برخوردار است. توجه به این نکات، به ویژه پس از سقوط شوروی و دستیابی به برخی از اسناد نویافته از آن روست که برپایه این اسناد، قوام نه تنها نقشی تعیین کننده در رفع بحران آذربایجان داشته است، بلکه آنچه تاکنون پیرامون دامنه نقش غرب و سازمان ملل در این زمینه عنوان شده است، بی گمان از اهمیت کمتری برخوردار است. پس بی اعتنایی منقدان کتاب در تیررس حادثه به همه اینها از کجا سرچشمه می گیرد؟ چرا مقاله محققانه ای به اهمیت مقاله خانم یگوروا پیرامون نقش تعیین کننده قوام را که یازده سال از انتشار آن می گذرد نادیده می انگارند؟ چرا همچنان به نوشته هایی که برپایه مراجعه به اسناد وزارت خارجه و مصاحبه با مقامات بلندپایه آمریکا در خصوص بی اعتبار بودن “افسانه اولتیماتوم” ترومن به استالین انتشار یافته است بی اعتنا هستند و رفع بحران آذربایجان را حاصل “تنگناهای بین المللی” شوروی می دانند؟ اگر چنین است، چرا هیچ یک از عواملی که بر آن تکیه می کنند، مانعی در برابر سیطره جویی شوروی ایجاد نکرد و در جلوگیری از واقعیت تلخی که اروپای شرقی با آن مواجه گشت موثر نیفتاد؟ آیا این است آن تحلیل بی طرفانه ای که می بایست توجه خواننده را به نادرستی های کتاب در تیررس حادثه جلب کند؟ یا نادیده انگارده نقش با اهمیت قوام در مسئله آذربایجان نیز، چون بی اعتبار ساختن کوشش هایش در مشروطیت و خراسان و گیلان، تاوانی است که او همچنان برای نخست وزیری اش در تیرماه 1331 می پردازد؟

آخرین نکته، مخالفت منقدان با برداشت تازه ای است که در ارزیابی از سی تیر ارائه داده و آن را نه قیامی تاریخی، بلکه شکستی شوم و فرصت تاریخی از دست رفته خوانده ام. می دانم که این اقدام بیش از هر چیز بر آنان گران آمده و کوشش شان برای بی اعتبار ساختن نقش قوام در دوره های مختلف نیز از همین ناشی می شود. اگر حکم بر آن است که نقش قوام را در تیرماه 1331 نقشی منفی ارزیابی کرد، دیگر چگونه می توان جایی در خور توجه برایش در تاریخ ایران شناخت؟ دیگر چگونه ممکن است بتوان در زندگی سیاسی کسی که جسارت جانشینی مصدق را یافته است نکته ی مثبتی یافت؟ با همین گمان باطل که است که از منظر نیک و بد یا خدمت و خیانت به زندگی شخصیت های سیاسی مان می نگریم و همه چیز را یا یک سره می پذیریم و یا یک سره منکر می شویم؛ اقدامی که جز مومیایی کردن شخصیت ها در ذهنیت تاریخی مان حاصل دیگری در بر ندارد. آن هم در پرتو نگاهی یک سویه و مبتنی بر ملاحظات ایدئولوژیک که بر تکرار ملال آور پنداشته های پذیرفته شده استوار است. با چنین تصوری است که ادعایم مبنی بر آنکه می توان گمان کرد که در صورت موفقیت قوام با سرنوشت دیگری روبرو می بودیم را نادرست می خوانند. چرا که به گفته شیرازی، “بنای بررسی تاریخی” را نمی توان بر “اگرها” استوار کرد و به نظر زربخش، چنین اقدامی “در نگرش تاریخی” بی معنا است. اما باید دید آیا واقعا چنین است و ما با مقوله ای به نام سرنوشتی تاریخی روبرو بوده ایم. سرنوشتی محتوم که گریزی از آن متصور نبوده است؟

می دانیم که تاریخ در مفهومی کلی جز آنچه در گذشته رخ داده است معنای دیگری ندارد و در این مفهوم اما و اگر بر نمی دارد. اما تاریخ هر چند به گذشته مربوط است، با گذشته یکسان نیست. بازنگری وجهی مهم در شناخت هویت تاریخی است. بدون بازنگری و بدون بررسی امکاناتی که در گذار تاریخ احیانا از آنها غفلت کرده و فرصت های مغتنمی را از کف نهاده ایم، با تکرار نابخردی ها، با تکرار تاریخ روبرو خواهیم بود. طبعا پذیرش چنین اصلی به خودی خود هنوز به معنای حقانیت هیچ رخداد یا تایید و نفی اقدامات هیچ سیاستمداری نیست. بلکه بیش از اینها، توجه بر این نکته است که بدون بازنگری، هویت تاریخی از عنصر پویای نقد خلاق تهی شده و جز تکرار یادماندهای دور و نزدیک چیز دیگری بر جای نمی گذارد. دستیابی به چنین هویتی، می بایست نگاه خود را به آینده معطوف سازد. اما آینده به ریشه و تبار تاریخی، به کاوش و نقد نقادانه گذشته نیاز دارد. در چنین نگاهی که آن را هسته اصلی تفکر تاریخی می شمارند، می بایست پدیده های تاریخی را نه آنکه چگونه هستند، بلکه چرا چنان هستند که هستند دریافت. این تصویری است که ابن خلدون در ترسیم پدیده ی تاریخ بدان تکیه می کند. بازنگری وجهی مهم در روایتی پویا از تاریخ و بازسازی چنین تصویری است. می بایست در بررسی رخدادهای تاریخی که به هر حال به گذشته تعلق دارند، این نکته را مورد نظر قرار داد که آیا در لحظه ی معینی از تاریخ با امکان دیگری نیز روبرو بوده ایم که از توجه بدان فروگذار کرده ایم؟ و اگر چنین است چه عواملی در این انتخاب موثر بوده اند و چگونه می توان در آینده از آنها اجتناب کرد؟ یا اینکه می بایست همه چیزمان را در سرنوشت تاریخی محتومی جستجو کنیم که هیچ اما و اگری را بر نمی تابد؟ سرنوشتی که با تکیه بر مقدرات بی بازگشت آن، دیگر نه نیازی به بازبینی پرونده های مختوم گذشته در میان است و نه ضرورتی به بازنگری آنها در پرتو دستیابی به داده های تازه. ضرورت مقابله با چنین نگاهی که نمادی از کهنه پرستی در رویکرد تاریخی است، تنها به ارزیابی از نقش قوام یا مصدق مربوط نمی گردد. چنین نگاهی ریشه در ذهنیتی دارد که مفهوم تاریخ را نه در بازنگری، که دربایگانی آن جستجو می کند.

من در این ارتباط نوشته‌ام اگر در مفهوم دینی، جاودانگی راز آفرینش است، در مفهوم تاریخی، جاودانگی در دریافت متحول شده و پویا از پدیده‌های تاریخی معنا می یابد. همه چیز را از منظر خیر و شر دیدن، تهی ساختن درک تاریخی از خلاقیت و دل سپردن به قضاوتی است که پاسخ های ساده بر پرسش های پیچیده را در قالب پنداشته های پذیرفته شده جستجو می کند. فرشته یا شیطان، انتخاب دیگری در میان نیست. در چنین نگاه یک سویه ای، همه چیز یک باره و همیشگی است. گویی زمان از حرکت باز ایستاده و تاریخ بر جای مانده است. بازتاب چنین دریافتی در ذهنیت تاریخی ما، جز نفرین و تقدس چه خواهد بود؟ چه خواهد بود جز آنکه با آسودگی خاطر، از نقد و بازبینی گذشته چشم بپوشیم و همه چیز را در کلیشه ها، در ستایش قهرمانان و دسیسه های استعمار خلاصه کنیم. این بی اعتبار ساختن روایتی از تاریخ است که خود را همواره در معرض قضاوتی جدید قرار می دهد. قضاوتی که با بازخوانی متون گذشته و دستیابی بر داده های تازه، بر حقایقی دست می یابد که خود در گذار زمان دستخوش تغییر و تحول هستند. حقایقی که بنیادشان نه چون آیه های آسمانی بر ایمان، بلکه بر خرد، جدال نظری و کثرت گرایی استوار است. حقایقی که بی گمان از منظرهای مختلف قابل سنجش اند و برای همیشه و برای همه نخواهند بود. اما باکی نیست، چرا که بی گمان، گامی در راه رهایی از دور باطل تکرار تاریخ به شمار می آیند. (15)

آقای شیرازی در پایان نوشته خود اشاره می کند که نقد به کتاب در تیررس حادثه نه به معنای نادیده انگاشتن زحمات نویسنده و نه “به قصد انکار کاردانی و خدمات قوام در برخی از برهه های تاریخ معاصر ایران” است. او در مورد مصدق نیز تاکید می کند که نسبت به او در گذشته انتقادات درستی صورت گرفته و هنوز نیز این راه باز است. نظر لطف شیرازی پیرامون زحماتم، البته مایه خوشوقتی است. اما بدون آنکه تردیدی در حسن نیت اش پیرامون آنچه می گوید داشته باشم، باید بگویم که با خوشبینانه ترین تمایلات نیز نمی توان این اظهارات نهایی او درباره قوام را جدی تلقی کرد. چگونگی ارزیابی از نقش قوام در سراسر نقدی که نوشته است چنین اظهارنظری را از هر اعتباری تهی می سازد، چه رسد به اینکه صحبت از “کاردانی و خدمات” او، آن هم “در برخی از برهه های تاریخ معاصر ایران” در میان باشد. در مورد مصدق نیز، اگرچه به گونه ای واژگونه جز این نیست، چرا که در تمام نقدی که نوشته است، حتی برای نمونه، در یک مورد هم اشاره یا نشانی از عیب و ایرادی به مصدق دیده نمی شود. اما اگربه واقع جز این است و در آنچه می گویم به خطا رفته ام، آنگاه این پرسش بر جای خود باقی می ماند که آن انتقادات درست گذشته کدامند؟ چرا هیچ یک از آنها، نشانی در وجدان تاریخی ما بر جای ننهاده و همچنان هر تردیدی در معصومیت مصدق را با کفر و هر پرسشی را با ارتداد یکسان می شماریم؟

در مورد سی تیر به عنوان نمادی از چگونگی رویکرد ما به رخدادهای تاریخی نیز جز این نیست. آنچه من در این درباره گفته ام بر این اساس مبتنی است که سقوط قوام در تیرماه 1331، بازگشت مصدق به قدرت و پیامد هولناکی چون کودتا را در پی داشت. ایران با توجه به تضادی که میان آمریکا و انگلیس جریان داشت، از این امکان برخوردار بود تا در مسئله نفت با غرب به تفاهم دست یابد. مصدق با تکیه بر سیاستی انعطاف ناپذیر که از اصولیتی برخاسته از شیفتگی بر خود و بر ایران سرچشمه می گرفت، راه را بر سازش و مصالحه بسته بود. تا سرانجام در پناه حمایت توده مردم و تکیه بر اعتباری خدشه ناپذیر، دستیابی به هر تفاهمی را با بن بست روبرو ساخت. راه مصدق در نهایت به بستن سفارت انگلیس که خود نمادی از بستن راه گفتگو و مذاکره بود ختم می شد. قوام در مقابل با تکیه بر سیاستی که بر انعطاف و بر واقع گرایی و تفاهم با غرب تنظیم شده بود، راه دیگری را پیش می کشید. او می دانست ایران در موقعیتی نیست که بتواند به تمام خواسته هایش در کسب حقوق برحق خود که مصدق به درستی نماد برجسته آن به شمار می آمد دست یابد. قوام برخلاف مصدق، برای بی اعتبار ساختن امپراتوری بریتانیا اعتباری قایل نبود. او غوغای عوام را برنمی تابید و با توجه به محدودیت ها و موقعیت ایران و آگاهی بر شرایط جهانی در پی یافتن راهی برای خروج از بن بست بود. نگرانی از خطری که ایران را تهدید می کرد، پشتوانه ی حقانیت چنین دریافتی برای چیرگی بر بحران به شمار می آمد. او در سی تیر، اقبال و آینده خود را به چنین دریافتی از تاریخ و سیاست گره می زد. دریافتی که به ویژه در میان عوام از اقبالی برخوردار نبود.

در پی چنین تحولی، قوام از حمایت توده که در عمل اعتبار چندانی نیز برای آن قایل نبود، محروم ماند. آیت الله کاشانی، دین و سیاست را پرچم ایستادگی و مقاومت ساخت. شاه تسلیم شد و مصدق که کنار کشیده بود، بار دیگر بر کرسی صدارت تکیه زد. با شکست قوام که شکستی شوم و فرصت تاریخی از دست رفته ای بیش نبود، سی تیر در آمیزه ای از همکاری نیروهای پیرو آیت الله کاشانی با ملیون و مدافعان حزب توده، در میان خشنودی دربار، با سقوط قوام به سرانجام رسید. شمارش معکوس برای کودتای 28 مرداد 1332 آغاز شده بود.

می‌دانم این برداشت، برداشت متعارفی نیست. آنچه ما به عنوان باوری خدشه‌ناپذیر نسل در نسل پذیرفته ایم، کم و بیش یر این اساس استوار است که دولت قوام، دولتی غیرقانونی بود که به منظور از میان بردن دستاوردهای نهضت ملی شدن نفت شکل گرفته و سی تیر قیام خودجوش توده‌های مردم بوده است. امپریالیست ها نیز از همان آغاز در پی برانداختن مصدق بودند و چون در سی تیر موفق نشدند، با تلاشی مجدد در 28 مرداد به نتیجه رسیدند. ارائه هر تصویری جز این، اگر با اتهام قلم به مزد بودن نویسنده همراه نگردد، در کلام آقایان شیرازی و زربخش از “عجایب قضاوت” و بیان روی برتافتن از “بی طرفی” و نگاه “جانبدارانه” در “تاریخ نگری روشنفکران بریده ازچپ” است. اما اگر چنین است، پس چه پاسخی برای اعتراف مصدق پیرامون قانونی بودن دولت قوام داریم؟ (16) اعترافی که اگر چه با مکثی توجیه ناپذیر عنوان شده است، اما از صراحتی انکارناپذیر برخوردار است. چه پاسخی داریم بر آنکه استناد به خودجوش بودن سی تیر، ساخته و پرداخته حزب توده و جبهه ملی است و مبنایی جز تکرار پندارهای پذیرفته ای شده ای که هدف فروکاستن نقش آیت الله کاشانی در سازماندهی مقاومتی را که برای سقوط قوام در سی تیر شکل گرفت دنبال نمی کند. فروکاستن از نقشی که به خاطر مخالفت های کاشانی با مصدق در روزگاری دیگر پدیدار گشته است و نادرستی آن را حتی احمد شایگان، از رهبران جبهه ملی و نزدیکان مصدق در روزگاری که متحد آیت الله کاشانی بودند تایید کرده است. (17) همان جبهه ملی که از صحن بهارستان و کرسی خطابه مجلس، قوام را با تکیه بر کلامی که نشان از آمیزه ی دین و دولت داشت، “مهدورالدم” و “مفسد فی الارض” شمارد؛ اقدامی که از صدر مشروطیت بدین سوی بی سابقه بود. همان جبهه ملی که عبدالله معظمی در مقام ریاست مجلس‌اش، در ستایش قربانیان سی تیر از “جهاد فی سبیل الله” سخن می‌گفت و نمایندگانش در فردای سقوط قوام برای شکرگزاری به زیارت حضرت معصومه در قم می‌شتافتند و کاظم حسیبی، کارگزار پرآوازه‌اش، از کرسی خطابه مجلس برای قربانیان سی تیر تقاضای “تقاص خون” می‌کرد. (18)

پس چگونه است که نسبت به همه اینها بی اعتنا می مانیم و سی تیر را بدون کمترین بازبینی و بازنگری همچنان حماسه می خوانیم؟ واقعه ای که با تهدید به اعلام “جهاد” آیت اله کاشانی و “وحدت کلمه” ای که جبهه ملی خود را بانی و پیرو آن می دانست آغاز گشته و با جانفشانی های کفن پوشان کرمانشاه به ثمر نشسته است. آیا زمان آن فرا نرسیده است که اوراد سکرآور را به کناری نهیم و در جستجوی یافتن حقیقت برآییم؟ آیا می بایست تا ابدیت، همه چیز را همچنان در معصومیت مصدق و دسیسه های استعمار خلاصه کرد و از پاسخ به پرسش هایی که سرنوشت مان در سال های دور و نزدیک رقم زده اند طفره رفت؟

آقایان شیرازی و زربخش که تمام عزم خود را جزم کرده اند تا از پاسخ به این پرسش اصلی در مورد سی تیر طفره روند، به مذاکراتی که در آستانه نخست وزیری قوام، میان او و میدلتون، سفیر بریتانیا جریان داشته اشاره می کنند. قوام در جریان این مذاکرات که با تکیه به اسناد وزارت خارجه انگلستان چگونگی شان را بررسیده ام، از ضرورت برقراری روابط سنتی با امپراتوری بریتانیا سخن می گوید. منقدان این اظهارات را نشان وابستگی اش به استعمار شمارده اند، بی آنکه کمترین عنایتی به لحن دیپلماتیک او داشته و اظهاراتش را از این منظر مورد ملاحظه قرار داده باشند. اما قوام پیش از آن نیز در مذاکره با سفرای خارجی از چنین روشی استفاده کرده بود. او گاه شوروی را ستوده و گاه از انگلستان و آمریکا تمجید کرده و به هر یک قول هایی داده بود، بدون آنکه به هیچ یک پایبند بماند. او در جریان مذاکره ای که با میدلتون داشت، کوشش کرد رضایت خاطر سفیر بریتانیا را نسبت به خود و سیاست هایش جلب کند و به این منظور لحنی ضد آمریکایی را چاشنی استدلالاتش ساخت. آیا می بایست نتیجه گرفت که قوام مخالف آمریکا بود؟ چگونه ممکن است بدیهیاتی از این دست، از چشم منقدان کتابی تاریخی پنهان مانده باشد؟ چگونه ممکن است بی طرف بود و اظهارات قوام در گفتگوی با میدلتون را ملاک سنجش و نشان وابستگی او به استعمار شمارد، اما به نامه ای که خطاب به مقامات دولت انگلستان نوشته و طی آن سیاست دویست ساله آن کشور درباره ایران و حمایت بیست ساله اش از دیکتاتوری رضاخان را دلیل بی اعتمادی مردم میهنش به انگلستان خوانده است نادیده گرفت؟ (19)

آقای زربخش البته در آغاز نقدی که نوشته است، بر “نکات مهم و درخور تامل” ی که پیرامون نقش نمایندگان جبهه ملی در آمیختن دین و سیاست گفته ام تکیه می کند و با اشاره به کتاب از “کرنش و تسلیم” آنان به روحانیت سخن می گوید. او همان جا با نکته سنجی دقیقی اضافه می کند که: ” بررسی و بازبینی این نکات که تاثیر و امتداد آنها در رویدادهای بعدی و قدرت یابی روحانیت در انقلاب بهمن 1357 انکارناپذیر است و روشن ساختن نقش ها و مسئولیت ها و خطاها در کمک به غالب ساختن احکام شرعی و رسمیت بخشیدن به این احکام در برابر قوانین مدنی و جاری کشور، بی تردید در نقد گذشته و آموزش از آن حائز اهمیت است.” اما اگر به واقع چنین است، مگر می توان برای سی تیر معنای دیگری جز آنچه گفته ام نیز قایل شد؟ مگر نه اینکه جبهه ملی از همان روزگاری که در بازگشت آیت الله کاشانی از تبعید لبنان او را “پیشوای عالی قدر” خوانده و بازگشت اش را “موجب وحدت کلمه و اسباب امیدواری و عامل موثری برای استقلال و تقویت مبانی مشروطیت” (20) شمارده بود، با کرنش در برابر کاشانی، جنبش عرفی را تسلیم حضرت آیت الله می ساخت؟

پس جای شگفتی است که زربخش پس از چنین استدلالی، همچنان از سی تیر به عنوان “مظهری از مقاومت یک ملت در برابر سلطه جویی بیگانگان و استبداد همدستان” یاد می کند و آنچه را که در تایید نظر من در آغاز نوشته خود پیرامون سی تیر گفته است، در پایان به فراموشی می سپارد. نقد او به کتابم با این عبارت پایان می پذیرد: “مصدق به رغم تلاش های نویسنده، به مثابه نماد مقاومت در تاریخ و در ذهن مردم ما ثبت شده است. تلاش نویسنده در شکستن آن، فقط مخدوش ساختن تاریخ گذشته نیست، بلکه از آن مهم تر بی مقدار ساختن مقاومت و اهمیت آن، در شرایطی است که در ایران به ترغیب و دامن زدن به مقاومت نیاز داریم. در شرایطی که دانشجویان و جوانان در ایران با تاسی به مصدق و با در دست گرفتن عکس وی به مقاومت در برابر حاکمیت زور به پا می خیزند، به زیر تازیانه گرفتن مقاومت مصدق و مقاومت های تاریخی مردم، چیزی جز اقدامی نابخردانه، به سود تداوم شرایط موجود نیست.” و این همان رویکردی است که آن را جانشین ساختن شعار به جای تعقل و شیوه ی شانتاژ و ارعاب در بحث پیرامون مسایل تاریخی می دانم. یعنی به جای آنکه بر سر موضوع تاریخی باقی بمانیم و با نگاه نقادانه به گذشته، راه آینده را هموار کنیم، آن را از زمینه ی خود جدا ساخته و در حوزه ای مورد قضاوت قرار می دهیم که با احساساتمان درهم آمیخته است. با توسل به چنین شیوه ای، پیشاپیش راه گفتگو و اظهارنظر بسته شده و هر مخالفتی با احکام رسمی را با عقوبتی بس گران روبرو می سازد؛ چرا که در بیان زربخش، این اقدام در روزگاری صورت می گیرد که جوانان و دانشجویان عکس های مصدق را در دست دارند. آیا چنین رویکردی جز تکرار شعار “بحث پس از مرگ شاه” چیز دیگری است؟ رویکردی که در نهایت جز ستایش سکوت و شنیدن تنها صدای خود و ترویج تک صدایی حاصل دیگری به بار نخواهد آورد؟ روشی که بهترین نمونه آن را می توان در دادگاههای فرمایشی مسکو به روزگار فرمانروایی استالین سراغ کرد. روزگاری که مخالفت با تاریخ رسمی و مشی عمومی حزب، نه تنها مغایر با اصول و احکام پذیرفته شده تلقی شده و با اتهام مخدوش ساختن تاریخی پرافتخار روبرو می بود، بلکه مهم تر از آن، اقدامی در جهت خدمت به دشمنان مردم قلمداد می شد؟ زربخش با دست زدن به این روش، اسطوره ی مصدق را ابزار پروپاگاند ساخته و از حقیقتی دفاع می کند که جایی برای منطق و استدلال باقی نمی گذارد. روشی که نتیجه ای جز تکیه بر حقیقت های متوسط ، آن هم در خدمت انسان های متوسط، چیز دیگری بر جای نمی گذارد. او مرا متهم می سازد که در شمار روشنفکران بریده از چپ، می کوشم با “به زیر تاریانه گرفتن مقاومت مصدق” وضع موجود را تداوم بخشم. می دانیم که مصدق برای دستیابی به حقوق ایران در مسئله نفت، مبارزه سرسختانه ای کرده است. این را می بایست قدر نهاد. اما آقای زربخش از کدام مقاومت مصدق سخن می گوید؟ از مقاومت در 28 مرداد 1332، در 25 تیر 1331 و یا هنگامی که در پی کودتای سوم اسفند 1299 با استعفا از مقام والی گری فارس به ایل بختیاری پناه برد؟ در کدام یک از این موارد، فارغ از آنکه در اینجا قصد قضاوتی پیرامون نیک و بد رفتار او داشته باشم، نشانی از مقاومت دیده می شود؟ چرا خود را فریب می دهیم و برای سرپوش گذاردن بر ضعف ها و خطاهای مان، زیر پرچم دفاع از مصدق و مقدسات پنهان می شویم و نمی پذیریم که میان خود فریبی و مردم فریبی چند گامی بیش فاصله نیست؟

زربخش در رویکردی این چنین، “موضوع اصلی” کتاب را “بررسی دو شخصیت ایران، قوام السلطنه و مصدق و تاریخ سیاسی مرتبط با آنها” عنوان می کند، بدون آنکه توضیح دهد از کجا به چنین نتیجه ای رسیده است؟ در هفت فصل کتاب یا نامی از مصدق به میان نیامده و یا مربوط به روزگاری است که از مصدق به عنوان وزیر خوشنام کابینه در دولت قوام یاد شده است. تنها در فصل آخر کتاب است که به ماجرای نخست وزیری قوام درتیرماه 1331 و رویارویی کاشانی و جبهه ملی با او و توضیح نقطه نظرهای مصدق پرداخته ام. همین اقدام باعث شده است تا مرا متهم کند که با برجسته کردن نقش قوام و تقلیل نقش مصدق از چپ بریده ام. بدون آنکه توضیح دهد از کی تا به حال چگونکی ارزیابی از قوام و مصدق نشان از تعلق به جریان چپ یا راست دارد؟ قوام و مصدق، هر دو سیاستمدارانی بودند که به گواه تاریخ، رقیب جریان چپ در ایران به شمار می آمدند و پیرامون چگونگی رویارویی شان با جریان چپ هنوز حرف بسیار است. همان گونه که جریان چپ نیز در چگونگی رویارویی با آنان گاه دچار خطا شد و گاه نیز برحق بود. اما هیچ یک از اینها نمی تواند به معنای آن تلقی گردد که چپ را با دفاع از مصدق، آن هم دفاعی که عاری از کمترین نشان از نقد به زندگی سیاسی اوست یکسان شمارد. در سراسر نوشته زربخش، نه تنها نشانی از نقد به مصدق دیده نمی شود، بلکه فراتر از این، آنجا که مرا به بریدن از چپ متهم می سازد، نه از سوسیالیسم و مبارزه طبقاتی خبری و نه از حزب و جنبش کارگری نشانی در میان است. حال آنکه انتظار می رفت با توجه به عنوانی که برای نوشته خود انتخاب کرده است، به این مقولات و ارتباط آن با آنچه پیرامون مصدق گفته ام نیز اشاره ای کرده باشد. در مقابل، همه چیز تنها و تنها در چگونگی سنجش مصدق و ارزیابی از شخصیت او خلاصه شده و این گمان را برمی انگیزد که سخن از چپ، تنها برای سرپوش گذاردن بر ضعف ها و خطاهای خود است. روشن نیست چپی که او خود را سخنگو و حافظ منافع آن می شمارد کدام چپ است؟ چپی که چون نماد بی خردی، روی برتافتن از نقد به گذشته را، راز گشودن طلسم ناگشوده ی نابخردی و کفاره ی خطاهای بی شمارش را، تاوان دفاع بی چون و چرای از مصدق ساخته و خود را تا سطح سازمان جوانان جبهه ملی و کومسومول های مصدقی تنزل داده است؟ آیا این است همه ی آن چیزی که از چپ برجای مانده است؟

جای آن داشت که زربخش به جای منتسب ساختن دیگران به چپ و راست، آن هم در پرتو دفاعی یک سویه از مصدق، به مسایلی می پرداخت که به کردار و کارنامه، و اقبال و آتیه جنبش چپ مربوط می شد. کاش بی باکی و بی پروایی چپ را مایه ی نقدی نقادانه به تاریخ جریانی می ساخت که علی رغم همه ی جانفشانی ها، فرصت های گرانبهای چندی را نیز از کف نهاده است و بدون بازبینی و بازنگری گذشته، با سرانجامی جز دور باطل تکرار تاریخ روبرو نخواهد شد. کاش به جای دفاعی یک سویه از مصدق، می پذیرفت که هر نقدی به او، هدف نادیده انگاردن خدماتش را دنبال نمی کند. کاش از چنین منظری به زندگی سیاسی او و نیک و بد اقداماتش می نگریست و به سان مصدقی بی باکی چون بختیار، جسارت بیان این حقیقت را می یافت که بپذیرد: “مصدق قربانی چندین عامل شد که بعضی از آنها به خود او مربوط می شد. او هرگز نخواست حزبی قوی بسازد که در موقع لزوم بتواند از او پشتیبانی نماید. درمورد شخصیت اش می توان گفت که درستکاری و نیک نامی از هر چیز دیگر برایش ارزنده تر بود. به جای آنکه بجنگد و پیروز شود، ترجیح می داد که شهید و مظلوم باشد… هیچ گونه سازشی را نمی پذیرفت و با آنچه امروز به نام “سیاست واقع بینانه” خوانده می شد میانه ای نداشت. (21)

1- ا. شیرازی، “نقدی بر کتاب در تیررس حادثه: زندگی سیاسی قوام‌السلطنه”، تارنمای اخبار روز. پنج شنبه ،11 مرداد 1386، 2 1وت 2007؛ مجید زربخش، “تاریخ نگاری روشنفکران بریده از چپ”، تارنمای اخبار روز، آدینه، 13 مهر 1386، 5 اکتبر 2007. تمام نقل قول های این نوشته از نظرات آقایان شیرازی و زربخش به این دو نوشته باز می گردد

2-                            مهدی ملک زاده، تاریخ انقلاب مشروطیت ایران، تهران:  ص 256. ابراهیم صفایی، رهبران مشروطه، تهران: ص 655

3-                                    برای آگاهی از متن کامل این سند بنگرید به: راهنمای کتاب، سال ششم، شماره ی 5-4، تیر- مرداد 1342. ص 368

4-                                                                                                      فریدون آدمیت، مجلس اول و بحران آزادی، تهران: صص 32-31

5-                                                                                                                   ناظم الاسلام کرمانی، تاریخ بیداری ایرانیان، تهران: ص

6-                                                                                                   حمید شوکت، در تیررس حادثه: زندگی سیاسی قوام السلطنه، ص 51

7-                                                                                                                            محمد علی سفری، قلم و سیاست، تهران: ص 913

8-                                                مذاکرات مجلس، یکشنبه هفتم صفر 1340، صص 132 – 131 و پنج شنبه یازدهم صفر 1340، ص 144

9-                                                                            مویسی پرسیس. بلشویک ها و نهضت جنگل. ترجمه حمید احمدی. صص 105- 104

10-                                                     حمید شوکت. در تیررس حادثه: زندگی سیاسی قوام السلطنه،  تهران: نشر اختران، صص 136- 135

11-                                                                                                                                                            همان، صص 192-191

12-  برای آگاهی از نظریه ای که تحت عنوان “اولتیماتوم ترومن” به استالین در مسئله آذربایجان دیگر شهرت یافته و نادرستی وجوه گوناگون آن با تکیه به نظراتی که توسط دیپلمات های بلندپایه آمریکایی به اثبات رسیده است بنگرید به

Juntus D. Doeneke, “Revisionist, Oil and the Cold War Diplomacy”, Iranian Studies.vol 3, Winter 1970. No.1, 29, James A. Thrope. “Truman’s Ultimatum to Stalin on the Azerbaijan Crisis: The Making of a Myth. The Journal of Politics”, vol 40 Feb 1987. No.1, pp.188-195. J. Philipp Rosenberg. “The Cheshire Ultimatum: Truman’s Massage to Stalin in the 1946 Azerbaijan Crisis”, The Journal of Politics, Aug 1979. vol 41, No. 3, pp. 933-940. Kuross A. Samii. “Truman Against Stalin in Iran: A Tale of Three Massages”, Middle Eastern Studies, Jan 1087. Vol. 23, No.13,

 تورج اتابکی، “افسانه یک اولتیماتوم”، فصلنامه چشم انداز، شماره سوم، پاییز 1987. صص 68-54

13- Natalia I. Yagorova. The “Iran Crisis” of 1945-1946: A view from the Russian Archives. Institute of Universal History Russian Academy of Siences. Working Paper No. 15. Cold War International History Project. Woodrow Wilson International Senter for Scolers. May 1990. pp. 17, 19.

14- ibid. P.

برای آگاهی بیشتر از متن فارسی این نوشته بنگرید به: ناتالیا یگوروا، “بحران آذربایجان از دید اسناد نویافته ی شوروی”  گفتگو، شماره … صص 135- 103

15-                                   حمید شوکت، “مصدق، قوام، کاشانی: خدمت یا خیانت”، گفتگو با بهار ایرانی، تارنمای روز. سه شنبه 5 تیر 1386

16-                                                                                                      77 مصدق در محکمه نظامی، به کوشش جلیل بزرگمهر، تهران: ص

17- علی شایگان درباره نقش آیت‌الله کاشانی در رویداد سی تیر چنین نوشت: ” اقدامات متهورانه و مدبرانه حضرت آیت‌الله کاشانی که نهضت ملی را با شجاعت و شهامت و از خودگذشتگی بی مانندی هدایت می کردند و از ابتدای کار چندین اعلامیه صادر فرموده و مردم را به مقاومت دعوت نموده و حتی بعد ار ظهر دوشنبه مصمم شده بودند که در صورت ادامه اوضاع اعلام جهاد بدهند و خود کفن پوشیده جلو صف مجاهدین بیفتند تاریخ علیحده ای دارد که باید مستقلا نوشته شود.”  حسین مکی، وقایع سی ام تیر 1331، تهران: ص 294

18-                                                      برای آگاهی از نظرات رهبران جبهه ملی پیرامون آمیختن دین و سیاست در مسئله سی تیر بنگرید به

شوکت، در تیررس حادثه: زندگی سیاسی قوام‌السلطنه، صص 312-308 و 302- 294

19-     همان، صص 320- 319 ، برای آگاهی از متن کامل این نامه بنگرید به: ایرج افشار، “یادداشت سیاسی قوام السلطنه”، آینده، شماره 709 مهر- آذر 1372. صص 764 – 762

20-                                                                                                           آئین اسلام، سال هفتم، شماره 4،   27 خرداد 1329. ص 38

21-                                                                                                              شاپور بختیار، یکرنگی، ترجمه مهشید امیرشاهی، ص 88

http://www.iran-emrooz.net/index.php?/think/more/14772/